🍂
🔻 سرداران سوله 0⃣3⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
چند روزی فضا کمی آرام بود. یک روز نزدیک صبح صدای انفجاری در بیمارستان شنیده شد و لرزشی در ساختمان شماره دو و اتاق عمل احساس کردیم. همگی سراسیمه از خواب پریدیم. ظاهرا نه جایی خراب شده بود و نه کسی مجروح شده بود. حدود ساعت ده صبح بود که سوپروایزر بیمارستان به اتاق عمل آمد و به من گفت: «دکتر این بمب را که دیشب زدند چه کار کنیم؟»
گفتم: «کدام بمب؟»
من را به طبقه دوم بیمارستان برد که البته تخلیه شده و کسی آنجا نبود. دیدم سوراخ بزرگی در سقف ایجاد شده است. جسمی شبیه بشکه بزرگ نفت در کف اتاق فرو رفته و نیمی از آن بیرون بود. زیر این اتاق و در طبقه پایین، اتاقی بود که اتوکلاو بزرگ بیمارستان در آن قرار داشت. وقتی به اتاق پایین رفتیم. حدود نیم متر از همان شيئ که سر مخروطی شکل داشت از سقف داخل آمده و همان جا گیر کرده بود.
یک شکاف بزرگ سراسری نیز در بدنه آن دیده می شد. با حساب سقف پشت بام و سقف اتاق که هر کدام حدود پنجاه سانتی متر ضخامت داشت، طول آن بمب بیش از دو متر و قطر آن تقریبا به اندازه یک بشکه نفت بود ولی هیچ گونه خرابی دیگری در دو طبقه به وجود نیاورده بود. مثل این که وزن بمب یا موشک و سرعت آن، دو طبقه را سوراخ کرده و در وسط راه گیر کرده بود. حالا انفجار مواد درون آن در کجا اتفاق افتاده بود، برای ما هم مسئله شده بود. گفتم: «به ستاد جنگ و قسمت تخریب اطلاع دهید. بلافاصله چند نفر متخصص خنثی سازی مواد منفجره به بیمارستان آمدند. پس از معاینه گفتند بمب در همان برخورد اولیه با پشت بام، منفجر شده و با نیروی تخریبی توانسته از این دو طبقه عبور کند. بالاخره بمب را از محل خود خارج کرده و با خود بردند. همه تعجب می کردند که چه طور این بمب یا موشک به این بزرگی با وجود انفجار خسارت زیادی به جای نگذاشته است.
دی ماه ۱۳۵۹ بود. یکی دوتن از پزشکان و چند نفر از خانم های پرستار اتاق عمل، همین که شنیدند قصد اسباب کشی دارم، از من خواهش کردند که با هم یک لنج بزرگ کرایه کنیم و اثاثیه آنها را هم ببریم. قرار گذاشتیم در روزهایی که اوضاع مساعد است، هر روز دسته جمعی به خانه یک نفر برویم و در جمع آوری و بسته بندی لوازم به او کمک کنیم و مرتبه بعد به منزل دیگری برویم. این کار دسته جمعی به ما کمک می کرد که سریع تر بتوانیم این کار را انجام بدهیم. به خصوص که خانم ها در چگونگی جمع آوری وسایل از ما واردتر بودند و ما در جابه جایی تواناتر بودیم.
خلاصه هر خانواده مقدار زیادی از وسایل را بسته بندی کرده و در گوشه ای کنار هم گذاشتیم تا در موقع مناسب آنها را به تهران انتقال دهیم. متأسفانه به علت بارندگی شدید و گل آلود بودن بیابانی که به خور منتهی می شد، در آن فصل موفق به انجام این کار نشدیم. دوره خدمت ما رو به اتمام بود. قرار گذاشتیم در سفر بعدی این کار را انجام بدهیم. تیمی که قرار بود جانشین ما شود، حدود ده روز دیرتر آمد و ما به ناچار تا آمدن آنها منتظر ماندیم، حدود چهل روز در آبادان بودیم.
من و یک متخصص بیهوشی و یک متخصص زنان و چند تکنسین بیهوشی و اتاق عمل که با هم صمیمی بودیم، برای خود یک تیم تشکیل داده بودیم، برنامه ریزی می کردیم که با هم به مرخصی رفته و هم زمان از مرخصی برگردیم، بقیه پرسنل بیمارستان هم برنامه خود را داشتند. اواخر دی ماه بود که به مرخصی رفتیم. هنگام مرخصی در تهران به دیدن دکتر غانم رفتم. پول و سایر چیزهایی که برای او آورده بودم را به او تحویل دادم. وقتی قصه اسباب کشی و تخلیه منازل را شنید از من خواهش کرد که اگر ممکن است، اثاثیه منزل او را هم برایش بیاورم. من هم قول دادم، اگر توانستم این کار را انجام دهم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 1⃣3⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
مرخصی تمام شد و اواسط اسفند دوباره به آبادان برگشتیم. منتهی نه با کاروان و هیاهو، بلکه با هواپیمای هرکولس به اهواز رفتیم، از اهواز به ماهشهر و سپس با هلی کوپتر به آبادان آمدیم. این بار آبادان قدری شلوغ تر از دفعات قبل بود. عده ای از اهالی بومی دوباره به آبادان برگشته بودند. وضع بیمارستان هم از نظر امنیتی اندکی بهتر شده بود. داخل راهرو بزرگ بيمارستان که سقف آن مرتفع بود، یک سری داربست زده و روی آن را با نرده های فلزی پوشانده بودند. روی نرده هم چند ردیف کیسه شن روی هم گذاشته بودند. گویا بمب آخرى هشدار خود را داده بود و مسئولان به فکر تقویت مسائل ایمنی افتاده بودند. گونی های شنی پشت پنجره ها را نیز از بیرون تقویت کرده و به تعداد آنها افزوده بودند.
جنگ تقریبا به صورت فرسایشی در آمده بود. هفته ای یکی دو بار شبها در سالن بیمارستان برای پرسنل فیلم ویدئویی جنگی نشان میدادند. هر چند روز یک بار چند خمپاره در نقطه ای از شهر زده میشد و چند مجروح را به بیمارستان می آوردند. مجروحین خطوط دفاعی هم بودند. نیروهای عراقی در منطقه کوی ذوالفقاری جلوتر آمده و حلقه محاصره را تنگ تر کرده بودند.
کمیته بیمارستان که وابسته به کمیته اصلی آبادان بود از همان اوائل انقلاب از چهار، پنج نفر تشکیل شد. رئیس آن جوانی حدود سی و پنج ساله و مرد بسیار خوب و شریفی بود. چند پرسنل زیر دست داشت که گویا جزء نیروهای کمیته اصلی بودند و آنها را به بیمارستان فرستاده بودند. کار آنها نظارت بر رعایت مسائل اسلامی و حجاب خانم های پرستار بود که در زمان جنگ گاهی به صورت مزاحمت در می آمد. یعنی حتی در روزهای اولیه جنگ هم با آن همه انبوه مجروحین، این افراد در بخش ها تردد می کردند و به پرستاران راجع به جلو و عقب بودن مقنعه و با این که چرا شلوار جین پوشیده اند تذکر می دادند. در حالی که همگی روپوش بلند به تن داشتند باز هم از آنها ایراد می گرفتند.
برستارها هم برای هر کدام از آنها اسمی گذاشته بودند. یکی از آنها جوانی بود حدود بیست و یک ساله که قیافه اش حالتی داشت که گویا همیشه لبخندی روی صورتش است. شبیه تابلوی لبخند ژکونده اثر لئوناردو داوینچی به نام مونالیزا نرسها نام او را مونا گذاشته بودند و به محض این که او قصد بازدید از مقرشان را داشت خانمهای پرسنلی که در نزدیکی محل آنها کار می کردند، تلفنی به بخش های دیگر خبر می دادند که مونا دارد برای بازدید می آید. سر و وضع خود را مرتب کنید. یکی دیگر از آنها به قدری لاغر و نحیف بود که بچه ها اسم او را ماراسموسکی (بیماری فقر آهن طولانی) گذاشته بودند. موقعی که او قصد سرکشی به بخشها را داشت پرستاران به هم خبر می دادند که ماراسموس وارد می شود.
یکی دیگر هم به نام سعید بود که به نظر من ذاتا آدم بدجنس و مردم آزاری بود. ضمن این که خیلی هم اهل خودنمایی بود. او بیشتر از دیگران، پرستاران را اذیت می کرد. یادم می آید اوایل جنگ که هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود، او با لباس رنجری و یک تفنگ ژ-۳ وارد سالن میشد، با ما و بقیه پرسنل ماچ و بوسه می کرد و می گفت عازم جبهه خرمشهر است. اگر او را ندیدیم حلالش کنیم، نمی دانم به کجا میرفت ولی یک ساعت بعد دوباره با لباس دیگری مثل لباس پاسداری و یک مسلسل یوزی سر و کله اش پیدا میشد و همان صحنه قبل تکرار میشد.
خلاصه او روزی چهار، پنج بار با لباس های گوناگون و اسلحه های مختلف حاضر و غایب می شد و به گفته خودش به خرمشهر میرفت. ولی فکر می کنم حتی یک بار هم پایش به خرمشهر نرسید. جزء همان افرادی بود که قبلا هم گفتم. گروهی فرصت طلب که خود را جزء سپاه و کمیته جا زده و دنبال موقعیت می گشتند. در این میان بازار شایعه سازان و نفوذی ها هم گرم بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🌸آمدیم که شهید شویم
صبح کربلای چهار، دستور عقب نشینی داده شد و ما کاملا توی محاصره افتادیم.
اطراف ما کلی مجروح روی زمین بودند که قادر به حرکت نبودند، خودم هم جزو مجروحین بودم که حرکت برایم امکان نداشت.
توی اون بحبوحه درگیری اندک بچه هایی سالم مانده بودند و اجازه نمیدادند تا عراقی ها به ما نزدیک بشوند،
مجروحین اکثرا از این و آن درخواست می کردند ما را هم ببرید عقب و نذارید اینجا بمانیم و با این وضع اسیر بشویم. شرایط لحظه ای بود و دشمن در چند قدمیمان بود.
یهویی یکی داد زد آقا از چی میترسید ما آمدیم که شهید شویم.... و مثلا داشت روحیه میداد. توی این روحیه دادن ها، یکی از مجروحین داد زد ،
آقا ما اگر نخوایم شهید بشیم کیو باید ببینیم 😁
یادم هست توی اون ترس و لرز و درد و زخم و زیلیها همه زدیم زیر خنده.
@mfdocohe🌸
🌸مگس
بذله گویی و شوخی های علی رضا کوهستانی نظیر نداشت، طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود.
یک روز در فاو نشسته بودیم. درهمان اروژانس خط اول، با علی رضا چای می خوردیم. یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه ی لیوان چای علی رضا نشسته. همین طور خیره به مگس بودیم. مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان علی رضا.
علی رضا هم برگشت گفت:
- نگاه کن! می رود روی جنازه ی عراقی ها می نشیند و غسل میت اش را می آید توی چایی ما انجام می دهد.
@ mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 2⃣3⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
در همان اسفند ۱۳۵۹ که ما در آبادان بودیم. چند روز باران شدید و پیامی بارید. یک شب اطلاع دادند که یک کامیون ارتش اثر سرعت زیاد چپ کرده و کامیون دیگری هم در تاریکی به کامیون چپ کرده برخورد کرده است. سرنشینان زخمی شده اند و حالشان بد است آمبولانس و چند نفر امدادگر برای کمک و آوردن مجروحين اعرام شدند. گویا آنها هم در اثر سرعت و تاریکی کامیون ها را ندیدم و به شدت به آنها برخورد کرده بودند. اطلاع دادند راننده آمبولانس در جا شهید شده و بقیه نیز ضربه مغزی یا مجروح شده اند. سعید و یکی دیگر از پرسنل داروخانه که جزو انجمن اسلامی بود، برای کمک و آوردن مجروح با آمبولانس رفتند. آنها هم به همان سرنوشت دچار شدند. توی تاریکی به کامیون و آمبولانس قبلی برخورد کرده و آمبولانس آنها هم چپ شده بود.
بالاخره مرکز اورژانس، چند أمبولانس به محل حادثه فرستاد. کلیه مجروحین را به بیمارستان آوردند. چند نفرشان از جمله سعید و یکی از پرسنل داروخانه دچار ضربه شدید و خونریزی مغزی شده بودند. در حال اغماء به بیمارستان آورده شدند. متاسفانه جراح مغز نتوانست کمکی بکند. نسج مغزی آنها تقریبا متلاشی شده بود و هر دو شهید شدند. سرنشین یکی از کامیون ها جراحت مختصری برداشته بود. گویا فرمانده بود یا سمت دیگری در قسمت خود داشت مرتبا توی سر خود میزد و گریه می کرد می گفت: بچه ها بدون مهمات موندند كامیون ها چپ شده من نمیدونم چه خاکی توی سرم بریزم.
هنگامی که ما مشغول مداوای مجروحین بودیم نیروهای سپاه و ارتش هماهنگ کرده و مهمات مورد نیاز را به جبهه رسانده بودند که خبر آن فردای آن روز به ما رسید.
چند روز بعد فرصتی شد و سری به خانه زدم. ترکش ها از حفاظ فلزی پنجره ها رد شده و پرده ها را سوراخ کرده بود. یک خمپاره هم به سقف هال خورده و آن را سوراخ کرده بود. ولی خسارتی به اثاثیه به وارد نشده بود.
خانه دکتر غانم هم خسارت دیده بود. یک گلوله توپ با خمپاره به سقف منزل دکتر خورده و بخشی از شیروانی سقف خراب شده بود. خمپاره ای به لوله آب اصابت کرده و کف خانه و فرش ها زیر آب بودند. سراغ یخچال ها رفتم. از قبل تخلیه نشده بودند و بوی تعفن می دادند. در آن ها را که باز کردم همه چیز گندیده بود. مواد غذایی کرم گذاشته و کرم ها همه مرده بودند و به دیواره یخچال چسبیده بودند.
نزدیک خانه او چند خانه شرکت نفت را سنگر بندی کرده و مرکز ستاد جنگ شرکت نفت بود. عده ای از پرسنل آنجا بودند. گویا آب آن منطقه به دلیل حضور آنها وصل بود. به آنجا رفتم و ماجرا را شرح دادم. آنها هم به اداره آب خبر دادند. مأمورین سازمان آب آمدند و جریان آب را قطع کردند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣3⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ظهر روز بعد، زمان استراحت نیروهای عراقی بود. سر ما هم خلوت بود. همراه با دو کارگر اتاق عمل به خانه دکتر غانم رفتم، سروان ابراهیم خانی هم یک کامیون با چند سرباز برای کمک فرستاد. فرشها را به داخل حیاط بردیم و روی چمن های حیاط پهن کردیم. یخچالها را به کمک سربازها و کارگران به حیاط آورديم محتویات آن را تخلیه کرده و داخل کامیون گذاشتیم. مقدار زیادی مواد شوینده هم از خانه دکتر غانم برداشتیم. خانه یکی از درجه داران سروان ابراهیم خانی در کوی ذوالفقاری بود. یخچال ها را توسط کامیون به آنجا بردند. کارگران هم همراه کامیون رفتند، ولی خودم نرفتم
دو روز بعد پخچال ها را به خانه دکتر غانم برگرداندند. آنها را به آب و مواد شوینده چندین بار شسته بودند. با کمک هم داخل حیاط بردیم در آنها را باز گذاشتم تا بوی بد برود.
چند روز بعد در فرصت دیگری با کمک دوستان و چند کارگر بیمارستان به منزل او رفته و اثاثیه را تا آنجا که میشد جمع کردیم و در یکی از اتاق ها که سالم بود گذاشتیم.
در ورودی خانه محکم بود و از طرفی منزلش نزدیک ستاد جنگ شرکت نفت قرار داشت. تردد در آن منطقه زیاد بود و امکان سرقت از در ورودی وجود نداشت. با این حال هر بار که به آنجا می رفتم، موقع بیرون آمدن در تمام اتاق ها و کمدها را قفل می کردم.
اسباب اناثیه خود را نیز جمع کرده و حدود سی کارتن بسته بندی شده در منزلم آماده کرده بودم. بقیه دوستانی هم که قرار بود با هم لنج بگیریم همین کار را انجام داده بودند. حمل این کارتن های پر از وسایل شکستی با وضعیت ناجور آبادان تقریبا غیر ممکن بود. یکی از کارگران شرکت نفت نجار بود و در قسمت خدمات شرکت نفت کار می کرد قبل از جنگ یک بار او را جراحی کرده بودم یک بار هم زمان جنگ مجروح شده بود و به او خیلی کمک کرده بودم. او را دیدم و پس از سلام و احوال پرسی پرسیدم چه کار می کند، گفت: این مدت توی آبادان بودم اصلا از شهر بیرون نرفتم. شبها میرم خونه و روزها در قسمت خودمون مشغولم ولی کاری توی کارگاه ندارم تقریبا بی کارم.
گفتم چند جعبه چوبی به اندازه های مختلف می خواهم. او هم گفت متاسفانه چوب ندارم. اگر چوب باشه براتون می سازم.
مشکلم را با سروان ابراهیم خانی در میان گذاشتم واو گفت برابم فراهم میکند. دو روز بعد سروان تلفن کرد و گفت: سه کامیون خالی آوردم گذاشتم توی حیاط منزلت. اگر کاری نداری بیام دنبالت برویم و سری به خانه ات بزنیم.
قبول کردم و پس از رسیدن به منزل دیدم حیاط پر از جعبه های خالی گلولهای کاتیوشا است. شاید حدود بیش از صد جعبه که چوب محکم و چفت و بست های قوی ای داشت. ولی طول آن ها بسیار زیاد و عرض و ارتفاع شان کم بود
تشکر و قدردانی کردم. به دوست نجارم زنگ زدم که چوب در منزل است. روز بعد او وسایل کار خود را برداشت و با هم به منزل رفتیم جعبه های مورد نظرم و اندازهای آن را محاسبه کرده و لیست آن را به او دادم. گفت: آقای دکتر من برای این که سریع تر کار کنم اجازه دارم که شبها در منزل شما بمانم؟ چون میخواهم شب تا زمانی که میتونم کار کنم.
من هم کلید خانه را به او دادم خوشبختانه هنوز مقداری قند و چای در منزل بود. به او گفتم میدانی که همه جای آبادان، هر لحظه و هر آن ممکن است مورد اصابت گلوله خمپاره و توپ قرار گیرد. امیدوارم برایت مشکلی پیش نیاید. ولی من ضامن مجروح شدن یا شهید شدنت نیستم.
گفت: منزل خودم هم امن تر نیست.
حدود هفت هشت جعبه برای من ساخت. نمیخواست مزد بگیرد قبول نکردم و برای هر کدام از جعبه ها دویست تومان به او دادم. سایر دوستان هم وقتی فهمیدند که من چنین امکاناتی دارم التماس دعا داشتند چون چوب به حد کافی برای بیست جعبه دیگر بود. به نجار گفتم که از دیگران کمتر از پانصد تومان نگیرد چون واقعا خوب میساخت. از همان چفت و بست جعبه های کاتیوشا استفاده میکرد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
کمی طلوع آفتاب
کمی چای داغ
کمی نسیم صبحگاهی
و بسیاری تـو ...
مگر ما جز این چه میخواهیم؟!
#صبح_بخیر
#سردار_بینشان
#حاج_احمد_متوسلیان
💠 @bank_aks
🌸کانال اب
روز دوشنبه بود. از بدشانسی، توی راه چادر به مسجد پادگان افتادم توی چاله ی کنار تانکر آب. تا سر، توی آب پر از گل و لای فرو رفتم. حالم حسابی گرفته شد. مثل موش آب کشیده شدم.
به چادر آموزش نزدیک شدم. بچه ها مشغول استراحت بودند. یکهو، شیطنتی در ذهنم نقش بست. شش دانگ حواسم جمع بود که بچه های توی چادر، متوجه ماجرای افتادنم توی چاله نشوند، برای همین سعی کردم طوری راه بروم که بهم خوردن لباس های خیسم سر و صدا بلند نکند.
آن وقت ها دوشنبه ها سریال «دلیران تنگستان» از شبکه یک پخش می شد. سریال طرفدارهای پر و پا قرص مخصوص به خودش را داشت. با هیجان آمدم داخل چادر و به بچه ها گفتم:
- بچه ها! برویم دلیران تنگستان ببینیم. سریال دارد پخش می شود. تازه یک خبر خوش هم دارم: «بچه های تبلیغات کلی پسته و میوه برای امشب توی مسجد تهیه دیدند.»
تا اسم پسته، آجیل و میوه آمد، بچه ها یک لحظه آرام و قرار نگرفتند و پشت سر من راه افتادند طرف مسجد. بین راه باز هم متوجه بهم خوردن لباس های خیسم بودم که یک وقت به هم نخورند و ماجرا لو نرود. بچه ها از این که می دیدند سرعتم بیشتر از آنها شده و چهار پنج متر از آنها پیش اتفادم، تعجب کردند. یکی گفت:
- حسن! حالا چرا این همه عجله! بایست، ما هم بهت برسیم.
گفتم:
- مرد حسابی! سریال شروع شده. اگر بخواهم مثل شما «گاماس گاماس» راه بروم که نصف سریال رفته.
به لحظه ی نهایی کار نزدیک شدم : «کانال آب»
بچه ها که نمی خواستند کم بیارند، با فاصله ی بسیار کمی از من می دویدند. به محض رسیدن به لبه ی کانال، با احتیاط خودم را انداختم توی چاله ی آب. ان بنده خداها هم پشت سر من تا سر فرورفتند توی کانال. هوا کاملا تاریک بود. اصلا حواسشان نبود که جلوی پاشان، درست کنار تانکر، چاله ی بزرگی وجود دارد.
حالا آنها هم مثل چند دقیقه پیش من، شده بودند مثل موش آب کشیده.
از این که نقشه ام عملی شده و چند تا دیگر هم مثل من ضدحال خوردند، حسابی خوشحال بودم، ولی خنده ام را یواشکی می کردم تا بچه ها به نقشه ام پی نبرند. نق نق ها یکی پس از دیگری شروع شد. هر کسی چیزی می گفت:
- این هم از شانس ما. سریال چی بود؟ این هم سزای کسی که هوس پسته می کند. خدا بگیم چه کارت کند؟ همه تقصیر تو بود. اگر یواشتر می رفتی، این بلا سرمان می آمد.
چند روز بعد با همان بچه ها رفتیم مرخصی./توی راه، «سیر تا پیاز ماجرا» را برایشان تعریف کردم؛ به گمان این که حالا دیگر چند روز گذشته و آنها واکنشی از خودشان نشان نمی دهند.
تا داستان به آخرش رسید، بچه ها نامردی نکردند و با کلی گلوله ی برف کنار جاده افتادند به جان من.
@mfdocohe🌸
🌸بلم
به هر دوی شما هستم، خوب گوش کنید! اگر به دستوری که آقای شالیکار داد، توجه نکنید، با همین قایق موتوری با سرعت میام می زنم به بلمتان تا همراه بلم وارونه بشوید توی آب.
توی دلم گفتم، چه حرف ها؟! حالا کجا بود که او بخواهد به حرفی که زده، عمل کند؟ مگر کشک است که بخواهد با سرعت، قایقش را بزند به بلم.
با قایق از نزدیک بلم ما دور شد. خیالم راحت شد که پشیمان شده و دیگر اتفاقی نمی افتد. در همین فکر و خیال بودم که دیدم میرشکار دارد با سرعت با قایق به طرف بلم ما می آید. سرعت قایقش آن قدر زیاد بود که یک لحظه مرگ را جلو رویم دیدم. دیگر فاصله ی کمی با قایق داشتیم. چاره ای نداشتیم. اگر می ماندیم همان بلایی که وعده اش را داده بود، سرمان می آمد. من و مهدی بلافاصله پریدیم توی آب.
مهدی با این که جلیقه ی نجات تنش بود، از ترسی که سرعت قایق به جانش انداخت، فکر کرد دارد غرق می شود و الان است که فرو برود زیر آب. همین طور که دست و پا می زد، چند قلب آب توی گلوش رفت.
توی همین اوضاع و احوال، با دست هاش، محکم چسبید به من؛ آن قدر سفت که یک آن، احساس کردم دارم می روم زیر آب. هر چی گفتم:
- مهدی! ولم کن! اتفاقی برایت نمی افتد، الکی داری می ترسی.
گوشش بدهکار نبود.
جانم را در خطر دیدم. با خودم گفتم، اگر بخواهد به این بازی هاش ادامه بدهد، هر دومان خفه می شویم. چاره ی دیگری نداشتم، دستم را شل کردم و محکم خواباندم توی گوش مهدی
مهدی چند متر آن طرف تر پرت شد. حالا فرصتی دست داد تا یک کم، نفس بگیرم.
مهدی صورت اش سرخ شد. با بغض گفت:
- به من می زنی اکبر؟
این جمله را دوباره تکرار کرد. این جمله را این قدر بانمک گفت که همان جا وسط آب، خنده ام گرفت. شالیکار و میرشکار و چند تا رزمنده ی دیگر گردان هم که از توی قایقشان شاهد صحنه بودند، خنده شان گرفت.
میرشکار به چند تا از بچه های رزمنده توی قایق، گفت:
- حالا وقتش شده، بروید کمکشان!
یک دقیقه بعد، بچه ها سررسیدند و ما را که حالا مثل موش آب کشیده بودیم، از آب کشیدند بالا و سوار بلمان کردند.
@mfdocohe🌸