eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
550 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
463 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣0⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 زیر آوار جنگ آبان ماه سال ۱۳۶۲ مجددا به مدت یک ماه به اهواز اعزام شدم. با اتوبوس از جلوی بهداری، واقع در خیابان فخر رازی، روبه روی دانشگاه تهران حرکت کردیم. اکیپ پزشکی شامل پزشک، پرستار و تکنسین بود. برای این که در ترافیک تهران گیر نیافتیم و راحت عبور کنیم، اتوبوس قسمتی از خیابان که یک طرفه بود را خلاف جهت حرکت کرد. سر چهار راه مامور راهنمائی با لبخندی پیروزمندانه از این که ما را گیر انداخته است، جلوی اتوبوس را گرفت و آن را متوقف کرد. اتوبوس دومی هم رسید و پشت سرما ایستاد. راننده سرش را از پنجره بیرون برد و با لهجه خاص داش مشتی گفت: «داداش داریم میریم جبهه.» د فکر کرد این مأمور کوتاه می آید و اجازه میدهد برویم. مامور راهنمایی که اهل شهرستان بود، با لهجه گفت: «مسخره می کنی! همراه این خانم ها به جبهه می روی!» فکر می کرد فقط بایستی نیروی نظامی مرد به جبهه برود. بیشتر عصبانی شد و به راننده گیر داد. پاسدارهایی که مأمور بردن اتوبوسها تا اهواز بودند، پیاده شدند و با حکم مأموریت که همراهشان بود، مأمور راهنمایی رانندگی را توجیه کردند که این دو اتوبوس، پزشک، پرستار و تکنیسین هستند و برای ماموریت پزشکی به خوزستان می روند. بالاخره به حرمت این که این افراد ایثارگر می باشند و به جبهه می روند مأمور راهنمایی رانندگی کوتاه آمد و اجازه داد حرکت کنیم. پس از طی مسیر از تهران، قم، اراک، خرم آباد و اندیمشک به اهواز رسیدیم. در اهواز به اداره بهداری در امانیه اهواز رفتیم. همیشه به اهواز که میرفتم یک ساعتی با دکتر وزیریان، رئیس بهداری استان خوزستان که از دوستان دوران تحصیلم بود، خوش و بشی می کردم و یک چای در خدمت ایشان می خوردم. ایشان مسئول تقسیم گروه های پزشکی بود، با نظر او هر کدام بنا بر تخصص مان به محلی که بیشتر به وجودمان نیاز بود، تقسیم شده و میرفتیم. ایشان با شناختی که از من داشت و می دانست که علاوه بر جراحی عمومی، دوره رزیدنتی را در بخش ارتوپدی دانشگاه شهید بهشتی (دانشگاه ملی ایران) طی کرده ام، ضمنا دوره های سوانح سوختگی و اورژانس را گذرانده ام، وقتی به ستاد تقسیم گروه های پزشکی رسیدیم، اولین حکم را به من و دکتر بدیعی متخصص بیهوشی و دکتر بهرامی داد. تأکید کرد که فوری با آمبولانس حرکت کنید. موشک به مدرسه ای در بهبهان خورده بود و صد و سی نفر محصل و معلم، شهید و مجروح شده بودند. پزشکان عمومی اعزام شده بودند ولی شهر کمبود جراح ارتوپد و متخصص زنان داشت. سریع حرکت کردیم و شب به بهبهان رسیدیم. محل سکونت گروههای اعزامی در بهبهان، بیمارستان شهید دکتر مصطفی زاده بود. دکتر نیکخواه ریاست بهداری بهبهان منتظر گروه اعزامی از اهواز بود. زمانی رسیدیم که کار مجروحین انفجار موشک، انجام شده بود. وضعیت عادی بود. دکتر نیک خواه ما را به ساختمان های ویلایی که در باغ بیمارستان بود هدایت کرد. پس از خوش آمدگویی و تشکر از ما، خداحافظی کرد و رفت. فردا صبح پس از بیدار شدن و انجام فرایض دینی و صرف صبحانه به داخل بیمارستان رفتم. کادر پزشکی بیمارستان بهبهان، شامل دکتر اسکندری جراح و دکتر پرند اورولوژیست بود. با آنها آشنا شدیم. ما را به پرسنل بیمارستان و اتاق عمل معرفی کردند. مجروحین انفجار موشک را ویزیت کردیم. از پرسنل در مورد شهدای این موشک باران پرسیدم. جسد و تکه های بدن شهدا را در سرد خانه ای که شکل کانتینر بود، گذاشته بودند. خانواده ها به این کانتینرهای سردخانه دار در کنار بیمارستان، مراجعه کرده و پیکر شهدای خود را پیدا می کردند. بیشترشان قطعه قطعه شده بودند و باید از روی بعضی علائم شناخته می شدند. بعد از شناسایی جسد، آن را برای دفن به گلزار شهدای بهبهان می بردند. داخل یکی از این کانتینرها رفتم. با اینکه یک پزشک جراح بودم، از دیدن پاره های اجساد، حال بدی پیدا کردم. یک قطعه گردن دیدم که از ضخامت آن حدس زدم، گردن معلم بچه ها باشد. واقعا ناراحت شدم و بی اختیار به باعث و بانی این کشتار، صدام لعنت می‌فرستادم. تا عصر آن روز حالم گرفته بود و به نحو بدی گذشت. دکتر اسکندری تنها جراح شهر و از کادر بهداری بهبهان بود. نزد من آمد و گفت خانواده اش در شیراز هستند و او اینجا تنهاست. می خواست چند روزی به مرخصی برود و به خانواده اش سر بزند. از من خواست مراقب اوضاع و احوال بیمارستان باشم تا او برود و برگردد. قول همکاری دادم و او با خیال راحت به شیراز رفت. در بخش جراحی و ارتوپدی کار می کردم. صبح روز بعد چند عمل جراحی و ارتوپدی بود که انجام دادم. ظهر، سه ساعتی استراحت کردم. ساعت پنج بعدازظهر همراه همکاران در جلو بیمارستان قدم می زدیم که صدای مهیبی شنیدیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احتیاط کن، توی ذهنت باشد که یکی دارد می‌بیند! دست از پا خطا نکنم تا مهدی فاطمه خجالت بکشد.. وقتی می‌رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد.. شهید سید مجتبی علمدار       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🌸تی تی تی تی تیر خورده وقتی "سید حمید قریشی "از بچه‌های گروهان را که کمی زبانش لکنت داشت دیدم ،پرسیدم از سعید دلخوانی خبری دارد یا نه او که هیجانی شده بود گفت: سعید دستش تی تی تی تی تی تیر خورده که خنده ام گرفت و گفتم: -وووه ....سعید این همه تیر خورده؟!! خودش هم خنده‌اش گرفت" @mfdocohe🌸
🌸و لا یمکن الفرار من حکومتک ديدني بود برخورد بچه ها با اسراي دشمن بعثي در روزهاي اول جنگ؛ يك الف بچه با دو وجب و نيم قد و بالا، يك مشت آدم گردن كلفت سبيل از بناگوش در رفته را مي انداخت جلو و رديف مي كرد به سمت عقب، با آن سر و وضع آشفته و ترس و لرزي كه بر جانشان افتاده بود. هر چي مي گفتي مثل طوطي تكرار مي كردند و كاري به درست و غلط بودنش هم نداشتند. از آنجالب تر شايد، عربي صحبت كردن بچه هاي خودمان بود. به محض اينكه يك نفر سر و دمش مي جنبيد و فكر فرار به سرش مي زد تنها چيزي كه بلد بودند اين بود كه سلاحشان را مي گرفتند به سمت آنها و مي گفتند: و لا يمكن الفرار من حكومتك. حالا آنها چي مي فهميدند، خدا عالم است 😁 @mfdocohe🌸
ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود ازش پرسیدم: چه حرفی برای مردم داری با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن، عکس روی کمپوت ها رو نکنن!! گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو با همون طنازی گفت: اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده ...!!
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣0⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 زیر آوار جنگ صدای مهیبی شنیدیم. به نظر می رسید انفجار حدودا دویست، سیصد متری ما باشد. بلافاصله بعد از صدا ستونی از دود و خاک به صورت قارچ به آسمان بلند شد. چند خیابان، موشکی داخل مناطق مسکونی اصابت کرده بود. سریع به نگهبان بیمارستان و پرسنل گفتم که در بیمارستان را ببندند و فقط مجروحین را با یک همراه به داخل بیمارستان هدایت کنند. تجربه این را داشتم که الآن مردم به بیمارستان هجوم می آورند. البته از روی دلسوزی و کمک می آمدند. ولی این شلوغی باعث دست و پا گیری پرسنل می شد و از سرعت کار و رسیدگی به مجروحین کم می کرد. شهدا را مستقیم به سرد خانه و مجروحین را به داخل بیمارستان می آوردند. تعدادی از مردم زیر آوار رفته و زخمی شده بودند. بعضیها شکستگی اندام داشتند. مجروحین را در راهرو پذیرش می کردند و بعد از انجام کارهای اولیه، به نوبت و برحسب شدت جراحت به اتاق عمل می فرستادند. اگر مشکل شکمی داشتند عمل می شدند و اگر مشکل شکستگی داشتند، کارهای لازم و گچ گیری انجام میشد... در این بین آشپز بیمارستان را دیدم که خیلی آشفته بود و بی تابی می کرد. علت را پرس و جو کردم. هنگامی که در بیمارستان مشغول تهیه شام بیماران بود، موشک به خانه اش اصابت کرده و چهار نفر از اعضای خانوادهاش شهید شده بودند. دکتر پرند متخصص اورولوژی سریعا خودش را به بیمارستان رساند. عمل جراحی همه مجروحین را انجام دادیم. آنها هم که به گچ گیری عضو احتیاج داشتند کارشان انجام شد. ساعت دوازده شب تقریبا کارمان تمام شده بود که یک گروه پزشکی، شامل جراح و متخصص بیهوشی و تکنسین اتاق عمل به سرپرستی دکتر سینا از اهواز رسیدند. شب را آن جا ماندند. در طول شب هر کاری بود انجام دادند و صبح روز بعد به اهواز برگشتند. گروه دیگری از شیراز به کمک ما آمدند. ولی خوشبختانه کلیه مجروحین جمع و جور شده بودند، این گروه بیست و چهار ساعت ماندند و روز بعد به شیراز رفتند. احساس مسئولیت و آمدن گروههای پزشکی از اهواز و شیراز برای کمک به ما، باعث دلگرمی بود. این که برای انجام وظیفه شب و روز نمی شناختند، فداکارانه و بی مرز، ادای وظیفه می کردند، باعث غرور بود. یک شب ساعت یک نصف شب، با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. خانمی از زایشگاه زنگ زده بود. تقاضای کمک داشت. گفتم: «خانم شما پانسیون پزشکان را گرفتید.» |گفت: «بله، من پرسنل بخش مامائی هستم. رئیس بهداری دستور داده هر وقت مشکلی داشتیم به دکتر اخلاقی تلفن کنیم و کمک بگیریم.» گفتم: «خانم مگر شما متخصص زنان و زایمان ندارید.» گفت: «داشتیم. دو نفر پزشک هندی بودند که پس از زدن موشک، بهبهان را ترک کردند.» گفتم: «حالا مشکل بیمار چیست؟» گفت: «باید سزارین بشود.» قرار شد بیمار را آماده عمل کنند تا من خودم را برسانم. دکتر بدیعی را پیدا کردم، متخصص بیهوشی بود و از دانشگاه شهید بهشتی اعزام شده بود. گفتم من می روم و او خودش را به زایشگاه برساند. وقتی به زایشگاه رفتم دیدم تکنسین بیهوشی دارند. عمل سزارین را انجام دادم. لباس عوض می کردم که دکتر بدیعی رسید. گفت: «چی شد؟» گفتم: «هیچی، تکنسین بیهوشی داشتند، بیمار را بیهوش کرد و عمل او را انجام دادم.» دکتر متخصص جراحی زنان نداشتند و بیماران را به اهواز می فرستادند. مثلا این زن را با خونریزی و درد به اهواز می فرستادند. معلوم نبود بین راه چه اتفاقی برایش بیفتد. حتی شکستگی ها را هم به اهواز انتقال می دادند. گفتند قبلا دکتر ربانی متخصص ارتوپدی آن جا خدمت می کرده است. او را از آلمان می شناختم. فکر کردم اگر دکتر ربانی اینجا بوده، پس باید وسیله هم داشته باشد. به انبار بیمارستان رفتم و دیدم همه چیز هست. پیج و پلاک و غیره... گفتم از لوازم لیست برداری کنند و دیگر بیماران را به اهواز نفرستند که جراحت آنها در راه بیشتر بشود. از آن شب به بعد، هم جراحی عمومی انجام می‌دادم هم جراحی ارتوپدی، در زایشگاه هم عمل سزارین و کورتاژ داشتم. یک ماه که در بهبهان بودم به علت نبودن متخصص و جراح زنان و زایمان، بیمارستان زنان و زایشگاه را نیز اداره می کردم. همان شب شنیدم که دکترهای هندی هنگام رفتن از بهبهان، در جاده خرم آباد - تهران تصادف کرده و یکی از آنها قطع نخاع شده است. یک ماهی که در بهبهان بودم، متخصص و جراح زنان و زایمان نیامد. کار ساده ای نبود. بیست و چهار ساعت به تنهایی کار جراحی، تصادفات، شکستگی ها و اداره زایشگاه زنان را انجام می‌دادم. مطمئن هستم تمام همکاران پزشک هرجا که بودند، همین وضعیت را داشتند. کار زیاد و فشار کار را تحمل می کردیم و تنها رضایت ما این بود که در مقابل نیروهای مخلص خدا (سپاه، بسیج و ارتش)، ما هم به مردم کشورمان خدمتی کرده باشیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻یک روز پرسنل بیمارستان شهید مصطفی زاده، در اوقات فراغت، ما را برای گردش و رفع خستگی به ییلاقات اطراف شهر بردند. روزهای آخر مأموریت، دکتر نیکخواه مدیر شبکه بهداری بهبهان از گروه اعزامی از تهران تشکر و قدردانی کرد و گفت: « شما خیلی تلاش کردید. کاری برای قدردانی نمی توانم انجام بدهم. صد و هفتاد و پنج ساعت اضافه کاری برای شما نوشتم.» در جواب محبت و قدردانی ایشان گفتم: «من و همکارانم برای حفظ حیثیت کشور و خدمت به عزیزان رزمنده به اینجا آمدیم. مسئله مالی مطرح نیست، پزشکان هم همچون سربازان جبهه، فرقی نمی کند، ما هم به رزمندگان و مردم مدیون هستیم و کار ما، وظیفه‌ای ملی و مذهبی است. کمترین کاریست که برای کشور و حفظ حیثیت ملی خود می کنیم.» مأموریت در بهبهان به اتمام رسید. به دستور امام جمعه قزوین، حجت الاسلام باریک بین، آمبولانسی جهت کمک از قزوین به بهداری بهبهان فرستاده شده بود. قرار بود به قزوین برگردد. راننده را دیدم و گفتم: «به قزوین می روی، من و دکتر بهرامی را هم سر راه به تهران برسان.» گفت: «نه، من تا اهواز می روم و بعد از همدان به قزوین می روم و تهران توی مسیرم نیست.» حرکت کردیم و به اهواز آمدیم، به ستاد بهداری و دفتر دکتر وزیریان رفتم. پس از پذیرایی در دفتر ایشان حکم پایان مأموریت را گرفتم. دکتر وزیریان گفت: «متوجه شدی که چرا حکم بهبهان را در اول کار به شما دادم و شماها را انتخاب کردم.» گفتم: «بله» گفت: «روی شما شناخت داشتم. هر کس دیگری را می فرستادم مشکل ارتوپدی و بیمارستان زنان و زایمان حل نمی شد.» بعد از تعارفات معمول از دکتر وزیریان خداحافظی کردم و بیرون آمدم. راننده آمبولانس به هلال احمر می رفت تا برگه پایان مأموریتش را بگیرد. مدیرعامل اداره هلال احمر آن زمان، آقای سرهنگ دکتر مکی بود. او را می‌شناختم. همراه راننده رفتم تا او را ببینم. داخل ساختمان هلال احمر سراغ دکتر مکی را گرفتم. اتاقش را نشانم دادند. دکتر آنجا نبود. یکی از برگه های روی میزش را برداشتم. بالای آن نشان هلال احمر داشت. روی برگه نوشتم: بدینوسیله به شما مأموریت داده میشود که دکتر اخلاقی و دکتر بهرامی را به تهران ببرید و از آن جا به قزوین بروید. پایین برگه را امضاء کردم. مهر دکتر هم روی میز بود. برگه را مهر کردم و از ساختمان بیرون آمدم. راننده کنار آمبولانس ایستاده بود. گفت: «چی شد؟ رئیس رو دیدی؟» گفتم: «بیا کارت در آمد. باید ما را تا تهران ببری.» برگه را به دستش دادم. اخم هایش رفت توی هم و ناراضی گفت: می خواستم از همدان بروم.» گفتم: «حالا که قسمت شد همسفر باشیم، برویم بازار کمی خرید کنیم.» رفتیم بازار اهواز، هر چه می خواستیم خریدیم و عقب آمبولانس گذاشتیم. دکتر بهرامی عقب آمبولانس خوابید و من کنار راننده نشستم. حرکت کردیم. راننده پاش را گذاشته بود روی پدال گاز و با سرعت تمام شاید صد و پنجاه کیلومتر سرعت در سکوت روی جاده حرکت می کرد. به پست بازرسی اندیمشک رسیدیم. مأمور از راننده پرسید: عقب ماشین چیه؟» راننده با عصبانیت و لحن تندی گفت: «من چه میدونم، برو ببین چی داریم.» گفتم: «درست صحبت کن. عصبانی نباش.» کمی که آمدیم جلوتر گفتم: «رادیو را روشن کن. حداقل رادیو گوش کنیم. می خواهی همین طوری ما را تا تهران ببری.» آنقدر تند می رفت که ما غروب خرم آباد بودیم و دوازده شب به قم رسیدیم. دیدم خسته است. گفتم: «قم توقف کن، زیارت کنیم. شما هم خسته ای برو عقب و بخواب. ادامه مسیر را من رانندگی می کنم.» گفت: «مگه بلدی؟!» گفتم: «آره، پاتروله، میرانم تا تهران.» خلاصه رفتیم زیارت کردیم. راننده رفت عقب خوابید و من تا تهران پشت فرمان نشستم. جلو در منزل وقتی پیاده شدیم گفتم: «اون برگه مأموریت را بده ببینم. من خودم آن را نوشته بودم.» دوباره عصبانی شد. گفت: «به من کلک زدی.» گفتم: «پسر جان، به زبان خوش بهت گفتم ما را ببر تهران، صد و پنجاه کیلومتر که بیشتر فرقش نبود. قم هم زیارت می کنی، خوب قبول‌نکردی، من هم مجبور شدم آن حکم مأموریت دستوری را برای شما بزنم.» عذرخواهی کردم و گفتم: ان شاء الله دو ساعت دیگر به سلامت در قزوین هستی.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سلام مادر... 🔹 با نوای حاج مهدی رسولی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌸خواب یکشب از دزفول نیروها را سوارکرده بودم میرفتیم از کمربندی آبادان بطرف فاو توپخانه دشمن قدم بقدم ما را به رگبار بسته بود ، جوانی داخل اتوبوس بلند شد گفت آقای راننده لطف کن یجایی نگردار پیاده بشیم تاتوپخانه دشمن آروم بشه بعد حرکت کن گفتم پسرخوب من اگر نگهدارم خیلی راحت دشمن یک گلوله مستقیم میزنه داخل اتوبوس ، نمیشه نگهداشت من هم بجای نگهداشتن گلوله کرده بودم تخته گاز میرفتم ، یکی ازاین مسافرا بهتر بگم نیروها بهم گفت رسیدیم فاو شما بیا داخل سنگر ما استراحت کن ، بمحض رسیدن همه رفتن داخل سنگرهایشان من ماندم و اتوبوس !! دراین نیمه شب داخل اتوبوس رفتم بخوابم شرجی داشت خفم میکرد رفتم روی اتوبوس پتو را پهن کردم متکا را میخواستم بذارم یکدفعه یکصدایی از بیخگوشم بلند شد ، دیدم گلوله های رگباری پشت سرهم داره میره فهمیدم که کاتیوشاهای خودیه دشمن را بسته به رگبار خیالم راحت شد گفتم بخوابم ، یکباره گله پشه های حمله کردن مثل هلیکوپتر کبرا دورمرا محاصره کردن خلاصه سرتان را بیشتر از این بدرد نیاورم استراحت کردن زهر مار شد اینهم از استراحت کردن بعد از بیست و چهارساعت این حقیرسراپا تقصیر پاینده باشید زنده و پاینده باد میهن پاک کشورمان و شماها عزیزانی که نگهبانی از کشورعزیز من کرده و میکنید شماها عزیزان زنده باشید و پاینده یاعلی مدد محمد رضا زند گنبدی @mfdocohe🌸
🌸چای راننده لودر بودم توجزیره مجنون قرار بود خاکریزها را تقویت کنم از اونجایی که به چای علاقه شدیدی داشتم واون روز چای نخوده بودم به مجتبی گفتم مجتبی من میرم یک کمی چای درست کنم بیارم غافل از اینکه توخط مقدم هستیم آتش روشن کردن همانا به توپ بستن اون منطقه توسط عراقی ها هم همانا یک دفعه دید مجتبی دادبیداد میکنه که خاموش کن خاموش کن ، آتیش وخاموش کن من هم زود آتیش و خاموش کردم ومسئله ختم بخیر شد ارادتمند رخصت طلب @mfdocohe🌸
شب جمعه ؛ رحمة‌الله به عشاق اباعبدالله به یاد شهید نوجوانی که لحظه‌ی شهادت با ذکر السلام‌ علیک یااباعبدالله جان داد. 💠 @bank_aks
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 هفتمین مأموریت پنج دی ما ۱۳۶۵ در خوزستان بود. از تهران با هواپیمای C۱۳۰ ارتش جمهوری اسلامی ایران به اهواز رفتیم و از آنجا ما را با اتوبوس به اندیمشک بردند. محل کار ما بیمارستان صحرائی شهید کلانتری بود. ساختمان این بیمارستان شامل یک سالن بزرگ و ساختمان کوچک تری بود که اتاق های عمل در آن قرار داشت. بقیه بیمارستان با استفاده از کانتینرها و وسائل مربوط به راه آهن آماده شده بود. در اصل بخش های این بیمارستان به طور پراکنده در یک محوطه بزرگی ساخته شده بود. مجروحین در بخش های مختلف بستری بودند. برای انتقال آنها به اتاق عمل، باید از فضای آزاد عبور داده می شدند. این بیمارستان توسط راه آهن تجهیز و در اختیار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قرار گرفته بود. یک ساختمان هم با سالن و اتاق های متعدد، جهت خوابگاه برای پرسنل اعزامی آماده کرده بودند. در سالن تلویزیون و میز و صندلی برای ناهار خوری گذاشته بودند، ضمن اینکه مبلمان تمیز و شیکی هم بود که پس از کار روزانه یا شبانه، موقع استراحت از آن استفاده می کردیم. مشغول کار و مداوای مجروحینی شدم که از اطراف مرز می آوردند. مسئول بیمارستان، حاج نصیر، یکی از بچه های سپاه بود. یک روز من به رئیس بیمارستان گفتم: «حاجی اگر روز پنج شنبه خلوت بود اجازه بدهید ما برای زیارت به شوش دانیال برویم.» گفت: «چشم، پنج شنبه ان شاء الله شما را به شوش دانیال می بریم.» لبخندی زد. من هم خوشحال شدم. پنج شنبه صبح از تلفن خانه بیمارستان خواستم که تلفن منزل یکی از اقوامم در اهواز را بگیرد. تلفن که وصل شد با او صحبت کردم و گفتم: «اگر جمعه کار زیادی نداشتم، یکی از جراحان را جای خودم می گذارم و به اهواز می آیم.» چند دقیقه بعد با تلفنخانه تماس گرفتم و گفتم که تهران را برایم بگیرد. تلفنچی با کمال ادب، عذرخواهی کرد و گفت: «دکترجان به ما دستور داده اند که به هیچ وجه برای پرسنل تلفن به هیچ جائی چه داخلی و شهرستان و تهران نگیرید. تقریبا ممنوع کردند.» گفتم: «چرا؟ من همین چند دقیقه پیش با اهواز صحبت کردم.» گفت: «دلیلش را نمی دانم.» گفتم: «بسیار خوب ما تابع هستیم.» صبح پنج شنبه به امید زیارت شوش و مرقد دانیال پیغمبر بودم. ساعت ده صبح حاج نصیر آمد. پزشکان، پرسنل اتاق عمل، همه در سالن خوابگاه جمع شده بودیم. یکی از بچه های سپاه آمد و به هر کدام از ما یک جفت کفش کتانی، زیرپوش، شورت و جوراب و یک دست لباس بسیجی داد. همه با تعجب به هم نگاه می کردیم. کسی علت را نمی دانست. بچه ها مشغول خوردن چای و تماشای تلویزیون شدند، آمدند و گفتند برای رفتن به شوش راه بیفتیم. پزشکان سوار ماشین تویوتا و بقیه پرسنل و پرستاران و تکنسین های اتاق عمل سوار اتوبوس بشویم. پس از آماده شدن، سوار خودروها شدیم و حرکت کردیم. جاده اندیمشک اهواز را طی کردیم. از مقابل جاده ی شوش عبور کردیم و در ادامه مسیر به طرف اهواز رفتیم. دکتر سراج که یکی از جراحان بود، به من گفت: «تو که گفتی قبلا در آبادان بودی و به خوزستان کاملا آشنایی. می گفتی که از اندیمشک تا شوش چند کیلومتر بیشتر نیست؟ » گفتم: «بله، من به این جاده ها آشنا هستم، فعلا نزدیک اهواز هستیم و اینجا عبدالخان است، از شوش خیلی گذشتیم، فکر می کنم مقصدمان اهواز است.» همکار ما روحیه اش خراب و اوقاتش تلخ شد. به او گفتم: «بابا نترس، اهواز که مشکل نداریم.» بالاخره به اهواز رسیدیم. نزدیک غروب بود، به محل کمیته انقلاب اسلامی اهواز در لشگر آباد رفتیم. آنجا استراحت کردیم و عصرانه‌ای به ما دادند. سراغ تلفن رفتم، خواستم گوشی را بردارم که یکی از مسئولین کمیته دستم را گرفت گفت: «نه. تلفن ممنوع است.» گفتم: «برای همه، یا فقط برای ما.» گفت: «برای همه.» علت را پرسیدم. گفت: «بعد می گویم چرا؟ » عصرانه را خوردیم، یکی دو ساعتی آنجا بودیم. اتوبوس آمد و همگی سوار شدیم. اکیپ شامل دو نفر جراح متخصص بیهوشی، ارتوپد و تکنسین و کادر اتاق عمل بود. سریعا ما را به طرف خرمشهر حرکت دادند. در تاریکی کامل اتوبوس می رفت و بچه ها شوخی و خنده می کردند. یکی می گفت به فاو می رویم. یکی می گفت خرمشهر یا آبادان، یکی می گفت ما را دزدیده اند. نتیجه این شوخی و خنده ها کار را خراب کرد. صدای دوست جراح ما به اعتراض و دعوا بلند شد. به من می گفت: «تو مسخره بازی در آورده ای، من از ترس دارم می میرم، تو به شوخی گرفته ای. راستش را بگو اینجا کجاست و ما کجا می رویم؟» گفتم: «بابا جان من گفتم به خوزستان، آبادان، خرمشهر آشنا هستم. ولی نمیدانم کجا می رویم. فقط میدانم این محلی که فعلا در حرکت هستیم، حدودا نزدیک خرمشهر است و تقریبا بیست کیلومتر دیگر برویم به خرمشهر می رسیم.» گفت: «نکند آبادان یا فاو می رویم.» گفتم: «فکر کنم به فاو برویم.» گفت: «من قرار بود تا اهواز بیایم، حالا فاو دیگر کجاست.»