eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
538 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
453 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرین یادگار هنری طلبه‌ای که پرچم گنبدِ امام‌حسین(ع) را با خونش رنگین کرد! محمدجواد در تبلیغات لشکر بود و کار‌های نقاشی با او بود نزدیک غروب وقتی محمدجواد بارگاه امام حسین (ع) را کشید، با اشاره به پرچم کنار گنبد گفت: این پرچم باید قرمزِ خونی رنگ شود! هنوز جمله محمدجواد تمام نشده بود که صدای سوت خمپاره پیچید ترکش به پیشانی محمدجواد بوسه زد و خون سر محمدجواد بر بالای گنبد درست در محل پرچم پاشید.!! و خواسته شهید برآورده شد... 💠 @bank_aks
🌸الهی العفو یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز می خواند. کلاه معروفش هم سرش بود و چشم هایش بسته. توی عالم خودش تسبیح به دست می گفت: «الهی العفو» را با صدای بلند می گفت، سیصد تا الهی العفو باید می گفت. متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده چند دقیقه ای می شد از صدای او بیدار شده و کلافه است. یک دفعه از جا بلند شد پتو را انداخت روی سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور میزد او را بخواباند، حالا کسی که این کار را می کرد خودش نماز شب خوان بود اما دیگر کلافه شده بود. اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم می گوید: «آخه لامصب بگیر بخواب این قدر شبها بیدار می‌شوی می گویی الهی علف.. الهی علف، مستجاب الدعوه هم که هستی، همه غذای ما شده علف، علفی نیست که عراقی ها به خورد ما ندهند. چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو با شنیدن حرف هایش از خنده روده بر شدم. واقعا هم همین طور - بود، چند روزی می‌شد توی غذایمان به جای بادمجان و برگ کلم، پر از ساقه ها و آشغال سبزی های بازار بود. از آن شب به بعد این شده بود سوژه خنده بچه ها و برای هم تعریف می کردند. @mfdocohe🌸
🌸تا صبح خاکریز زدیم شیخ اکبر گفت: امشب نمی شه کار کرد. می ترسم بچه ها شهید بشن... تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر می کردیم که صالح گفت: یه فکری! همه سرامونو بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد، زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یه کیلومتر از بلدوزرها دور شدیم. رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمی شد. انگار بیابون ارواح بود.فاصله مون با عراقیا خیلی کم بود، اما هیچ سروصدایی نمی اومد. دور هم جمع شدیم. شیخ اکبر که فرماندمون بود گفت: یک، دو، سه. هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله ای به پا کرد. هر کسی صدایی از خودش درآورد. صدای خروس،سگ، بز، الاغ و... چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کار افتاد. جیغ و دادمون که تموم شد، پوتینا رو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا. ما می دویدیم و عراقیا آتیش می ریختند. تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم.عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمی دیدند. تا صبح گلوله هاشونو تو باتلاق حروم کردند و ما به کیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم. @mfdodohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣7⃣ خاطرات رضا پورعطا با دستور حاج محمود که فقط به من ابلاغ کرد، نیروها را از روی زمین بلند کردم و با یک چرخش ۹۰ درجه در عمق دشت شروع به حرکت کردیم. به امید اینکه از پشت یکی از کمین ها بیرون بزنیم. غافل از اینکه محاسبات کمی اشتباه از آب در آمد و ما مستقیم مقابل یکی از کمین ها از علفزار بیرون زدیم. چه لحظه وحشتناکی بود. همین طور که در افکار خودم غوطه ور بودم، یک دفعه دو تا سنگر خیلی بزرگ پیش رویم نمایان شد. با دیدن کمین ها جا خوردم و ایستادم. نمی دانستم چطور نیروهای مجروح را به عقب بکشانم. خدا خدا کردم ما را ندیده باشند. اما چون ما را رصد کرده بودند و منتظرمان بودند، چند رگبار هوایی زدند و همه را میخکوب در جای خود نگه داشتند. هیچکس نمی دانست باید چه کار کند. فقط صدای حاج محمود را قبل از دویدن در علفزار شنیدم که نیروها را عقب بکش. صدای «قف» نگهبان های عراقی فرصت فکر کردن به من نمی داد. تیرهای مسلسل‌های عراقی ها مثل باران به سمت ما باریدن گرفت. آن قدر جا خوردم که ناخودآگاه خودم را به پشت روی زمین انداختم. نیروهای پشت سر من هم دستپاچه شدند و همگی روی هم افتادند. در همان وضعیت فریاد کشیدم: بچه ها خودتون رو نجات بدین... بدوین توی نیزار. بچه ها با وحشت و سراسیمه به سمت نیزار شروع به دویدن کردند. نمیدونم در آن لحظه به چه شکل در زیر بارش تیربار دشمن که هوا را می شکافت، به داخل نیزار دویدم و پناه گرفتم. همه نگرانی ام بابت مجروحها بود. حاج محمود نفس زنان به طرف من آمد و گفت: عجب اشتباهی کردیم... سریع از نیروها آمار بگیر. بلافاصله از نیروها آمار گرفتم. خوشبختانه کسی تیر نخورده بود. عراقی قصد اسیر کردن ما را داشتند و به آسمان شلیک می کردند. ظاهرا شک هم داشتند که ما ایرانی یا عراقی هستیم. رو به حاجی گفتم: حاجی.. مجروحها جا موندن، تعدادی از نیروها هم داخل نیزار متواری شدن. حاج محمود گفت: سریع بچه ها رو پیدا کن، از جا بلند شدم و با سوت زدن و انواع صدای پرندگان بچه ها را پیدا کردم. بچه ها آنقدر ترسیده بودند که مثل گنجشک بال شکسته می لرزیدند. همه را در یک نقطه جمع کردم. حاج محمود گفت: به آمار دیگه بگیر. وقتی شمارش کردم، دیدم چهارده نفریم. یعنی پانزده نفر توی نیزار گم شده بودند. از آن سوی نیزار مابین ما و کمینها صدای نیروهای مجروح می آمد که در خواست کمک می کردند. بیشتر آنها من را صدا می زدند و می گفتند: رضا.. بیا کمکمون کن... با شنیدن درخواست کمک آنها حال بدی پیدا کردم. حاج محمود که متوجه احساسات من شد گفت: خودتو کنترل کن.... اینجا میدون جنگه... هر اشتباه ما جون بقیه رو به خطر می اندازه. . گفتم: حاج محمود اسم من رو صدا میزنن! گفت: باید صبر کنیم تا اوضاع آروم بشه. گفتم: حاجی بذار برم کمکشون کنم... میتونم اونها رو نجات بدم. قاطعانه گفت: حق نداری از اینجا تکون بخوری. گفتم: حاج محمود این بچه ها نیروهای من هستن... تا اونها رو نیارم آروم نمی گیرم. گفت: تا من دستور ندادم حق نداری سرخود عمل کنی. مستأصل و ناراحت گفتم: آخه برا چی این حرفو میزنی؟ گفت: آقا رضا..... الان سر و کله گشتیهای عراقی پیدا میشه.... مرد حسابی منطقه حساس شده.... چرا بچه بازی در میاری.. به فکر این چهارده نفر باش... هیچکدام از اینها مین و خنثی سازی رو نمیشناسن... تنها تویی که میتونی این کار رو بکنی چطور میتونم اجازه بدم جون خودت رو به خاطر چند تا مجروح که تا چند لحظه دیگه اسیر میشن به خطر بندازی؟
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 6⃣7⃣ خاطرات رضا پور عطا احساس کردم دارند همه استخوان های بدنم را از گوشت جدا می‌کنند. احساساتم بدجوری تحریک شده بود. از طرفی دستور معاون گردان را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. درگیری سختی درونم آغاز شد. به طوری که بارها تصمیم گرفتیم پا به همه چیز بزنم و بروم و کمک‌شان کنم. اما هر بار به خودم نهیب زدم. اطاعت فرماندهی را در هر شرایطی واجب می دانستیم. سکوت مرگباری در نیزار حاکم شد. هر از گاهی نسیمی وزیدن می گرفت و صدای بچه ها را به گوشم می رساند. آنها ۲۰۰، ۴۰۰ متر از ما فاصله داشتند و من اجازه نداشتم به آنها کمک کنم. صدای حبیب شوریده، سید موسوی و حسین صلح جو را می شناختم. وقتی صدایشان همراه با نسیم دشت در گوشم می پیچید کلافه و سردرگم به هر سو می چرخیدم. حاج محمود متوجه حال من شد. برای انحراف ذهن من گفت: سریع یه آمار بگیر. به سمت نیروها رفتم و ۱ و ۲ و ۳ تا نفر چهاردهم یعنی امیر جمولا که آخرین نفر بود شمردم به او گفتم: امیر دیگه کسی پشت سر تو نیست؟ گفت: نه.... من آخرین نفرم. برای اطمینان خاطر گشتی توی علفزار زدم تا اگر کسی ما را گم کرده و یا جا مانده بود به گروه برگردانم. اما هر چه سوت زدم و صدای پرنده در آوردم هیچ کس جواب نداد برگشتم پیش امیر جمولا. دیدم خیلی کلافه است. می دانستم او هم نگران حسین صلح جو همشهری و رفیق خودش است. صدای صلح جو از انتهای علفزار می آمد. امیر را صدا می زد. نسیم باد صدای بریده بریده حسین را در فضای شب طنین انداز می کرد. اما نمی شد تشخیص داد که دقیقا این صدا از کدام سمت می آید. پشت سر هم می گفت: امیر امیر..... نامردی نکن.... کمکم کن.... اونها ما رو می کشن. امیر هم مثل من احساساتی شده بود. گفت: رضا... تو رو خدا بذار برم حسین رو بیارم... داره منو صدا میزنه.... دلم آروم نمی گیره. حرف‌های امیر دوباره جنب و جوشی در درونم آغاز کرد. آخر هر سه ما بچه یک محله بودیم. با خودم کلنجار رفتم. داشتم نرم می شدم که یاد حرف حاج محمود افتادم. با رفتن امير مخالفت کردم. امیر بی تاب و مضطرب به خودش بد و بیراه گفت. زیر لب استغفرالله گفتم و به امیر خطاب کردم: آروم باش.. احساساتت رو کنترل كن الان کمین حساس شده... به محض اینکه بری اونجا با تیر می زنندت. با چهره ای در هم و نگران گفت: آخه رضا چطور میتونم او رو تنها بذارم. گفتم امیر دست رو دلم نذار... من از تو بدترم.... چاره ای نیست.... به خاطر بقیه نیروها باید تحمل کنیم. .. ، . . سرش را پایین انداخت و گریه کرد. قبل از اینکه او را تنها بگذارم. گفتم: امیر جان وزش باد نمی ذاره بفهمیم صدا از کدوم نقطه داره میاد.. و الا خودم می رفتم و می آوردمش.... اگه تکون بخوریم، ما هم گم می شیم. چیزی نگفت و اشک‌هایش را پاک کرد امیر را رها کردم و آمدم پیش حاج محمود ایستادم.
🍂 می‌نویسم تا یادم نرود: اگر شما نبودید وطن صفا نداشت ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌸آمده ایم خیار بکاریم خاکریز و کانال جلوییِ دشمن افتاد دست بچه ها. رسیدیم به مقر فرماندهی عراقیا. همون جا مجروحا و شهدا رو گذاشتیم تا آمبولانسا بیان. آفتاب داشت بالا می اومد. رادیوی جیبی یکی از بچه ها روشن بود و خبر پیروزی رزمندگان رو توی جبهه فاو می داد، اما دیدن شهدا و مجروحا، که مقابلمون بودند، میل شادی رو از بچه ها گرفته بود. علی آقا وارد مقر شد. پرسید: «چرا بق کرده ید!؟» کسی جواب نداد. خیلی جدی گفت: «می دونید این جبهه ای که فتح کرده اید کجاست؟» یه بسیجی از سر بی میلی گفت: «میگن بهش کارخونه نمک.» با خنده گفت: «احسنت! واسه همینه که باید آماده باشین اینجا خیار بکارین. خیارشور امسالمون رو همین جا می گیریم!» ترکش خنده میون جمع افتاد. @mfdocohe🌸
🌸مادر شهید رفیقی داشتیم به نام حسین از بچه های اطلاعات نصر. سال ۶۴، در عملیات والفجر ۹در کردستان بودیم که از جنوب خبر آوردند حسین شهید شده که بعد معلوم شد مرجوعی خورده است و شهید نشده است! حسین موقع اعزام به منطقه از مادرش قول گرفته بود که اگر جنازۀ او را آوردند برای این که شهادت نصیبش شده است گریه و زاری نکند. البته مادر حسین از آن پیرزنانی بود که به قول خودش از فاصلۀ چند کیلومتری روستایشان همیشه برای نماز جمعه به شیروان می رفت. حسین می گفت بعد از این که بازگشتم، وقتی مرا دید شروع به گریه و زاری کرد. پرسیدم: ننه مگر قول نداده بودی گریه نکنی؟ لابد از شوق اشک می ریزی. مادر گفت: نه، از اینکه اگر تو شهید می شدی من دیگر کسی را نداشتم که به جبهه بفرستم گریه می کنم! @mfdocohe🌸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
عملیات نصر7-با روایتگری سردار صابری-بخش سوم-مرداد 1401 @mdocohe🌸
🍂 🔻 7⃣7⃣ خاطرات رضا پورعطا حاجی گفت: به نیروها بگو دستشون رو بذارن روی شونه همدیگه. نگاهی به آسمان تاریک و خاموش انداختم و دستور حاجی را انجام دادم. نیروها کاملا گوش به فرمان بودند. دستشان را روی شانه هم قرار دادند و با فرمان من حرکت کردند. به سختی جلوم را می دیدم. از آن شبهایی بود که می دانستم نزدیکای صبح ماه در می آید. 🔅🔅🔅 مسافتی را در معبر عملیاتی طی نکرده بودم که پشت سرم را نگاه کردم. بچه های تفحص عاشقانه مشغول کندوکاو و جستجوی استخوان ها بودند. علی، قمقمه آبی را نزدیک بینی اش گرفته بود و بو می کشید. با تعجب حرکات او را زیر نظر گرفتم. با شک و تردید، چند جرعه از آب قمقمه را خورد و گفت: عجب آب زلاليه! نگاهی از روی تعجب به قمقمه انداخت و گفت: کی باورش میشه.. بعد از ده سال این آب سالم باشه! با شنیدن این جمله یاد تشنگی سیدمهدی، سید نورالله و امین الله افتادم. با تعجب به لب های خیس علی خیره شدم. باورم نمی شد. علی قمقمه را به سمت من کشید و گفت: بیا رضا بخور ببین چه خوش طعمه. قمقمه را با تعجب از دست او گرفتم و تکان دادم. لق لق آب توی قمقمه مرا به صرافت انداخت. آخر چطور ممکن بود؟ کمی در فکر فرو رفتم. سپس جرعه ای از آب قمقمه نوشیدم. کمی هم به صورتم زدم. خنکای آب قمقمه آرامش عجیبی در من ایجاد کرد. آنچه می دیدم باورکردنی نبود. بهت زده به بقیه قمقمه هایی که لابه لای استخوانها روی زمین افتاده بود چشم انداختم و آهسته گفتم: یعنی چه اتفاقی افتاده؟ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ علی پرسید: چی شده رضا؟.... چرا با خودت حرف میزنی؟ بدون توجه به حرف على مسیری را که ده سال پیش برای پیدا کردن جرعه ای آب طی کرده بودم از نظر گذراندم. درست همان جوری بود که آن روز تا توی کانال دوم رفته بودم. على متوجه حیرت و بهت من شد. باز هم پرسید: اتفاقی افتاده؟ نگاهی به چهره على انداختم و گفتم: امکان نداره....... من همه این قمقمه ها را قبلا تکان دادم.... همه خالی بودند. حاضرم قسم بخورم... على از جا بلند شد و گفت: رضا یه روایتی داریم که می‌گه هیچکدوم از اصحاب امام حسین در کربلا تشنه شهید نشدن. نگاهم را به چشمان او دوختم. منتظر بقیه حرفش شدم. علی نیم نگاهش رو به شهدا انداخت و گفت: در آخرین لحظات کربلا هم، فاطمه زهرا سلام الله علیه و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله اومدن و همه تشنه ها رو سیراب کردن. سپس با نگاه پرسش آمیزی پرسید: تو مطمئنی اشتباه نمی کنی؟ تا الان هر شهیدی که پیدا کردیم قمقه اش پر از آب بوده؟ 👈ادامه دارد همراه باشید
🍂 🔻 8⃣7⃣ خاطرات رضا پورعطا همه موهای بدنم سیخ شد، یک جورهایی حرفهای او را قبول داشتم، چون چیزی را که من دیده بودم، باور کردنش سخت بود. قطره اشکی از گوشه چشمم غلتید و پایین افتاد. علی هم دست کمی از من نداشت. او هم به شدت تحت تأثیر صحنه قرار گرفت. نگاهش را از من دزدید و به سمت دیگری رفت. نمی خواست گریه اش را کسی ببیند. نجواکنان گفتم: یا زهرای اطهر! در دنیایی از وهم و خیال و واقعیت به صحنه ملکوتی دشت که پر از رمز و راز بود نگریستم و در فکر فرو رفتم. کمی دورتر بچه ها در حال کندن خاک اطراف یک دسته استخوان بودند که مابین دو کانال قرار داشت. یک دفعه یادم آمد که این استخوانها مربوط به مجروحی است که توی کانال دوم افتاده بود. خودم بدن زخمی او را تا بالای کانال کشاندم. بنده خدا رنگ به چهره نداشت. گفتم: باید هر طوری شده مسیر را طی کنی وگرنه از این مهلکه جان سالم بدر نخواهی برد. در زیر شلیک بی امان تیربارچی چند متر جلو رفت اما مورد اصابت تیر قرار گرفت و در همین نقطه برای همیشه متوقف شد. سراسیمه خودم را بالای سر بچه ها رساندم و نام شهید را بر زبان جاری کردم. حرفم تمام نشده بود که پلاکش را یکی از بچه ها از زیر خاک بیرون کشید. سپس برای فهمیدن صحت و سقم حرف من، با دفتر آمار مطابقت دادند. خوشبختانه این هم درست از آب در آمد. صدای صلوات و خنده و شادی در دشت پیچید. علی را صدا کردم و با اشاره دست موقعیت بقیه شهدا را در جاهایی که افتاده بودند نشان دادم و نام آنها را گفتم. سپس به سمت کانال دوم حرکت کردم. نسیم ملایمی در دشت می وزید. آن روز آسمان ابری و گرفته بود. یاد و خاطره آن شب لحظه ای از ذهنم دور نمی شد. به محض اینکه از بچه ها فاصله گرفتم و تنها شدم، فریاد نهفته در خاک دشت من را به هراس انداخت. تحمل دیدن خلوت وهم انگیز دشت را نداشتم. نفهمیدم کی به کانال مخروبه دوم رسیدم. کانال، حال و هوای آن شب را نداشت. همراه باشید