eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
524 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
449 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر صورت‌های خضاب شده با خاک! مردانی ک حسرتِ مُشتی خاک ایران را به دلِ دشمن گذاشتند ... آبان ماه سال ۱۳۶۱ خوزستان، منطقه شرهانی مرحله سوم عملیات محرم محور لشکر۱۴ امام‌حسین(ع) گردان امام صادق (علیه‌السلام) عکاس: امیرهوشنگ جمشیدیان 💠 @bank_aks
🌸موجی از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله مى بارید فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن. هر کس هر کجا مى توانست پناه مى گرفت. ولو به اینکه زمین را بچسبد و سرش را میان بازوانش پنهان کند. یک هو یک بابائی دوید طرفم و ناغافل خمپاره اى خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت. نفس تو سینه ام قفل شد. کم مانده بود کار دستم بدهد! با بدبختى انداختمش کنار. بنده خدا لحظه اى بعد با چشمان هراسان از جا پرید لحظه اى به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من کرد و گفت : برادر، اطوشویی کجاست؟ لباس هایم بدجورى چرك شده ! با تعجب پرسیدم : اطوشویى؟ آره. آخر مى خواهم چند تا بربرى بخرم، ببرم خانه! دوزاریم افتاد که طرف موجى شده. افتادم به دست و پا که یک وقت قاطى نکند و بلاملایی سرم بیاورد. سریع سمت اورژانس صحرا یی را نشان دادم و گفتم : آنجاست. سلام برسان ! گفت: چشم و مثل شصت تیر رفت. خدا را شکر کردم که بلا دفع شد! @mfdocohe🌸
🌸مجروح ناشناس برف تا کمرمان بود و سرما دست به دستِ دشمن، پیرمان را درمى آورد. ناغافل ترکش آواره اى چون هماى سعادت انتخابم کرد و خورد تو پهلوم و دراز به دراز افتادم زمین روى برف. فرمانده آمد سراغم. بعد امدادگر بود که سریع زخمبندى ام کرد و قرار شد بروم پائین حالا از من اصرار که بمانم و از فرمانده تحکم که نه! برو پایین زخمم گزگز مى کرد. آخر سر وادار شدم که بروم. فرمانده به چند مجروح که گوشه اى افتاده بودند اشاره کرد و گفت : یکى از انها را قلمدوش کن و ببر مى توانى؟ حرفى نداشتم. رفتم سراغ یکى از مجروحین که کلاه و اورکت، صورتش را پوشانده بود و پاهایش آش و لاش شده بود. پرید کولم و ای على از تو مدد. خمپاره و توپ بود که بدرقه ام مى کرد و گوشه و کنار منفجر مى شد و من و مجروح روى کولم هى مى افتادیم و پا مى شدیم بنده خدا نه ناله مى کرد و نه حرفى مى زد. فکرى شدم که حتماً خجالت زده است و خودش را مدیونم مى داند. بین راه چند بار گفتم که اخوى بى خیال من که دارم پایین مى روم تو را هم مى برم. لااقل حرفى، حکایتی تعر یف کن راه کوتاه شود و زودتر پایین برسیم . اما او لام تا کام حرف نزد که نزد. تو دلم گفتم آدم اینقدر خجالتى و باحیا بابا اى واالله! همینکه رسیدیم پایین، چند نفر آمدن تا مجروح را از کولم بگیرند او زد روى شانه ام و گفت یا اخى! رحم االله والدیک برادر، رحمت خدا بر پدر و مادرت یک لحظه نفس در سینه ام حبس شد و سرم گیج رفت. پریدم و کلاهش را کنار زدم. اى دل غافل این همه مدت داشتم یک سرهنگ سبیل کلفت عراقى را....حمالى مى کردم! @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آن روز دیگر امکان حرکت نبود. اولا ساعت جذر شروع شده بود، ثانیا امکان این که دوباره بخواهیم کامیون را بگوییم بیاید و اسبابها را بار بزنیم، وجود نداشت. ناهار مختصری خوردیم و همراه سروان ابراهیم خانی با جیپ عازم چویبده شدیم تا به ناخدا عباسی که بی صبرانه منتظر ما بود، علت تأخیر را خبر بدهیم. ناخدا عباسی خیلی بی قرار بود. از این که پنج روز علاف و بی کار منتظر ما شده، سخت عصبانی بود. پس از شرح وقایع کمی آرام شد. گفت: «من هم با اجازه شما با وجودی که لنج را در بست گرفته بودید، یک مسافر دیگر به جمع شما اضافه کردم که ضرر و زیان چند روز تأخیر جبران شود. یکی از مهندسین شرکت نفت است.» ما هم گفتیم به شرطی که جا به حد کافی برای اسباب اثاثیه ما باشد، مانعی ندارد. ناخدا گفت: «خاطرتان جمع باشد خن به حد کافی بزرگ است.» گفتم: «ما فردا صبح زود شروع به اسباب کشی می کنیم و به او ملحق می‌شویم.» گفت: «شما را به خدا قبل از این که جذر شروع شود، حداقل دو ساعت قبل از آن، اینجا باشید.» شب به رئیس امور مسافرت زنگ زدم و گفتم فردا ساعت هفت صبح برای ما کامیون بفرستد. او هم که یکی از دوستان ما بود قول داد رأس ساعت هفت کامیون جلوی در خانه دکتر غانم باشد. صبح با یکی دو نفر از کارگران اتاق عمل به خانه ی دکتر غانم رفتیم. سروان ابراهیم خانی، محمد و چند نفر از پرسنل او برای کمک آمده بودند. به سرعت اثاثیه دکتر غانم را بار زده و سپس به منزلم رفتیم. مقداری اسباب اثاثیه را در کامیون جا دادیم. بقیه را داخل کامیونی که سروان ابراهیم خانی تدارک دیده بود، بار زدیم و عازم چویبده شدیم. قرار بود سایر افراد هم خودشان توسط دوستان و شوهرانشان که در تهران بودند، کامیون دیگری را از اداره حمل و نقل گرفته به چویبده بیایند. فقط دو نفر از پزشکان مانده بودند که قرار بود مبلغی اضافه به راننده بدهیم، یک بار دیگر به آبادان برگردد و اثاثیه آنها را هم بیاورد. بار زدن و رسیدن به چویبده حدود سه ساعت طول می کشید. همه کامیون ها ساعت ده به چویبده رسیدند. باربرها که در آن منطقه ولو بودند به کامیون های ما آویزان شدند. ناخدا عباسی که منتظر ما بود و خودش گروهی از دوستان و اقوامش را آماده کرده بود، جلو آمد. آنها را کنار زد و گفت: «ما خودمان باربر داریم.» گفتم: «اول از همه وسایل من را خالی کنید، چون قرار است که کامیون برای آوردن اثاثیه دو دکتر دیگر برگردد.» کامیون تخلیه شد و فورا حرکت کرد. حدود یک ساعت طول کشید تا بار سایر کامیون ها را نیز تخلیه کردند و به داخل لنج بردند. مهندسی هم که قرار بود با ما همسفر شود با یکی از کارگرانش که جوانی قوی هیکل و جسور بود، قبل از ما رسیده و اثاثیه خود را به داخل لنج برده بود. اتفاقا آقای مهندس با من آشنا در آمد. چند سال قبل دخترش با یک نقص مادرزادی به دنیا آمده بود. از حال فرزندش پرسیدم. گفت حالش خوب است و یک دختر بچه زیبای چهار ساله شده است. پس از این که همه کامیون ها تخلیه شد، ناخدا عباسی گفت: «پس دو نفر دیگر چه شدند؟» همگی خود را به تجاهل زدیم. گفتم: «قرار بود همزمان با ما حرکت کنند. ما فکر کردیم زودتر رسیده اند و در بین راه هم آنها را ندیدیم.» ساعت حدود یک بعدازظهر شد ولی خبری از آنها نبود. کم کم ما هم نگران می‌شدیم که مبادا به موقع نرسند و جذر شروع شود. آنها می بایست حدود ساعت یک و نیم یا دو می رسیدند. ساعت دو شد و باز هم خبری از دوستان نبود. ناخدا هم شدیدا نگران بود و از ما می پرسید: پس چرا نیامدند؟» باز ما اظهار بی اطلاعی کردیم. بالاخره بیست دقیقه بعد سر و كله کامیون پیدا شد. راننده گفت: «کامیون بین را خراب شد. تا از اداره کل حمل و نقل مکانیک بیاد و درست کنه، طول کشید.» خلاصه کارگران با عجله اثاثیه دوستانمان را تخلیه و وارد لنج کردند. راننده از ما خداحافظی کرد و عازم آبادان شد. ناخدا هم گفت: شانس آوردید، اگر نیم ساعت دیرتر می رسیدند، مجبور بودیم تا ده شب منتظر بمانیم. چون جذر در حال شروع شدن است.» بالاخره لنج حرکت کرد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• بالاخره لنج حرکت کرد. متأسفانه ما فکر آب و آذوقه توی راه را نکرده بودیم. یک مخزن مکعب وسط لنج بود که در حقیقت مخزن آب بود. از همان آب شط که گل آلود بود آن را پر می کردند. گل و لای آن به تدریج ته نشین می شد و آبی که روی آن می ماند، مصرف می شد. لنج یک اتاقک بزرگ داشت. دو تخت چوبی در طرفین اتاق بود. سماور هم روشن بود. هنگام غروب، هوا به شدت سرد شد. ما همگی به داخل اتاقک رفتیم. کمی چای که با آب همان مخزن درست شده بود و فقط در اثر جوشیدن احتمالا میکروب بیماری زا نداشت نوشیدیم و رفع تشنگی کردیم. از ناخدا پرسیدم چه وقت می رسیم گفت: «فردا حدود ساعت دو یا سه بعد از ظهر، چون در وسط راه یک بار دیگر دچار جذر می شویم و مجبوریم در منطقه ای با عمق کم توقف کنیم. باید تا شروع مد بعدی، حدود هشت ساعت، در همان محل لنگر بیندازیم.» با تاریک شدن هوا، مه نسبتا غلیظی خور را فرا گرفت. جاشوان پس از نزدیک شدن به محل کم عمق، طنابی را که گره هایی به فواصل مختلف داشت و جسم سنگینی به آن بسته بودند را مرتبا داخل آب می انداختند و به عربی عمق آب را به اطلاع ناخدا می رساندند. بالاخره به محلی که کم عمق بود رسیدیم. ناخدا دستور توقف داد و لنگر انداختند. در میان انبوه مه، چهار یا پنج لنج دیگر را می دیدیم که با فاصله از ما لنگر انداخته بودند. در میان آن مه و تاریکی، لنج ها شبیه کشتی‌های ارواح بودند. صدای آب هم می آمد. تبادل آتش بین نیروهای عراقی و ایرانی را از دور می‌دیدیم. در تاریکی شب به شکل نوارهای قرمز رنگ آتشین به سرعت از هر دو طرف به سمت مقابل می‌رفتند. اگر کسی نمی دانست جنگی در کار است، شبیه آتش بازی زیبا و با شکوهی به نظر می رسید. گلوله های منور هم گاهی دیده می شد که نور خیره کننده ای داشت و به آهستگی حرکت می کرد. گویا به عقب این گلوله های منور نوعی چتر مخصوص وصل بود که پس از شلیک باز می‌شد و سرعت حرکت آنها را می گرفت. چون مدت زمان نسبتا زیادی در آسمان باقی می ماندند. ناخدا غذای مختصری برای خود و جاشوانش تهیه کرده بود. ما هم چند لقمه ای خوردیم. با وجود سردی هوا مدتی هم روی زمین و تخت‌ها خوابیدیم. نیمه های شب بود که مد شروع شد و پس از مدتی لنج به حرکت درآمد. دمیدن آفتاب در سحرگاه به دریا منظره زیبایی داده بود و به رنگ نقره ای و سپس طلایی درآمد. بلاخره حدود ساعت ۲ بعد از ظهر به بندر امام رسیدیم. در یکی از اسکله ها که مخصوص لنج ها بود توقف کردیم چند کارگر در اسکله برای تخلیه بار ها آماده بودند برخی از آنها با ناخدا آشنایی داشتند بار های ما را تخلیه کرده و کنار اسکله چیدند. به دوستان گفتم مواظب بارها باشند تا برای گرفتن کامیون بروم با وسیله نقلیه کرایه ای خود را به محل اتحادیه کامیون داران رساندم از شانس بد ما کامیونداران حدود یک هفته بود که اعتصاب کرده بودند بیش از ۱۰۰ کامیون در آن منطقه پارک بود. دفتر اتحادیه کامیونداران ایوان بزرگی داشت که راننده‌ها جلوی این ایوان تجمع کرده بودند. شخصی که گویا نماینده کامیونداران بود برای آنها سخنرانی می‌کرد. از محتوای صحبت های او چنین متوجه شدم که اعتصاب برای اعتباری است که دولت به تریلی ها داده است و شامل کامیونداران نداده. گوینده می گفت:"با مسئولین صحبت کردیم تا زمانی که به ما لاستیک و سایر لوازم یدکی ندن کار نمی کنیم و توی اعتصاب می‌مونیم. ما هم همان چیزهایی رو می‌بریم که تریلی ها می برند منتها کمتر. مسئولین قول دادن مشکل رو حل کنند قراره تا چند ساعت دیگه نتیجه رو به ما بگن". ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
با شروع جنگ در پاسخ برای ترکِ وطن این چنین گفت: «این همه هزینه در زمان صلح برای تفریح ما خرج نشده ؛ ما برای چنین روزهایی تربیت شده‌ایم دوست دارم کفنم پرچم ایران باشد..» 🔹 ۱۷ آبان سالروز شهادت عقاب تیز پرواز نیروی هوایی ارتش قهرمانِ وطن سرهنگ خلبان فانتوم گرامی‌باد. "روحش‌شاد‌ باصلوات" l بیشتر بخوانید👇 https://tn.ai/2604062 💠 @bank_aks
🌸جاسم و سالم امدادگر ایرانی رسید به مجروحین عراقى. دلش به حالشان سوخت. کوله اش را باز کرد و سرگرم پانسمان کردن زخم و ز یلی هاى مجروحین شد. تا آنکه رسید سر وقت یک مجروح عراقى که کولى بازى درمى آورد و نعره پشت نعره از حنجره بیرون مى داد. امدادگر تشر زد که : خفه خون بگیر بیینم سرسام گرفتم. چه مرگته. تو که سالمى ! و مجروح سر تکان داد و گفت : لا،لا. أنَا جاسم. هذا سالم ! نه، نه من جاسم هستم. سالم این است!.. و به سرباز کنارى اش اشاره کرد. امدادگر هم پِقى زد زیر خنده! @mfdocohe🌸
🌸مهمان ها سال 1365 بود. در فاو مستقر بودیم. فرمانده ی لشکر- آقا مرتضی قربانی- به بنده که آن وقت فرمانده ی محور 2 بودم، بی سیم زد و گفت: - صحرایی! استاندار مازندران به همراه چند مدیر کل، امروز مهمان ما هستند. هواشان را داشته باش! از هواداشتن آقا مرتضی معلوم بود که این هوا داشتن، با آن هوا داشتن ها فرق دارد. گرای حرفش راگرفتم. با چند تا از فرماندهان گردان و گروهان به استقبال استاندار وقت- مرتضی حاجی- و همراهان او رفتیم. درست ساحل اروند کنار، بایستی مهمان هامان را سوار قایق می کردیم و از این طرف ساحل به آن طرف می آوردیم و از آن جا هم به فاو. مهمان ها با قایق موتوری حرکت داده شدند به آن طرف ساحل. آقا مرتضی بی صبرانه انتظار مهمان ها را می کشید. فرمانده لشکر هم که توی جنگ، استاندار و غیراستاندار برایش فرقی نمی کرد، آنها را با خودش تا نزدیکی عراقی ها برد. طبق نقشه ی قبلی، آقا مرتضی پشت بی سیم، مدام با من در تماس بود و طوری وانمود می کرد که یکی دو تا از یگان های ما بنا دارند، از یک جهت به عراقی ها نزدیک شده و تکی را انجام دهند. عراقی ها هم پشت بی سیم، هدایت عملیات فرضی آقا مرتضی را شنود می کردند؛ برای همین مطمئن شدند، راستی راستی بنای تکی در پیش است. عراقی ها که دست پاچه شدند، برای این که خیالشان را از هر تکی راحت کنند، بی محابا آتش زیادی را نزدیکی های موقعیت آقای استاندار و همراهاش ریختند. تا چشم کار می کرد، آتش بود و رد گلوله ها و خمپاره ها. منطقه شد عین جهنم. استاندار و مدیرانش که تا آن موقع، حجم به این بزرگی از آتش را در عمرشان ندیده بودند، حسابی جا خوردند. خدا می دانست که توی دلشان چه غوغایی به پا بود. چند دقیقه از آتش بازی که عراقی ها راه انداختند، گذشت. عراقی ها که دیدند، خبری از حمله نیست، از آتش بازیشان کم کردند. حالا دیگر وقتش بود که فرمانده لشکر 25 کربلا تقاضاهای خود را به استاندار و مدیران کل بگوید و از کمبود بچه ها و یگان ها بگوید. بعد از این که زیر آتش، قول مساعدت لازم را از آن ها گرفت، مهمان ها را به عقبه ی فاو هدایت کرد. @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• به دفتر اتحادیه رفتم و گفتم برای حمل اسباب اثاثیه منزلم به تهران احتیاج به سه کامیون دارم. یکی برای آقای مهندس و دو تا هم برای خودمان می خواستم. مسئول آن جا گفت: فعلا کامیون دارها اعتصاب کردن. شما باید چند ساعت صبر کنی تا نتیجه تصمیم مسئولین اعلام بشه بعد بتونیم به شما کامیون بدیم.» این طور که می گفت از ده روز قبل اعتصاب شروع شده بود و مرتب به تعداد کامیون ها اضافه می‌شد. یعنی هر کدام که بارشان را به مقصد می رساندند، جهت پیوستن به اعتصابیون در آن محل می ماندند. برخی از آنها همان روز رسیده بودند. نا امید بیرون آمدم تا به نزد دوستانم بروم و نتیجه را بگویم چند ساعت بعد دوباره باید به محل کامیون ها بر می گشتم. از جمع کامیون داران دور شدم. دنبال وسیله نقلیه بودم تا به محل اسکله که پنج، شش کیلومتر فاصله داشته بروم. دو نفر پشت سر من می آمدند. قدری که دورتر شدم جلو آمدند و پرسیدند بارم در کدام اسکله است. من هم شماره ی اسکله را گفتم آنها گفتند برای بردن وسایل به آن اسکله می آیند. گویا همان روز رسیده بودند و می‌خواستند زودتر بارگیری کنند و برگردند. به قول معروف اعتصاب شکن بودند. گفتم احتیاج به سه کامیون داریم. گفتند ترتیبش را می دهند. قیمت را از آنها پرسیدم و بعد از قدری چانه زدن، قرار شد هر کامیون چهار هزار تومان تا تهران بگیرد. وسیله پیدا کردم. نزد دوستانم رفتم و ماجرا را تعریف کردم. منتظر در گوشه ای نشستیم پس از حدود نیم ساعت سه کامیون ها از دور پیدا شدند و جلو ما آمدند. ما با کمک هم مشغول انتقال وسایل به کامیون ها بودیم. بارهای هر نفر را تفکیک کرده و گوشه ای از بار کامیون جا می‌دادیم. ناگهان دیدم پنج کامیون آمدند و به طور نیم دایره در اطراف کامیون ها ایستادند. مثل این که ما را محاصره کرده باشند. هر راننده یکی دو نفر را همراهش آورده بود. همه پیاده شدند و شروع به فحاشی و پرخاش به راننده های سه کامیون کردند. نمیدانم از کجا فهمیده بودند که آن سه کامیون به این اسکله آمده اند. به این سه راننده گفتند: اعتصاب شکن هستین. راننده ها ده روزه که بی کار توی اتحادیه موندن تا اعتصاب به نتیجه برسه. شما همین امروز اومدید. نرسیده، دزدکی اومدین بارگیری کنین. قراره همین که به اتحادیه برسید، لاستیک به گردنتون بندازن و کتک مفصلی هم بخورید.» گفتم تکلیف بارهای ما چه می شود. گفتند: «بارهای شما رو تخلیه می کنیم. بعد از شکستن اعتصاب به هر کامیونی که نوبتش باشه میدیم. ولی اگه اثاثیه تون آسیب ببینه ما مسئول نیستیم.» کارگر آقای مهندس که گفتم جوان قوی هیکل و جسوری بود، گفت: «شما غلط می کنید به بارهای ما دست بزنید.» نزدیک بود با آنها درگیر شود. یکی از راننده ها گفت: «ما با شما حرفی نداریم. کاری هم نداریم، فقط با این راننده ها طرف هستیم ولی ضامن آثاثیه شما نیستیم.» یکی از راننده ها ترسید و گفت: «من حاضر به ریسک نیستم.» بارهایی را که تازه بار کامیون کرده بودیم، پایین گذاشتیم و او رفت. دو راننده دیگر گفتند نمی ترسند و به کار ادامه می‌دهند. خلاصه آن پنج کامیون رفتند. دیدم که یکی از آنها در سوار شدن به کامیونش تأخیر کرد و بعد هم آهسته شروع به حرکت کرد. همین که بقیه کامیون ها دور شدند او دور زد و نزد ما آمد. گفت: «منم حاضرم بارهای شما رو ببرم.» گویا او هم همان روز رسیده بود و به عنوان لولو سر خرمن همراه بقیه آمده بود. وقتی اوضاع را مساعد دید، خودش هم شریک جرم بقیه شد، تا به قولی از این نمد، کلاهی ببرد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید