🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 آن شب، آخرین شبی بود که علی آقا در همدان بود. صبح روز بعد میخواست به منطقه برود. ساکش را بسته بودم اما هنوز ریزه ریزه چیزهایی را که به ذهنم میرسید جا میکردم توی ساکش. هر جا میرفتم به دنبالم میآمد. آخرش گفت: فرشته، چقدر راه می ری؟ بشین کارت دارم.
با تعجب نگاهش کردم. دستم را گرفت و نشستیم وسط اتاق، روبه روی هم.
گفت یه چیزی بپرسم راستش را میگی؟! قلبم تند تند میزد. حتی نمی توانستم فکر کنم درباره چه چیزی میخواهد حرف بزند. گفتم: «آره. بگو چی شده؟!» لب گزید و گفت حتماً تا حالا دستت آمده من آدم تو داریام.
خندیدم و گفتم: خیلی!
حالا او میخندید
اما این دفعه میخوام حرف دلم را بزنم.
نمی دانستم منظورش چیست با تعجب به چشمهای آبیاش نگاه کردم. گفت: «فردا میخوام برم ،اما بدون تو سخته، نمیدانم چرا این طوری شده م!» قلبم داشت میآمد توی دهانم. نفس حبس شده ام را رها کردم. واقعا این علی آقا بود که از این حرفها را میزد؟! او که به زور احساساتش را بیان میکرد حالا چه شده بود! گفت: «می آی با من بریم دزفول؟»
آن روزها اوج بمباران و موشک باران دزفول هم بود. از شنیدن این جمله ذوق زده شدم. دستش را گرفتم و گفتم: وای ترسیدم. فکر کردم چی میخوای بگی! آره چرا نمیآم. نگرانی و لبخندی توأمان صورتش را پُر کرد. پرسید: «وجیهه
خانم و بابا چی؟ میذارن؟»
نفس راحتی کشیدم.
ببخشیدها مثل اینکه من زن توام. اجازه من دست توئه. اون بندگان خدا حرفی ندارن.
با همان نگرانی گفت: آخه اونجا خیلی خطرناکه.
آن قدر از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم که بدون توجه به خطرهای دزفول بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم.
گفتم: برای شما خطرناک نیست؟!
گفت: ما فرق میکنیم فرشته، خوب فکر کن.
کمد را باز کرده بودم میخواستم چند لباس بردارم.
پرسیدم: «اونجا هوا چطوره؟»
گفت: «بهشت مثل «بهار»
برگشتم و چشمکی زدم و گفتم بدجنس! تنهایی میخواستی بری بهشت.
دیگر چیزی نگفت. بلند شد و شبانه وسایل مختصری جمع کردیم. قابلمه و قاشق و چند دست کاسه و بشقاب و پیکنیک و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و آلبومهای علی آقا و چند تایی پتو
بقیه وسایل را هم جمع کردیم و توی کارتن گذاشتیم تا بگذاریم خانه مادر. این کارها تا نزدیک صبح طول کشید. علی آقا یک دفعه تصمیم گرفته بود خانه را خالی کنیم و تحویل صاحبش بدهیم. میگفت: «ما که نیستیم شاید کسی باشه بخواد چند وقتی اینجا زندگی کنه.» با هم کار میکردیم و علی آقا برایم میگفت که خانه ای توی یکی از شهرکهای اطراف دزفول به او و دوستش، هادی فضلی، داده اند. هادی و همسرش و دختر کوچکشان چند روز پیش اسباب کشی کرده و به آنجا رفته بودند. کارتن ها را روی هم توی هال چیده بودیم. چند ساعتی تا صبح بود. بین وسایل جایی پیدا کردیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم. صبح وسایل را بردیم و گذاشتیم توی انباری گوشه حیاط و خرپشته خانه مادر علی آقا. موضوع رفتنمان را به بابا و مادر گفت. آنها حرفی نداشتند. مادر فقط تأکید میکرد «مواظب خودتان باشید. رسیدید تلفن بزنید. ما رو بی خبر نذارید.»
علی آقا وسایلی را که قرار بود با خودمان ببریم پشت آهوی خردلی جا کرد. منصوره خانم در همدان نبود. چند روز قبل از پنجم دی ماه، اولین دختر مریم مونا به دنیا آمده بود.
بعد از خداحافظی با کسانی که در همدان بودند، سوار آهو شدیم و راه افتادیم به طرف دزفول. توی جاده از معمولان به این طرف علی آقا نوار کاستی را توی ضبط ماشین گذاشته بود که سرودهای حماسی و انقلابی میخواند. یکی از آنها را خیلی دوست داشت.
تا تمام میشد نوار را میزد عقب تا دوباره بخواند.
شب است و چهره میهن سیاهه
نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر کی عاشقه پایش به راهه
برادر بی قراره برادر شعله واره برادر دشت سینه ش لاله زاره
شب و دریای خوف انگیز و طوفان
من و اندیشه های پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون میباره از دلهای سوزان
برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش آتش فشونه
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🍂 میگفت: سرباز خمینی
مردِ شهادته نه تسلیم ..!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_علیاصغر_وصالی
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌸ابوالفضل
کل جبهه ها رسم بود که شبها قبل از خواب سوره "واقعه"را دست جمعی میخواندند
میان چادر ما "ابوالفضل نقاد"بود سوره را می خواندیم ، تا میرسیدیم به
"و حورالعین. ..کامثال اللولو المکنون..."
ابوالفضل شیطنت میکرد و "حورالعین "را کش میداد و "به به "میگفت
همان شد که تصمیم گرفتیم کاری کنیم تا این عادت از سرش بپرد ، علت فقط این نبود ، بعضی وقتها بحث های کش دار و طولانی او سر همه را درد می آورد و تا نیمه شب مزاحم خواب دیگران میشد
تصمیم گرفتیم تا دهان او به صحبت باز میشود همه با هم صلوات بفرستیم و این کار را کردیم
ابوالفضل سلام میکرد صلوات می فرستادیم خداحافظی میکرد صلوات می فرستادیم
خلاصه تا لبانش میجنبیدند کل جمع صلوات می فرستادند ، یک هفته این وضع ادامه داشت تا اینکه نقادتسلیم شد و گفت
باشه...باشه...دیگه حورالعین رو کش نمیدهم ...چشم...فهمیدم. ...دیگه بحثای طولانی راه نمی اندازم ...باشه دیگه ساعت 9 شب خاموشی بزنید منم ساکت میشم. قبول؟
ابوالفضل یک سال بعد در ملکوت عراق جادوانه شد
@mfdocohe🌸
🌸موشکباران
اسفند ماه 66 دخترم چند روز بود زایمان کرده بود ، ساعت 7شب آژیر خطر بصدا در اومد وضعیت قرمز شد
برقا قطع کردن ما هم با شمع رفتیم طبقه پایین پناهگاه ، نوزاد هم زیر بغلم محکم گرفته بودم که وقتی موشک انداختن از ترسم بچه نیوفته زمین
بعد از چند دقیقه موشک انداختن ، بیمارستان شیراز فقط شیشه های خونه ما شکست وضعیت عادی شد برق وصل شد
امدیم بالا دیدم نوزاد تو گهوارش راحت خوابیده!!
زیر چادرم یه بالشت گرد بوده بجای بچه قنداق شده🤣🤣🤣
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 علی آقا راست میگفت، دزفول در آن وقت سال بهشت بود. باورکردنی نبود. صبح که از همدان بیرون میزدیم، برف آنقدر از دو طرف کوچه ها بالا آمده بود که گاه دیوارهای برفی از دیوارهای آجری و سیمانی خانه ها بلندتر بود. قندیلهای یخ از ناودانها و پشت بام ها آویزان بود و برودت هوا به قدری بود که کسی بدون پالتو و کلاه و دستکش و لباس گرم نمی توانست از خانه بیرون بیاید. حالا یکباره از شهر یخی وارد بهشت شده بودیم. هوا مطبوع و بهاری بود. درختهای نارنج و لیمو و پرتقال پُر شاخ و برگ و شاداب بودند. برگهای سبز و براقشان آدم را به وجد می آورد. بوی عطر گل ها شهر را پر کرده بود. بوی برگهای درخت اکالیپتوس آدم را مست میکرد. هوا آنقدر خوب بود که از خرم آباد به بعد، لباسهای گرم را یکی یکی در آورده بودیم. برخلاف مردم همدان که از سرما قوز کرده و توی خود فرورفته بودند در دزفول مردم قبراق و سرحال با تی شرت و پیراهنهای آستین کوتاه در شهر رفت و آمد میکردند. فکر میکردم دزفول باید خالی از سکنه باشد، اما این طور نبود. شور و نشاط و زندگی توی شهر موج میزد. بچه ها توی کوچه ها مشغول بازی و زنها چند نفری جلوی در خانه ها به تعریف ایستاده بودند. خیابانها و بلوارها پر از دار و درخت بود و سرسبز. از چند خیابان گذشتیم. توی مسیر گاهی خانه های ویران شده و تیرآهن های خم شده ای را میدیدم که نشانه های موشک باران و بمباران ها بود. شیشه های خرد شده، آسفالتهای کنده شده، خیابانهای پردست انداز و پرچاله و چوله و نخلهای بی سر حکایت تلخ جنگ بود. وارد شهرک پانصد دستگاه شدیم. از چند کوچه و خیابان هم گذشتیم. کوچه های شهرک نسبت به شهر خلوت تر بود؛ خاکی و بیدار و درخت. وارد کوچه ای شدیم.
علی آقا همان طور سرود را زمزمه میکرد. برادر نوجوونه، برادر غرق خونه، برادر کاکلش، آتش فشونه... این هم گلستان یازده. بعد جلوی خانه ای ایستاد برادر بیقراره، برادر شعله واره... به خانه خودتان خوش آمدی گلم!»
◇◇◇
کاش با سعید آقا نمیرفتیم.
آقا هادی و فاطمه مشغول چیدن اسباب و اثاثیهشان بودند. وقتی وارد خانه شدیم وسایلشان توی راهرو بود. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودند. خانه خیلی آشفته و ریخت و پاش به نظر میرسید. همه جا خاکی و کثیف بود. همان لحظه اول فکر کردم یک نظافت کلی نیاز دارد. صبح روز بعد هم مردها رفتند و آن ماجراهایی پیش آمد که هنوز حسرت آن اشتباه را میخورم و آن بی فکری که حاصل کم تجربگی و خامیام بود.
دو سه روز بعد از رسیدنمان به دزفول نزدیک ساعت ده صبح بود که در زدند. فکر کردیم همان کسی است که علی آقا گفته. چادر سر کردم و رفتم پشت در پرسیدم: «کیه؟» صدا نا آشنا بود گفت: منم معاون علی آقا سعید صداقتی
سعید آقا گفت: «آمدم ببینم مشکلی ندارید؟ گفتم: «علی آقا و آقا هادی شنبه صبح رفتن منطقه گفتن به این زودی برنمیگردن.»
سعید آقا با تعجب گفت: من دارم میرم اهواز. خانم منم اهوازه، با خانم حاج حسین همدانی و آقای بشیری و چند خانواده دیگه. بیاید با من بریم گفتم: «آخه علی آقا خبر نداره. ممکنه امشب برگردن و نگران بشن.»
سعید آقا گفت: «شما رو بذارم اهواز، میرم پیش علی آقا. خودم بهش میگم. فقط زود باشید موندن شما اینجا صلاح نیست.» از شانس بد ما همان موقع دوباره وضعیت قرمز شد و صدای ترق و تروق ضدهواییها درآمد. سعید آقا با نگرانی گفت: زود زود عجله کنید! من میرم تو ماشین.
مانده بودم چه کار کنم. جریان را به فاطمه گفتم. فاطمه گفت: «فرشته بهتره بریم. راستش شبا که وضعیت قرمز میشه، من خیلی میترسم. میریم اهواز؛ موقعی که هادی و علی آقا خواستن برگردن ما هم باهاشون برمیگردیم.» با شنیدن نظر فاطمه مشغول جمع کردن لباسها و وسایلم شدم. اما، هنوز احساس خوبی نداشتم. انگار کسی مدام میگفت: «نرو.» هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم میگویم کاش با سعید آقا به اهواز نمیرفتیم. کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردیم. حتماً آن وقت پیشامدها طور دیگری اتفاق می افتاد؛ در را باز کرده بودم. هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمیدانم چرا مقاومت نکردم. اصلا نمیدانم چرا، با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید آقا رفتیم! توى لندرور سعید آقا نشستیم. سعید آقا پرگاز به طرف اهواز میراند و دلِ من مثل سیر و سرکه میجوشید و زیر لب دلهره هایم را به فاطمه میگفتم. سعید آقا متوجه اضطرابم شده بود، گفت: «چرا این قدر نگرانید؟ ناراحت نباشید گفتم که من امروز حتماً علی آقا رو می بینم حتما هم بهش میگم.» بالاخره به اهواز رسیدیم. از روی پل کارون گذشتیم. چند خیابان شلوغ و یک بیمارستان بزرگ را پشت سر گذاشتیم جلوی یک خانه ویلایی و قشنگ توقف کردیم. سعید آقا چند تا بوق زد و
گفت: «اگه همۀ خانما با هم باشن، خیال ما راحت تره.» کمی بعد، زنی که چادر سفید گل داری پوشیده بود در را باز کرد. از همان روی چادر متوجه شدم زن باردار است و کمی بعد هم فهمیدیم که همسر سعید آقاست. با ما تعارف و خوشامدگویی کرد و وارد حیاط شدیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«این نظام قطعهای از بهشته. به این دلیل باید روی این پلکهای چشممون حفظش کنیم»
#حاج_قاسم
🌸بسيجي يا سرباز
نگهبانان عراقی به بسیجی ها كه ميرسيدند، ميافتادند روی دنده كج. يك افسر عراقي بود كه صبح به صبح در اتاقها را باز ميكرد و ميگفت: بسیجی تف... مريض بود.
آمد توي صورتم با آن قيافه كريهاش پرسيد: بسیجی هستي؟
پاسخ دادم: لا. جندی (سربازم) ترسيدم بگويم: آره.
لبخندی روی لبهايش نشست، گفت: احسنت. احسنت.
يك شب ساعت 12بود. چند افسر يهو ريختند توی اتاقمان , می دانستند، عربی بلدم.
اين بار پرسيدند: بسیجی هستي يا پاسدار؟
به شك افتاده بودم. چرا به جاي سرباز گفتن پاسدار. ترسيدم بگويم سرباز، مرا از دوستانم جدا كنند. اگر ميگفتم بسیجی كه دروغهايم برملا می شد. مانده بودم چه پاسخی بدهم، يهو چيزی به ذهنم رسيد. پاسخ دادم: سرباز هستم اما توی بسيج خدمت ميكنم.
پرسيدند: خوب چطوری؟! پاسخ دادم: توی ايران كسي كه درسش تمام می شود، بايد بره خدمت سربازی وگرنه كار به او نمی دهند. با خودم گفتم خدمت سربازی توی ارتش سخته، برم بسيج كه آسانتر است.
افسر عراقي گفت: خوب بيا اينها را توی تلويزيون بگو.
يهو جا خوردم با خودم گفتم كه اي داد بيداد، حالا چكار كنم؟ به هول و ولا افتادم كه چه بگويم، چيزهایی سر هم كردم كه تحويلشان بدهم. گفتم: نه من اين كار را نميكنم. پدر و مادرم اگر بفهمند مرا میكشند. نه من نمی توانم جلويشان بايستم.
بهتر است به جای اين پدر و مادرم مرا بكشند، شما مرا بكشيد...
افسر كه از حرفهايم چيزی دستگيرش نشد نهیبی زد و گفت: برو گمشو.
@mfdocohe🌸
🌸فصیح
مدّتها پشت میلههای خاکستری مانده بودیم و همه چیز که تا قبل برایمان آشنا و همدم بود، حالا غریب شده بود.
یکروز صبح که برای گرفتن آمار به محوطه آمده بودیم، سرباز عراقی داشت اسرا را میشمرد که در میان سکوت بچّهها، صدای عَر عَر الاغی از راه دور، به گوش رسید. این را هم مدّتها بود که نشنیده بودیم.
یکی از بچّهها همین که صدا را شنید، از سر شوخی گفت: آخ جون... همه زدند زیر خنده. سرباز عراقی که شمارش اسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش رفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا میخندن صبح اولِ وقت؟
مسئول آسایشگاه که خودش از آن معرکه بگیرها بود، گفت: بچّهها میگن چه قدر خوب عربی عَرعَر میکنه.
سرباز عراقی که زیاد باجی به آن زبان بسته نمیداد، گفت: نَعم...فصیح...
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نیروی جدید آشپزخانه
🔸 خاطرهای شنیدنی
از شهید مهدی زین الدین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 خانه برخلاف خانه ما خیلی بزرگ و دلباز و شیک بود و حیاطش هم پُر از دار و درخت و باغچه های پرگل. یک تاب سفید ننویی هم وسط حیاط بود. خیلی زود با خانم سعید آقا که اتفاقا اسمش فاطمه بود وست شدیم، به او گفتم که نگرانم آقا سعید یادش برود به علی و آقا هادی بگوید. فاطمه خانم گفت: «سعید! سعید یادش نمیره؟ محاله، حتماً به حاج آقاهاتون میگه.»
با شنیدن این حرف کمی خیالم راحت شد.
خانه اتاقهای بزرگ و زیادی داشت و هر خانواده توی یکی از اتاقها زندگی میکرد. البته آشپزخانه و سرویس بهداشتی مشترک بود. کمی بعد، خانم حاج آقا همدانی به استقبالمان آمد و خوشامد
گفت. بچه هایش وَهَب و مهدی و زهرا، هم کنارش بودند. آن شب چون سعید آقا نیامد ما توی اتاق آنها خوابیدیم. هرچند تا صبح از نگرانی و دلهره خوابم نبرد و توی رختخواب وول خوردم. وقتی برای نماز صبح بیدار شدم اضطراب عجیبی داشتم. دور سفره صبحانه نشسته بودیم که صدای زنگ خانه نیم خیزمان کرد. یکی از خانم ها رفت و در را باز کرد و آمد توی اتاق و گفت: «فرشته خانم آقای چیت سازیان با شما کار دارن.» به فاطمه نگاه کردم و لب گزیدم و سر تکان دادم و زود چادرم را سر کردم و دویدم جلوی در. فاطمه دنبالم آمد. علی آقا تمیز و مرتب و خوش پوش ایستاده بود پشت در. معلوم بود حمام کرده. آقا هادی مضطرب و عصبانی بود. تا فاطمه را دید تویید: «پس شما کجایید؟!» علی آقا چیزی نگفت. ساکت ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. آهسته سلام کردم و دستش را گرفتم و گفتم بیا تو. صبحانه خورده ید؟» باز هم چیزی نگفت. نفسم بند آمده بود تازه میفهمیدم آن دل شوره و دلهره بی دلیل نبوده. با ترس و خجالت گفتم: «مگه سعید آقا بهتون نگفت؟ خودش گفت حتما بهتون میگه!» علی آقا نگاهی به آقا هادی کرد و با تعجب گفت: «کی کدام سعید؟»
- سعید صداقتی
نه ما از دیروز سعید را ندیدیم
پرسیدم پس از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟»
علی آقا با بی حوصلگی جواب داد: یکی از همسایه ها شما را دیده بود که سوار ماشین سعید صداقتی شدید. حدس زدیم شاید شما را آورده اینجا.» به جای اینکه علی آقا از دست ما دلخور باشد من ناراحت شدم، اما خودم را کنترل میکردم تا اشکم راه نگیرد. فاطمه خانم همسر سعيد صداقتی هم آمد و تعارف کرد مردها بیایند تو. آقا هادی و فاطمه و زینب رفتند توی یک اتاق و من و علی آقا هم رفتیم توی اتاقی دیگر؛ خانه تا دلتان بخواهد اتاق خالی داشت. از دست خودم عصبانی بودم. از خودم لجم گرفته بود که چرا به حرف دلم گوش نداده بودم. من که میدانستم دلم به من دروغ نمی گوید؛ این را بارها تجربه کرده بودم. یادم نیست که گریه کردم یا نه، ولی یادم هست خیلی ناراحت بودم. گفتم: «به خدا، علی جان تقصیر ما نبود. آقا سعید گفت حتماً شما رو میبینه و بهتون میگه. به خدا اگه میدونستم شما رو نمیبینه پام میشکست و نمی اومدم.» بعد به التماس افتادم، علی تو رو خدا علی خواهش میکنم از دست من ناراحت نشو ببخشید. معذرت میخوام.»
على آقا لبخندی زد و گفت «یعنی من الان ناراحتم؟!». با دیدن قیافه خندان و آرام او جان گرفتم. بلند شدم و با خوشحالی رفتم برایش صبحانه آوردم. لواشهای اهواز ضخیمتر از نان های لواش همدانی هاست و وقتی تازه و داغ اند خیلی خوشمزه اند. مثل پروانه ای سبک و شاد می پریدم و برایش چای و نان و مربا میآوردم، هر چند او چیزی نمی گفت و در سکوت صبحانه اش را میخورد، میدانستم که ته دلش از دستم ناراحت و دلخور است. توی این چند ماه اخلاقش دستگیرم شده بود. وقتی از چیزی عصبی و ناراحت میشد حرف نمیزد. صبحانه اش را که خورد، بلند شد و گفت: «ما خیلی کار داریم. شما فعلاً اینجا بمانید.» از ترس چیزی نگفتم خوشحال بودم ماجرا فیصله پیدا کرده. رفتم توی راهرو و با صدای بلند اعلام کردم: «خانما بیرون نیان، آقاها میخوان برن.» وقتى على آقا و آقا هادی رفتند، دویدم به طرف اتاق فاطمه. اوقات فاطمه تلخ بود تا مرا دید پرسید: «چی شد؟ علی آقا هم با تو دعوا کرد؟!» گفتم نه. و با تعجب پرسیدم: «مگه آقا هادی چیزی گفت؟!» فاطمه بی حوصله بود. آهی کشید و گفت: «هادی خیلی عصبانی بود. حق هم داشت. شانس ماست دیگه! از این همه روز، باید اصل دیشب می رفتن خونه.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد