eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
478 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
423 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸ابوالفضل کل جبهه ها رسم بود که شبها قبل از خواب سوره "واقعه"را دست جمعی میخواندند میان چادر ما "ابوالفضل نقاد"بود سوره را می خواندیم ، تا میرسیدیم به "و حورالعین. ..کامثال اللولو المکنون..." ابوالفضل شیطنت میکرد و "حورالعین "را کش میداد و "به به "میگفت همان شد که تصمیم گرفتیم کاری کنیم تا این عادت از سرش بپرد ، علت فقط این نبود ، بعضی وقت‌ها بحث های کش دار و طولانی او سر همه را درد می آورد و تا نیمه شب مزاحم خواب دیگران می‌شد تصمیم گرفتیم تا دهان او به صحبت باز می‌شود همه با هم صلوات بفرستیم و این کار را کردیم ابوالفضل سلام می‌کرد صلوات می فرستادیم خداحافظی می‌کرد صلوات می فرستادیم خلاصه تا لبانش می‌جنبیدند کل جمع صلوات می فرستادند ، یک هفته این وضع ادامه داشت تا این‌که نقادتسلیم شد و گفت باشه...باشه...دیگه حورالعین رو کش نمیدهم ...چشم...فهمیدم. ...دیگه بحثای طولانی راه نمی اندازم ...باشه دیگه ساعت 9 شب خاموشی بزنید منم ساکت میشم. قبول؟ ابوالفضل یک سال بعد در ملکوت عراق جادوانه شد @mfdocohe🌸
🌸موشکباران اسفند ماه 66 دخترم چند روز بود زایمان کرده بود ، ساعت 7شب آژیر خطر بصدا در اومد وضعیت قرمز شد برقا قطع کردن ما هم با شمع رفتیم طبقه پایین پناهگاه ، نوزاد هم زیر بغلم محکم گرفته بودم که وقتی موشک انداختن از ترسم بچه نیوفته زمین بعد از چند دقیقه موشک انداختن ، بیمارستان شیراز فقط شیشه های خونه ما شکست وضعیت عادی شد برق وصل شد امدیم بالا دیدم نوزاد تو گهوارش راحت خوابیده!! زیر چادرم یه بالشت گرد بوده بجای بچه قنداق شده🤣🤣🤣 @mfdocohe🌸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 علی آقا راست می‌گفت، دزفول در آن وقت سال بهشت بود. باورکردنی نبود. صبح که از همدان بیرون می‌زدیم، برف آنقدر از دو طرف کوچه ها بالا آمده بود که گاه دیوارهای برفی از دیوارهای آجری و سیمانی خانه ها بلندتر بود. قندیل‌های یخ از ناودانها و پشت بام ها آویزان بود و برودت هوا به قدری بود که کسی بدون پالتو و کلاه و دستکش و لباس گرم نمی توانست از خانه بیرون بیاید. حالا یکباره از شهر یخی وارد بهشت شده بودیم. هوا مطبوع و بهاری بود. درختهای نارنج و لیمو و پرتقال پُر شاخ و برگ و شاداب بودند. برگهای سبز و براقشان آدم را به وجد می آورد. بوی عطر گل ها شهر را پر کرده بود. بوی برگهای درخت اکالیپتوس آدم را مست می‌کرد. هوا آنقدر خوب بود که از خرم آباد به بعد، لباسهای گرم را یکی یکی در آورده بودیم. برخلاف مردم همدان که از سرما قوز کرده و توی خود فرورفته بودند در دزفول مردم قبراق و سرحال با تی شرت و پیراهنهای آستین کوتاه در شهر رفت و آمد می‌کردند. فکر می‌کردم دزفول باید خالی از سکنه باشد، اما این طور نبود. شور و نشاط و زندگی توی شهر موج میزد. بچه ها توی کوچه ها مشغول بازی و زنها چند نفری جلوی در خانه ها به تعریف ایستاده بودند. خیابانها و بلوارها پر از دار و درخت بود و سرسبز. از چند خیابان گذشتیم. توی مسیر گاهی خانه های ویران شده و تیرآهن های خم شده ای را می‌دیدم که نشانه های موشک باران و بمباران ها بود. شیشه های خرد شده، آسفالتهای کنده شده، خیابانهای پردست انداز و پرچاله و چوله و نخلهای بی سر حکایت تلخ جنگ بود. وارد شهرک پانصد دستگاه شدیم. از چند کوچه و خیابان هم گذشتیم. کوچه های شهرک نسبت به شهر خلوت تر بود؛ خاکی و بی‌دار و درخت. وارد کوچه ای شدیم. علی آقا همان طور سرود را زمزمه می‌کرد. برادر نوجوونه، برادر غرق خونه، برادر کاکلش، آتش فشونه... این هم گلستان یازده. بعد جلوی خانه ای ایستاد برادر بیقراره، برادر شعله واره... به خانه خودتان خوش آمدی گلم!» ◇◇◇ کاش با سعید آقا نمی‌رفتیم. آقا هادی و فاطمه مشغول چیدن اسباب و اثاثیه‌شان بودند. وقتی وارد خانه شدیم وسایل‌شان توی راهرو بود. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودند. خانه خیلی آشفته و ریخت و پاش به نظر می‌رسید. همه جا خاکی و کثیف بود. همان لحظه اول فکر کردم یک نظافت کلی نیاز دارد. صبح روز بعد هم مردها رفتند و آن ماجراهایی پیش آمد که هنوز حسرت آن اشتباه را می‌خورم و آن بی فکری که حاصل کم تجربگی و خامی‌ام بود. دو سه روز بعد از رسیدنمان به دزفول نزدیک ساعت ده صبح بود که در زدند. فکر کردیم همان کسی است که علی آقا گفته. چادر سر کردم و رفتم پشت در پرسیدم: «کیه؟» صدا نا آشنا بود گفت: منم معاون علی آقا سعید صداقتی سعید آقا گفت: «آمدم ببینم مشکلی ندارید؟ گفتم: «علی آقا و آقا هادی شنبه صبح رفتن منطقه گفتن به این زودی برنمی‌گردن.» سعید آقا با تعجب گفت: من دارم میرم اهواز. خانم منم اهوازه، با خانم حاج حسین همدانی و آقای بشیری و چند خانواده دیگه. بیاید با من بریم گفتم: «آخه علی آقا خبر نداره. ممکنه امشب برگردن و نگران بشن.» سعید آقا گفت: «شما رو بذارم اهواز، میرم پیش علی آقا. خودم بهش می‌گم. فقط زود باشید موندن شما اینجا صلاح نیست.» از شانس بد ما همان موقع دوباره وضعیت قرمز شد و صدای ترق و تروق ضدهوایی‌ها درآمد. سعید آقا با نگرانی گفت: زود زود عجله کنید! من میرم تو ماشین. مانده بودم چه کار کنم. جریان را به فاطمه گفتم. فاطمه گفت: «فرشته بهتره بریم. راستش شبا که وضعیت قرمز می‌شه، من خیلی می‌ترسم. می‌ریم اهواز؛ موقعی که هادی و علی آقا خواستن برگردن ما هم باهاشون برمی‌گردیم.» با شنیدن نظر فاطمه مشغول جمع کردن لباسها و وسایلم شدم. اما، هنوز احساس خوبی نداشتم. انگار کسی مدام می‌گفت: «نرو.» هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم می‌گویم کاش با سعید آقا به اهواز نمی‌رفتیم. کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردیم. حتماً آن وقت پیشامدها طور دیگری اتفاق می افتاد؛ در را باز کرده بودم. هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمیدانم چرا مقاومت نکردم. اصلا نمیدانم چرا، با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید آقا رفتیم! توى لندرور سعید آقا نشستیم. سعید آقا پرگاز به طرف اهواز میراند و دلِ من مثل سیر و سرکه می‌جوشید و زیر لب دلهره هایم را به فاطمه می‌گفتم. سعید آقا متوجه اضطرابم شده بود، گفت: «چرا این قدر نگرانید؟ ناراحت نباشید گفتم که من امروز حتماً علی آقا رو می بینم حتما هم بهش می‌گم.» بالاخره به اهواز رسیدیم. از روی پل کارون گذشتیم. چند خیابان شلوغ و یک بیمارستان بزرگ را پشت سر گذاشتیم جلوی یک خانه ویلایی و قشنگ توقف کردیم. سعید آقا چند تا بوق زد و
گفت: «اگه همۀ خانما با هم باشن، خیال ما راحت تره.» کمی بعد، زنی که چادر سفید گل داری پوشیده بود در را باز کرد. از همان روی چادر متوجه شدم زن باردار است و کمی بعد هم فهمیدیم که همسر سعید آقاست. با ما تعارف و خوشامدگویی کرد و وارد حیاط شدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«این نظام قطعه‌ای از بهشته. به این دلیل باید روی این پلک‌های چشممون حفظش کنیم»
🌸بسيجي يا سرباز نگهبانان عراقی به بسیجی ها كه مي‌رسيدند، مي‌افتادند روی دنده كج. يك افسر عراقي بود كه صبح به صبح در اتاق‌ها را باز مي‌كرد و مي‌گفت: بسیجی تف... مريض بود. آمد توي صورتم با آن قيافه كريه‌اش پرسيد: بسیجی هستي؟ پاسخ دادم: لا. جندی (سربازم) ترسيدم بگويم: آره. لبخندی روی لب‌هايش نشست، گفت: احسنت. احسنت. يك شب ساعت 12بود. چند افسر يهو ريختند توی اتاقمان , می دانستند، عربی بلدم. اين بار پرسيدند: بسیجی هستي يا پاسدار؟ به شك افتاده بودم. چرا به جاي سرباز گفتن پاسدار. ترسيدم بگويم سرباز، مرا از دوستانم جدا كنند. اگر مي‌گفتم بسیجی كه دروغ‌هايم برملا می شد. مانده بودم چه پاسخی بدهم، يهو چيزی به ذهنم رسيد. پاسخ دادم: سرباز هستم اما توی بسيج خدمت مي‌كنم. پرسيدند: خوب چطوری؟! پاسخ دادم: توی ايران كسي كه درسش تمام می شود، بايد بره خدمت سربازی وگرنه كار به او نمی دهند. با خودم گفتم خدمت سربازی توی ارتش سخته، برم بسيج كه آسان‌تر است. افسر عراقي گفت: خوب بيا اينها را توی تلويزيون بگو. يهو جا خوردم با خودم گفتم كه ‌اي داد بيداد، حالا چكار كنم؟ به هول و ولا افتادم كه چه بگويم، چيزهایی سر هم كردم كه تحويلشان بدهم. گفتم: نه من اين كار را نمي‌كنم. پدر و مادرم اگر بفهمند مرا می‌كشند. نه من نمی توانم جلويشان بايستم. بهتر است به جای اين پدر و مادرم مرا بكشند، شما مرا بكشيد... افسر كه از حرف‌هايم چيزی دستگيرش نشد نهیبی زد و گفت: برو گمشو. @mfdocohe🌸
    🌸فصیح مدّت‌ها پشت میله‌های خاکستری مانده بودیم و همه چیز که تا قبل برایمان آشنا و هم‌دم بود، حالا غریب شده بود. یک‌روز صبح که برای گرفتن آمار به محوطه آمده بودیم، سرباز عراقی‌ داشت اسرا را می‌شمرد که در میان سکوت بچّه‌ها، صدای عَر عَر الاغی از راه دور، به گوش رسید. این را هم مدّت‌ها بود که نشنیده بودیم. یکی از بچّه‌ها همین که صدا را شنید، از سر شوخی گفت: آخ جون... همه زدند زیر خنده. سرباز عراقی که شمارش اسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش رفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا می‌خندن صبح اولِ وقت؟ مسئول آسایشگاه که خودش از آن معرکه بگیرها بود، گفت: بچّه‌ها می‌گن چه قدر خوب عربی عَرعَر می‌کنه. سرباز عراقی که زیاد باجی به آن زبان بسته نمی‌داد، گفت: نَعم...فصیح... @mfdocohe🌸  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نیروی جدید آشپزخانه 🔸 خاطره‌ای شنیدنی از شهید مهدی زین الدین ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 خانه برخلاف خانه ما خیلی بزرگ و دلباز و شیک بود و حیاطش هم پُر از دار و درخت و باغچه های پرگل. یک تاب سفید ننویی هم وسط حیاط بود. خیلی زود با خانم سعید آقا که اتفاقا اسمش فاطمه بود وست شدیم، به او گفتم که نگرانم آقا سعید یادش برود به علی و آقا هادی بگوید. فاطمه خانم گفت: «سعید! سعید یادش نمی‌ره؟ محاله، حتماً به حاج آقاهاتون می‌گه.» با شنیدن این حرف کمی خیالم راحت شد. خانه اتاقهای بزرگ و زیادی داشت و هر خانواده توی یکی از اتاقها زندگی می‌کرد. البته آشپزخانه و سرویس بهداشتی مشترک بود. کمی بعد، خانم حاج آقا همدانی به استقبالمان آمد و خوشامد گفت. بچه هایش وَهَب و مهدی و زهرا، هم کنارش بودند. آن شب چون سعید آقا نیامد ما توی اتاق آنها خوابیدیم. هرچند تا صبح از نگرانی و دلهره خوابم نبرد و توی رختخواب وول خوردم. وقتی برای نماز صبح بیدار شدم اضطراب عجیبی داشتم. دور سفره صبحانه نشسته بودیم که صدای زنگ خانه نیم خیزمان کرد. یکی از خانم ها رفت و در را باز کرد و آمد توی اتاق و گفت: «فرشته خانم آقای چیت سازیان با شما کار دارن.» به فاطمه نگاه کردم و لب گزیدم و سر تکان دادم و زود چادرم را سر کردم و دویدم جلوی در. فاطمه دنبالم آمد. علی آقا تمیز و مرتب و خوش پوش ایستاده بود پشت در. معلوم بود حمام کرده. آقا هادی مضطرب و عصبانی بود. تا فاطمه را دید تویید: «پس شما کجایید؟!» علی آقا چیزی نگفت. ساکت ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. آهسته سلام کردم و دستش را گرفتم و گفتم بیا تو. صبحانه خورده ید؟» باز هم چیزی نگفت. نفسم بند آمده بود تازه می‌فهمیدم آن دل شوره و دلهره بی دلیل نبوده. با ترس و خجالت گفتم: «مگه سعید آقا بهتون نگفت؟ خودش گفت حتما بهتون میگه!» علی آقا نگاهی به آقا هادی کرد و با تعجب گفت: «کی کدام سعید؟» - سعید صداقتی نه ما از دیروز سعید را ندیدیم پرسیدم پس از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟» علی آقا با بی حوصلگی جواب داد: یکی از همسایه ها شما را دیده بود که سوار ماشین سعید صداقتی شدید. حدس زدیم شاید شما را آورده اینجا.» به جای اینکه علی آقا از دست ما دلخور باشد من ناراحت شدم، اما خودم را کنترل می‌کردم تا اشکم راه نگیرد. فاطمه خانم همسر سعيد صداقتی هم آمد و تعارف کرد مردها بیایند تو. آقا هادی و فاطمه و زینب رفتند توی یک اتاق و من و علی آقا هم رفتیم توی اتاقی دیگر؛ خانه تا دلتان بخواهد اتاق خالی داشت. از دست خودم عصبانی بودم. از خودم لجم گرفته بود که چرا به حرف دلم گوش نداده بودم. من که می‌دانستم دلم به من دروغ نمی گوید؛ این را بارها تجربه کرده بودم. یادم نیست که گریه کردم یا نه، ولی یادم هست خیلی ناراحت بودم. گفتم: «به خدا، علی جان تقصیر ما نبود. آقا سعید گفت حتماً شما رو می‌بینه و بهتون می‌گه. به خدا اگه می‌دونستم شما رو نمی‌بینه پام می‌شکست و نمی اومدم.» بعد به التماس افتادم، علی تو رو خدا علی خواهش می‌کنم از دست من ناراحت نشو ببخشید. معذرت میخوام.» على آقا لبخندی زد و گفت «یعنی من الان ناراحتم؟!». با دیدن قیافه خندان و آرام او جان گرفتم. بلند شدم و با خوشحالی رفتم برایش صبحانه آوردم. لواشهای اهواز ضخیمتر از نان های لواش همدانی هاست و وقتی تازه و داغ اند خیلی خوشمزه اند. مثل پروانه ای سبک و شاد می پریدم و برایش چای و نان و مربا می‌آوردم، هر چند او چیزی نمی گفت و در سکوت صبحانه اش را می‌خورد، می‌دانستم که ته دلش از دستم ناراحت و دلخور است. توی این چند ماه اخلاقش دستگیرم شده بود. وقتی از چیزی عصبی و ناراحت می‌شد حرف نمی‌زد. صبحانه اش را که خورد، بلند شد و گفت: «ما خیلی کار داریم. شما فعلاً اینجا بمانید.» از ترس چیزی نگفتم خوشحال بودم ماجرا فیصله پیدا کرده. رفتم توی راهرو و با صدای بلند اعلام کردم: «خانما بیرون نیان، آقاها می‌خوان برن.» وقتى على آقا و آقا هادی رفتند، دویدم به طرف اتاق فاطمه. اوقات فاطمه تلخ بود تا مرا دید پرسید: «چی شد؟ علی آقا هم با تو دعوا کرد؟!» گفتم نه. و با تعجب پرسیدم: «مگه آقا هادی چیزی گفت؟!» فاطمه بی حوصله بود. آهی کشید و گفت: «هادی خیلی عصبانی بود. حق هم داشت. شانس ماست دیگه! از این همه روز، باید اصل دیشب می رفتن خونه.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 فاطمه بی حوصله بود. آهی کشید و گفت: "هادی خیلی عصبانی بود.حق هم داشت. شانس ماست دیگه! از این همه روز، باید دیشب می‌رفتن خونه!" از تعجب نفسم حبس شد. گفتم: راست میگی؟ دیشب رفته آن خونه؟!» حالا نوبت فاطمه بود که تعجب کند. نیم خیز شد و پرسید: «یعنی علی آقا بهت نگفت؟» شانه هایم بی اختیار بالا رفت. فاطمه شروع کرد به شرح ماجرا: شانس ما دیشب رفته‌ان خونه. همین که دیده ان چراغا خاموشه و دم و دودی از ما نیست بیچاره ها اون قدر ترسیده ان که جرئت نکرده ان برن توی اتاق. هادی می‌گفت من علی آقا رو هل می‌دادم جلو و علی آقا من رو هل می‌داد. فکر می‌کردن شاید بلا ملایی سرمان آمده. تازه فیوز برق هم پریده بوده. بالاخره، با هزار مکافات، فیوز برق رو می‌زنن و می‌رن تو. از یه طرف خوشحال می‌شن اون جوری که فکر می‌کردن‌ها نبوده و اتفاقی برای ما نیفتاده و از طرفی معطل می‌مونن که بالاخره ما کجاییم. از بس که فکر و خیال ناجور می‌کنن خوابشون می‌پره. آخرش علی آقا میگه: «فرشته اینا اینجا فامیل دارن، شاید رفتن خانه فامیل‌شان» این طوری کمی خیالشان راحت می‌شه اما چون خوابشان نمی برده بلند میشن و میافتن به جان خانه. تمام موکتا رو می‌تکانن و پهن می‌کنن. هادی می‌گفت پتوها رو مرتب دور اتاق پذیرایی انداخته ان. فاطمه به اینجا که رسید چشمکی زد و گفت: «از همه بهتر اینکه تمام شیشه ها رو پاک کرده‌ان. ندیدی خودشون هم چقدر ترگل ورگل شده بودن بس که کثیف و خاک و خلی شده بودن، دم صبحی رفته بودن حمام. فاطمه همه اینها را با احساس و هیجان خاصی تعریف می‌کرد و من همان وقت و حتی بعدها فکر می‌کردم چطور علی آقا هیچ کدام از این حرفها را به من نگفت و چطور ناراحتی اش را توانست پنهان کند. این اتفاق باعث شد علی آقا را بیشتر بشناسم. آن موقع بود که فهمیدم او مثل بقیه نیست. لااقل با من و آدمهایی که تا آن روز دوروبرم دیده بودم خیلی فرق داشت. آن اتفاق تلنگری درست و حسابی به من زد. ده یازده روزی که در آن خانه بودیم علی آقا و آقا هادی چند بار به دیدنمان آمدند، اما بعد از آن دیگر پیدایشان نشد. وقتی اهواز بودیم چند بار با فاطمه خانم، همسر سعید صداقتی، به بازار رفتیم. حتی برای خانه مان در دزفول هم یک چیزهایی خریدیم. اغلب صبحها بچه های حاج آقا همدانی را می‌بردم توی حیاط و سوار تاب می‌کردم اما آن روز خدایی بود که بچه ها خواب بودند و من تنهایی رفتم حیاط و روی تاب نشستم. یک دفعه صدای هواپیمایی را شنیدم؛ آنقدر پایین حرکت می‌کرد که زود فهمیدم یک هواپیمای عراقی است. میگ سیاه و ترسناکی بود. نمیدانم خدا در آن لحظه چه نیرویی به من داده بود. با اینکه از ترس داشتم می مردم، تا دیدم دو تا موشک از میگ جدا شده و دارد به طرفم می آید، با چنان سرعتی از تاب پایین پریدم و به طرف دیوار رفتم که بعدها خودم باورم نمی‌شد. دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و دهانم را باز کردم و تندتند اشهدم را خواندم. می‌دیدم که بمب‌ها چطور مستقیم به طرفم می‌آید. منتظر بودم همه جا آتش بگیرد و تکه تکه یا پودر بشوم. لحظه‌ای بعد صدای چند گرومپ گرومپ پشت سر هم زمین و زمان را لرزاند. همه جا تیره و تار شد. دود و خاک جلوی چشمهایم را گرفت. بوی باروت و خاک رفت ته گلویم. به سختی نفس می‌کشیدم. بمب‌ها انگار چند صد متری ام منفجر شده بودند. تازه فهمیدم هدف هواپیماها بیمارستان گلستان بوده که پشت خانه ما قرار داشت. بوی بد و گرمای خفه کننده ای توی هوا بود. نمیدانم چطور از آن مخمصه نجات پیدا کردم. وقتی آبها از آسیاب افتاد دیدم تعداد زیادی نبشی آهن و سیم بکسل و ترکش‌های ریز و درشت توی حیاط و جلوی پایم افتاده. اما خدا را شکر هیچکدام به من اصابت نکرده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
23.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران روز رفتن به میدان جنگ است ای دلبران نه گاه درنگ است        ‌‌‍‌
🌸مسابقه نگهبانی تازه كار و بی تجربه كه جدیداً به اردوگاه آمده بود و هیچ شناختی از بچه ها نداشت، به یه بسیجی كم سن و سال برخورد كرد و برای آنكه سر به سرش بگذارد گفت: «آخر تو برای چه به جنگ آمدی؟ تو كه نمی توانی یك سنگ كوچك را تكان بدهی آمده ای كه مرا بكشی؟» بسیجی درآمد كه: «من با تو شرط می بندم كه می توانم تو را از جا بلند كنم و روی دستهایم ببرم». من و تعدادی از بچه ها كه دور آن دو جمع شده بودیم با شنیدن این حرف تعجب كردیم؛ چرا كه نگهبان بسیار درشت و هیكل دار بود و بسیجی جثه ای ریز و ضعیف داشت. نگهبان عراقی با خنده تمسخرآمیزی گفت: تو نمی توانی مرا تكان دهی تا چه رسد به بلند کردن من و بسیجی در جوابش گفت: «من ثابت می كنم كه می توانم و وقتی بلندت كردم یك بار هم به دور اردوگاه می گردانمت. اگر تو هم توانستی مرا بلند كنی باید این كار را انجام دهی». بالاخره مسابقه شروع شد و بسیجی زیر دو پای نگهبان را گرفت و زور زد، اما هر چه كرد، نگهبان از جایش تكان نخورد كه نخورد. نگهبان گفت: «خوب، ... كه نتوانستی، حالا نوبت من است». و با یك تكان بسیجی را روی دوش خود گذاشت و برای دور زدن اردوگاه حركت كرد. بسیجی بر دوش نگهبان عراقی سوار بود و لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت و آن روز همه شاهد بودند كه چطور او با جثه كوچك از نگهبان سواری گرفت و كل اردوگاه را به حیرت واداشت. @mfdocohe🌸
🌸احترام نظامی سرباز محمد یك روز همراه مسئول اردوگاه به آسایشگاه می آید و دستور جدیدی را ابلاغ می كند: «از این به بعد تمام اسرا باید به عراقیها احترام بگذارند». مسئول آسایشگاه پاسخ می دهد: «چنین چیزی ممكن نیست؛ چرا كه اسرا همه بسیجی اند و با احترام نظامی آشنا نیستند». مسئول اردوگاه می گوید: «یادتان می دهیم» ...روز بعد یك افسر عراقی به اتفاق مسئول اردوگاه به آسایشگاه می آید. دستور برپا می دهند. بلند می شویم. دستور می دهند احترام بگذاریم. البته قضیه این طور نبود كه ما از احترام نظامی بی اطلاع باشیم ولی برای اینكه این كار باب نشود، یكی پای راست را می كوبید، یكی دست چپ را بالا می برد و دیگری دست راست را. وضع خنده آوری می شد.وقتی افسر عراقی این را می بیند خشمگین آزاد باش می دهد و بعد از آزاد باش هنوز چند نفر دستشان بالا بود و . .. به این ترتیب مسئله احترام نظامی به كلی منتفی شد. @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 همان شب، خواب دیدم علی آقا از کمر مجروح شده. از ناراحتی از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد. چه دلشوره ای داشتم آن شب. صبح خوابم را برای همه تعریف کردم. هر کاری کردم نتوانستم صبحانه بخورم. یک جا بند نبودم. از آشپزخانه می‌رفتم به اتاق، از اتاق می رفتم توی حیاط. کمی بعد آقا هادی و آقا سعيد بدون علی آقا آمدند. همان وقت فهمیدم خوابم تعبیر شده و دلهره و ترس و اضطرابم بی دلیل نبوده؛ هر کاری کردم حقیقت را به من نگفتند. می‌گفتند: «از قرارگاه بیسیم زده‌اند و او را برای جلسه ای خواسته اند و علی آقا رفته همدان." بعد، هر دو با هم گفتند: «ما هم می‌خوایم بریم همدان؛ شما هم با ما بیا.» می‌دانستم اتفاقی افتاده و همۀ اینها نقشه است. با این حال، گفتم: «نه، من نمی آم؛ همون یه باری که با سعید آقا اومدم برای هفت پشتم بسه.» سعيد آقا با دلخوری گفت: این بار فرق می‌کنه. ما الان پیش على آقا بودیم؛ خودش به ما گفت برید سراغ خانمم. علی آقا عجله داشت مجبور شد با چند نفر دیگه زودتر بره. گفتم:‌«آقا سعید شما اون بار هم همین حرف رو زدید. گفتین من حتماً علی آقا رو می‌بینم یادتونه؟ محاله دیگه از اینجا تکون بخورم.» آنها که این وضع را دیدند شروع کردند به اصرار و آسمان ریسمان بافتن. وقتی دیدند گوشم به حرفهای آنها بدهکار نیست، دست به دامن دایی محمود شدند. یک ساعت بعد دایی محمود با محمد خادم، دوست علی آقا آمدند و دوباره همان حرفهای قبلی را تکرار کردند. علی آقا گفته تو هم با ما بیایی. ما می‌خوایم بریم . گفتم به جان دایی علی آقا طوریش شده؟ گفت: «من که به تو دروغ نمی‌گم، گفتم که جلسه فوری داشته، رفته همدان. از آن طرف خانم‌ها آمدند و اصرار کردند که با دایی به همدان بروم. حتی خودشان کمک کردند و ساکم را بستند. من هم که وضع را این طور دیدم فکر کردم هرچه زودتر باید بروم به همدان. سوار لندرور محمد خادم شدم. دایی هم آمد. او جلو نشست و من عقب، خادم هم پشت فرمان بود. وقتی سوار ماشین شدم به دایی گفتم: «سر مسیر یه سر بریم دزفول من لباس بردارم.» وقتی دزفول رسیدیم تازه یادم افتاد که کلید برنداشته ام. دایی مجبور شد از دیوار بالا بکشد. در حیاط را باز کرد، اما کلید ساختمان را هم نداشتم. دایی رفت روی پشت بام و از آنجا رفت توی حیاط خلوت. با هزار مکافات و سختی چمدان لباسهایم را پیدا کرد و آورد. توی جادۀ پلدختر بودیم که محمد خادم گفت: "اونجا رو نگاه کنین میگ عراقی." راست می‌گفت؛ یک میگ عراقی در ارتفاع خیلی پایین داشت موازی ما پرواز می‌کرد. خادم گفت:"محکم بشینین" و تا آنجایی که می توانست با سرعت توی جاده پُرپیچ و خم پلدختر گاز می‌داد و جلو می‌رفت. میگ عراقی هم که متوجه ما شده بود ارتفاعش را کمتر کرد و آمد پایین؛ طوری که درست بالای سر ما بود. من از ترس با هر دو دست از پشت دایی را سفت چسبیده بودم. سر هر پیچی کهص می‌رسیدیم ماشین آنقدر خم می‌شد که فکر می‌کردم الان است که روی جاده بیفتد یا چپ شویم یا به کوه بخوریم. میگ خیلی پایین آمده بود؛ طوری که می‌شد خلبانش را دید. صدای ت‌ت‌ت پشت سر هم مسلسل هواپیما ترسم را بیشتر می‌کرد. تیرها به آسفالت جاده، کوه و سنگریزه های شانه جاده می خورد کمانه می‌کرد و بر می‌گشت به طرف ما. خادم هم خیلی آرتیستی رانندگی می‌کرد. از شانس خوب ما یک ماشین هم توی جاده نبود. اگر بود، قبل از اینکه میگ عراقی کاری بکند با ماشین‌های وسط جاده شاخ به شاخ می‌شدیم. در آن لحظات ترسناک از خدا میخواستم اگر علی آقا شهید شده، من هم همانجا شهید بشوم. با این فکر به آرامش رسیدم. دستم را از صندلی دایی رها کردم سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و زیر لب شروع کردم به گفتن شهادتین. اما، کمی بعد میگ از ما جلو افتاد و بی‌خیال ما شد و مسیرش را تغییر داد و خیلی زود پشت کوهی گم شد. دایی میگفت که هدفش نیروگاه برق بوده. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 عصر به همدان رسیدیم. دود غلیظی آسمان شهر را سیاه کرده بود. برخلاف اهواز که هوا بهاری و درختها سبز بود و ما حتی توی باغچه سبزی کاشته بودیم، همدان سرد بود مثل سیبری. درختهای لخت و عور زیر برف کز کرده بودند. خادم ترمز کرد و از مردی پرسید: «عمو کجا رو زدن؟» مرد گفت: «انبار نفت و پمپ بنزین درویش آباد و چهار روز پیش زدن یه مینی بوس پُر مسافر توی پمپ بنزین بوده آتیش گرفت‌و همه مسافراش شهید شدن.» خیلی تعجب کرده بودیم؛ یعنی سه چهار روز بود تانکرهای نفت می‌سوختند! از سی ام دی ماه تا آن روز. مرد می‌گفت: «چهارصد پانصد نفر مجروح و پنجاه شصت نفر شهید داده یم.» چون از اهواز آمده بودیم و آنجا هوا خوب و دلپذیر بود، لباس نپوشیده بودم. هوای توی ماشین سرد بود و از سرما دندانهایم به هم می‌کوبید. وقتی به ایستگاه عباس آباد رسیدیم با چشم دنبال آشنایی توی خیابان می‌گشتم. دایی گفت راستی فرشته، میدانی چی شده؟ یک دفعه قلبم مثل یخ‌های توی خیابان منجمد شد. دندانهایم محکم تر به هم می‌کوبید. حس کردم خون توی رگهایم یخ زده. وقتی دایی دید از من صدایی در نمی آید، گفت: «علی آقا...» نگذاشتم حرفش را تمام کند. گفتم: «شهید شده؟!» محمد خادم برگشت رو به من و گفت: «نه حاج خانم. نه، به خدا علی آقا مجروح شده.» آن قدر عصبانی و ناراحت بودم که کارد می‌زدند خونم در نمی آمد. سرشان داد زدم بیخود به من دروغ نگید. من که گفتم خودم دیشب خواب دیدم. مطمئن بودم علی آقا طوریش شده. چرا من رو سر کار گذاشتین؟ چرا توی دزفول راستش رو به من نگفتین؟! چرا از اهواز تا اینجا سرم رو شیره مالیدید؟ اصلا همینجا نگه دارین می‌خوام پیاده بشم! دایی سعی می کرد مرا آرام کند. ببین فرشته جان ما عمداً نگفتیم که تو از اهواز تا همدان ناراحت نشی و اعصابت به هم نریزه و فکر و خیال بد نکنی . به‌خدا علی آقا چیزیش نشده، مجروح و الان هم تو بیمارستان شیرازه. گفتم: «من میخوام پیاده شم.» خادم پیچید توی کوچه مادرم. دایی خیلی ناراحت شد. گفت: «فرشته جان، تو رو خدا حلال کن به خدا ما به خاطر خودت این کار را کردیم!» تا خادم جلوی خانه ایستاد دستگیره در ماشین را کشیدم و در را باز کردم. مادر پشت در حیاط منتظر بود؛ انگار از قبل می‌دانست ما داریم بر می‌گردیم. همانطور که پیاده می شدم، گفتم: «خیلی اشتباه کردین. شما از اهواز تا اینجا با احساساتم بازی کردین!» بعد در را محکم بستم. مادر جلوی راهم دوید او را بغل کردم و بوسیدمش. مثل همیشه بوی خوبی می‌داد و آغوشش مرا آرام می‌کرد. گلایه دایی را به او کردم. - اینا فکر می‌کنن من بچه ام، ضعیفم. به من نگفتن علی آقا مجزوح شده. گفتن جلسه داره. من که خودم می‌دونستم. دیشب خواب دیدم. مادر سرم را نوازش کرد و بوسید و با مهربانی گفت: «اشکال نداره، چیز مهمی نیست. امیر آقا به ما خبر داد؛. علی آقا ماشاء الله قویه؛ زود خوب می‌شه.» در آن مجروحیت تیری کمانه کرده و از کنار کمر علی آقا رفته و داخل باسنش گیر کرده بود؛ طوری که دکترها هم نتوانستند آن را بیرون بیاورند. علی آقا با همان وضعیت هفته بعد برای عیادت دوستانش به بیمارستان جانبازان تهران رفت. از آنجا آمد و مختصری وسایل برداشتیم و با هم به دزفول برگشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
🎥 وقتی زمزمه عملیات به گوش می‌ رسید وقتی شبانه نیروها را جابجا می‌کردند ، وقتی کامیون‌ها و وانت‌ ها برای انتقال نیروها به خط می‌شدند. این نوحه و نوا به زبان‌ ها جاری و به قلب ها می‌نشست.... شب‌های دی‌ ماه سال شصت و پنج طنین این نوحه در فضای جنوب حاکم بود. شب‌های قدر کربلای پنج 💠 @bank_aks
🌸گربه روزی گربه اي آﻣـﺪ ﺗـﻮي اردوﮔـﺎه ﻳﻜـﻲ از ﺑﭽﻪﻫﺎ، آن را ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺮد داﺧﻞ اﺗﺎق. ﻳﻚ ﻛﻼه ﻧﻈﺎﻣﻲ ﻣﺜﻞ ﻛـﻼهﺳـﺮﺑﺎزﻫﺎی ﻋﺮاﻗـﻲ، اﻧﺪازة ﺳﺮ ﮔﺮﺑﻪ دوﺧﺖ و ﮔﺬاﺷﺖ ﺳﺮش ﻫﻨﮕـﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻣﻲ ﺧﻮاﺳـﺖ از ﭘـﺸﺖ ﭘﻨﺠـﺮه رد ﺷـﻮد ، ﮔﺮﺑـﻪ را ول ﻛـﺮد ﺟﻠـﻮي ﭘـﺎﻳﺶ. ﻧﮕﻬﺒـﺎن ﻛـﻪ ﺟــﺎ ﺧﻮرده ﺑﻮد ﻣﺪﺗﻲ ﺑﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ، ﺑﻌﺪ رﻓـﺖ ﻛـﻪ ﺑﮕﻴﺮدش. ﮔﺮﺑﻪ از ﺗﺮس ﻓﺮار ﻛـﺮد ﻧﮕﻬﺒـﺎن ، داد زد ﺑﻘﻴــﻪ ﻫــﻢ آﻣﺪﻧــﺪ و اﻓﺘﺎدﻧــﺪ دﻧﺒــﺎل ﮔﺮﺑــﻪ ، ﻳﻜــﻲ از ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻫﺎ داد ﻣﻲ زد "ﺑﮕﻴﺮﻳﻨﺶ، ﺑﮕﻴﺮﻳﻨﺶ، اﻳﻦ ﻛﻼه ، ﺷﺮف ﻣﺎﺳﺖ. اون رو از ﺳﺮ ﮔﺮﺑـﻪ ﺑـﺮدارﻳﻦ". آﻧﻬـﺎ ﻣﻲ دوﻳﺪﻧﺪ، ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻲدوﻳﺪ. ﺑﻴﭽـﺎره ﻫـﺎ ﻳـﻚ ﺳـﺎﻋﺖ دﻧﺒﺎﻟﺶ دوﻳﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪش. ﺑﭽﻪﻫﺎ، ﺑﻪ اﻳﻦ ﺻـﺤﻨﻪ ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و ﻣﻲﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ. @mfdocohe🌸
🌸معنویت ... تو پدافندي شلمچه سه راه شهادت, که همیشه زیر آتیش توپ و خمپاره بود يك هم سنگري داشتیم به نام "آقا فریبرز" كه بالای سرش روی یه مقوا نوشته بود هرگونه نماز با تضرع و خشوع ممنوع نمازهای مستحبی, نافله, غفيله, جعفر طیار و... ممنوع دعا همراه با گریه ممنوع خواندن زیارت عاشورا و خصوصا نماز شب در سنگر اکیدا ممنوع و مقوا را چسبانده بود بالای سرش و راحت و بی خیال می خوابید زیر این نوشته اش.... ... يك روز با مسئول گردان رفتيم بهشون سر بزنيم ، رسیدیم و رفتیم داخل سنگرشان فرمانده گردان گفت نماز عصرم را نخوندم و شروع كرد به نمازخوندن اون هم با چه حال خوبی... يك دفعه چند تا خمپاره خورد كنار سنگر فریبرز, سریع رو به فرمانده گردان کرد و گفت پدر صلواتي دیدی معنویت رفت بالا و خمپاره آمد فریبرز در یک حرکت سریع و غافلگیرانه تا ديد معنويت سنگر زياد شده يه  قابلمه برداشت و شروع كردن به خواندن شعرهای فکاهی و خنده دار...در كمال تعجب ديدیم خیلی سریع آتش خمپاره ها قطع شد... برگشت رو به فرمانده گردان گفت عزیز دلم, من تمام زحمتم اینجا این است که, داخل این سنگر معنویت شکل نگیرد و شما آمدید داخل سنگر, معنویت ترزیق می کنید حالا ديديد من حق دارم تمام مستحبات را اینحا ممنوع اعلام کرده ام @mfdocohe🌸
رفیق لبخند بزن ! و به بقیه نشان بده که قوی‌تر از آن چیزی هستی که دیروز بوده‌ ای .... 💠 @bank_aks
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 وقتی بعد از حدود یک ماه دوباره با علی آقا به دزفول برگشتیم، به خودم قول دادم از کنار او و از دزفول جم نخورم. بهمن ماه ۱۳۶۵ بود. هوا بوی بهار می‌داد. روزی که دوباره به دزفول برگشتیم، علی آقا چند کیلو مرغ خرید و گفت: «فرشته یه غذای خوشمزه شب عملیاتی درست کن. بعد از ناهار باید بریم منطقه.» دست به کار شدم. مرغ را تندتند پاک کردم و شستم و با نمک و زردچوبه و پیاز فراوان روی پیک‌نیک بار گذاشتم و شعله آن را تا آنجا که می‌شد زیاد کردم. آقا هادی و اهل و عیالش توی اتاق خودشان بودند. نیم ساعتی نگذشته بود که صدای وحشتناکی از طبقه بالا آمد. خانه لرزید من اول فکر کردم بمباران شده. علی آقا و آقا هادی پابرهنه از پله ها دویدند بالا و من و فاطمه هم به دنبالشان. زودپز روی پیک نیک نبود. شعله زرد پیک نیک زبانه می‌کشید. در دیگ زودپز یک طرف و خودش یک طرف دیگر افتاده بود. تکه های مرغ و آب چرب و زرد غذا روی دیوار و سقف پخش شده بود. شرمنده و خجالت زده سرم را پایین انداختم. علی آقا می‌خندید و تکه های مرغ را از روی در و دیوار جمع می‌کرد و با شادی کودکانه ای می‌خورد. سراغ دیگ زودپز رفت و انگار که گنجی پیدا کرده باشد با خوشحالی گفت: «الهی شکر یه کمی مرغ تهش مانده!» همان یک مقدار مرغ را با چه لذتی خوردیم. زندگی در دزفول برای من که بچه همدان و منطقه سردسیر بودم خیلی متفاوت بود. در همان اوایل یک روز از خواب بیدار شده بودم و داشتم رختخوابم را جمع می‌کردم - مردها در خانه نبودند. من و فاطمه و زینب در اتاقهای پایین، که اتاق خوابمان بود می خوابیدیم - همین که تشکم را جمع کردم، فاطمه جیغ کوتاهی کشید. از صدای جیغ او زینب بیدار شد. حشره سیاه و بدشکلی زیر تشکم بود. دو تا چنگال بلند داشت و هشت تا پای بدترکیب و دمی که مثل کمان بالا آمده بود و به طرف تنش خم شده بود. فاطمه دستم را گرفت و گفت: «عقربه!» اسم عقرب را شنیده بودم حتی می‌دانستم که نیشش مثل نیش مار کشنده و سمی است. فاطمه از ترس چند قدم عقب رفت. گفتم: «نترس. اینجا پر از عقربه عقربا جاهای گرمسیر زندگی می‌کنن. کاریشون نداشته باشی، آزاری ندارن. بعد با شک و دودلی گفت: «بکشیمش.» با خونسردی گفتم این رو بکشی اون یکی رو چه کار می‌کنی؟» و اشاره کردم به قرنیزها و کنج دیوارها. با یک چشم چرخاندن، سه چهار تا عقرب دیگر پیدا کرده بودیم. فاطمه بیشتر به خاطر زینب نگران بود گفتم: «نترس. الان خودشون گم و گور میشن. جونورا شبا برای غذا از لونه بیرون می آن و صبح ها زیر سنگ و لای درز و دورز دیوارا قایم می‌شن. خم شدم و تشکم را برداشتم و گوشه ای گذاشتم. فاطمه بچه مریانج' بود و بزرگ شده کوه و باغ و صحرا. کمی که گذشت، به خودش مسلط شد. جارویی آوردم و عقربها را به طرف بیرون از اتاق جارو کردم. عقربهای بدترکیب با چنان سرعتی می‌دویدند و خودشان را از چشم ما دور می‌کردند که متوجه نشدیم کی و کجا رفتند. در طول روز خبری از عقربها نبود. اما همین که شب می‌شد سروکله شان پیدا می‌شد. شب‌های اول خوابم نمی برد. همه اش فکر می‌کردم عقربی زیر پتو یا روی بالشم هست. تا صدای خش خشی می‌شنیدم، بلند می‌شدم و چراغ‌ها را روشن می‌کردم؛ اما به زودی همه چیز برایم عادی شد. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شدم و رختخوابم را با احتیاط جمع می‌کردم چند تا عقرب پیدا می‌کردم که زیر بالش و تشکم جا خوش کرده بودند. کم کم دیدن عقربها برایم عادی شد. صب‌حها بدون سروصدا جارویی بر می‌داشتم و عقربها را جارو می کردم. هر چند، هیچ وقت نتوانستم از دیدنشان نترسم و چندشم نشود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 یک بار علی آقا و آقا هادی با شادی آمدند و گفتند برای شام دو سه نفر مهمان داریم. من و فاطمه فکر کردیم خب دو سه تا مهمان که چیزی نیست تازه از این ماکارونی‌های فرمی آمده بود. پیچی شکلش را خریدیم و یک قابلمه بزرگ ماکارونی دم کردیم. گوشت و پیاز زیادی با رب قاطی کردیم و روی ماکارونی‌ها ریختیم. خیلی خوش رنگ شده بود. جمعه شب، حدود ساعت هشت، مهمانها آمدند به همراه همسر و بچه هایشان. من و فاطمه از پشت پنجره نگاه می‌کردیم. یک سر مهمانها روی پله ها بود و یک سرش توی کوچه. انگار صف مهمانها نمی‌خواست بند بیاید. علی آقا «یا الله گویان» آمد تو. تا سلام کرد با اعتراض گفتم علی جان تو که گفتی دو سه نفر نگفتی کل دزفول رو دعوت کرده ی. على‌آقا خندید و گفت: ناراحت نشو. گفتم: «یعنی چی ناراحت نشو! ما فقط یه قابلمه ماکارونی پخته یم بیا ببین می‌رسه؟» علی اقا خونسرد جواب داد هیچکس برای شام و ناهار جایی نمیره. خودتُ ناراحت نکن. خدا روزی مهمانُ می رسانه.» خلاصه خانمها آمدند و توی هال نشستند و آقایان رفتند به اتاق پذیرایی. من و فاطمه دلهره داشتیم، نگران شام بودیم. هر چی حساب می‌کردیم می‌دیدیم یک قابلمه ماکارونی این جمعیت را سیر نمی کند. به همین دلیل از خانمها عذرخواهی کردیم و با فاطمه رفتیم آشپزخانه و هر چه سیب زمینی داشتیم رنده کردیم و ده دوازده تا تخم مرغ شکستیم توی آن و دو سه تابه بزرگ کوکو درست کردیم. موقع شام ماکارونی را توی چند دیس بزرگ کشیدیم. خیلی خوش رنگ و رو و چرب و چیلی شده بود. ته دیگش هم نارنجی و برشته بود. ماکارونی و ته دیگ‌ها قسمت سفره مردانه شد و کوکوها را با گوجه و خیارشور و سبزی و ترشی بردیم سر سفره زنانه. بعد از شام وقتی سفره ها را جمع کردیم صدای شوخی و خنده مردها از اتاق پذیرایی بلند شد. سردسته شلوغ کارها علی آقا بود. من کنار در نشسته بودم؛ طوری که از لای در او را می‌دیدم. هر دو دستش را تکان می‌داد می‌گفت: «بغلی بگیر.» بغلی می‌گفت: «چی رو بگیرم؟» دو کلافه رو. چه کارش کنم؟ بده بغلی. بغلی دو دست و پایش را تکان می‌داد و می‌گفت بغلی بگیر چی رو بگیرم؟ سه کلافه رو. چه کارش کنم؟ بده بغلی. بغلی بیچاره مجبور بود دو دست و دو پایش را تکان بدهد و چهار کلافه را بدهد به بغلی نفر آخر، بخت برگشته بلند شده بود و تمام اعضای بدنش را تکان می‌داد انگار داشت بندری می‌رقصید و نه کلافه را می‌داد به بغلی صدای خنده‌های علی آقا و ریسه رفتن‌های بقیه زنها را هم به خنده انداخته بود. آن شب خیلی به همه خوش گذشت. آخر شب وقتی مهمانها رفتند علی آقا گفت دیدی آب از آب تکان نخورد. دیدی به بچه ها چقدر خوش گذشت. هیچکس هم گرسنه نرفت. گفتم تو که خبر نداری من و فاطمه چقدر دلهره داشتیم. غصه خوردیم و جان کندیم تا سفره باز و بسته شد. علی آقا گفت: دستتان درد نکنه. اگه غصه خوردین و به زحمت افتادین شرمنده ببخشید اما بچه ها تو منطقه هیچ تفریح و سرگرمی ندارن. گفتیم هر چی بیشتر، بهتر. به همه گفتیم بیان، یه خرده شلوغ کاری لازم بود تا بخندن و روحیه بگیرن. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
۱۹ دی‌ ماه سال ۱۳۸۴ «حاج احمد کاظمی» به آرزوی مشهورش رسید و دل خیلی‌ ها را سوزاند هرکسی او را بیشتر می‌شناخت دلش بیشتر سوخت ؛ از همه بیشتر «حاج قاسم» 💠 @bank_aks
🌸معنویت ... تو پدافندي شلمچه سه راه شهادت, که همیشه زیر آتیش توپ و خمپاره بود يك هم سنگري داشتیم به نام "آقا فریبرز" كه بالای سرش روی یه مقوا نوشته بود هرگونه نماز با تضرع و خشوع ممنوع نمازهای مستحبی, نافله, غفيله, جعفر طیار و... ممنوع دعا همراه با گریه ممنوع خواندن زیارت عاشورا و خصوصا نماز شب در سنگر اکیدا ممنوع و مقوا را چسبانده بود بالای سرش و راحت و بی خیال می خوابید زیر این نوشته اش.... ... يك روز با مسئول گردان رفتيم بهشون سر بزنيم ، رسیدیم و رفتیم داخل سنگرشان فرمانده گردان گفت نماز عصرم را نخوندم و شروع كرد به نمازخوندن اون هم با چه حال خوبی... يك دفعه چند تا خمپاره خورد كنار سنگر فریبرز, سریع رو به فرمانده گردان کرد و گفت پدر صلواتي دیدی معنویت رفت بالا و خمپاره آمد فریبرز در یک حرکت سریع و غافلگیرانه تا ديد معنويت سنگر زياد شده يه  قابلمه برداشت و شروع كردن به خواندن شعرهای فکاهی و خنده دار...در كمال تعجب ديدیم خیلی سریع آتش خمپاره ها قطع شد... برگشت رو به فرمانده گردان گفت عزیز دلم, من تمام زحمتم اینجا این است که, داخل این سنگر معنویت شکل نگیرد و شما آمدید داخل سنگر, معنویت ترزیق می کنید حالا ديديد من حق دارم تمام مستحبات را اینحا ممنوع اعلام کرده ام @mfdocohe🌸
🌸معنویت 2 موقع شروع عملیاتها ودر زیر آتش دشمن همه یکصدا فریاد می زدند "حسین جان, کربلا ولی فریبرز بر خلاف همه می گفت, یا "امام رضا (ع) غریب" میشه یه بار دیگه زیارت مشهد را نصیب ما کنی, وکار بدین جا هم ختم نمی شد اگر شدت آتیش دشمن زیاد میشد تمام امامزاده ها را از حضرت معصومه (س) و شاهچراغ و شاه عبدالعظیم و... همه رو یکی یکی ردیف می کردبرای خدا و در مناجات هائی بی نظیر روبه خدا می گفت شما ما را نجات بده از دست این بعثی ها بهت قول میدم هرچی امامزاده تو ایران است, زیارت کنم و بعد عملیات هم به بچه ها می گفت دیدید "شهادت, لیاقت منو نداشت"... @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات ܭܝ‌ܢ̣ܠߊ‌ܨ ۵ شب قدر انقلاب اسلامی 🔸 مقام معظم رهبری حضرت ايت الله خامنه ای: « شب‌های عملیات کربلای ۵  شب‌های قدر اين انقلاب است و انس با آن باعث وارسته شدن می باشد، هر کس آن عملیات را فراموش کند نامش از اردوگاه انقلاب قلم خواهد خورد؛ لذا باید این حادثه بزرگ را زنده نگه داریم.»        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ̣ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 روز بعد فکر کردیم اگر بخواهیم توی این خانه زندگی کنیم و مهمانی بدهیم، باید دستی به سر و رویش بکشیم. به همین دلیل، با فاطمه به بازار رفتیم و پرسان پرسان یک مغازه پارچه فروشی پیدا کردیم. شهر نیمه سکنه بود، به جز بعضی از مغازه ها که مایحتاج مردم بود. لوازم ضروری مردم را می‌فروختند. اغلب مغازه ها تعطیل بود. از همان مغازه پارچه فروشی ده دوازده متر پارچه شطرنجی صورتی و سفید، که خیلی خوش آب و رنگ بود برای آشپزخانه و یک پارچه بنفش گلدار برای پذیرایی خریدیم. چقدر دلمان به آن خانه خوش بود. آن قدر شوق و ذوق داشتیم که تا خانه رسیدیم، نشستم پشت چرخ خیاطی و شروع کردم به دوختن. فاطمه زینب را که خسته شده بود خواباند و بعد مشغول آشپزی شد. اول از همه پرده اتاق پذیرایی را دوختم. پنجره های پذیرایی رو به حیاط و مشرف به کوچه بود و ما با چادر نماز شیشه ها را پوشانده بودیم. وقتی دوخت پرده تمام شد و با کمک فاطمه آن را نصب کردیم، خانه از این رو به آن رو شد. زیبایی خانه به فرش و پرده است. ما که فرش نداشتیم اما آن پرده، خانه را واقعا شبیه خانه کرده بود. پرده بنفش بود و گلهای ریز زرد و نارنجی داشت. بعد از پذیرایی نوبت آشپزخانه بود. پرده، آشپزخانه را روشن و شاد کرد. یک میز بزرگ آهنی وسط آشپزخانه بود که هر چه قابلمه و ظرف و قاشق و چنگال داشتیم رویش چیده بودیم و زیرش همگونی سیب زمینی و پیاز و قوطی های لوبیاچیتی و نخود و عدس گذاشته بودیم. نشستم پشت چرخ خیاطی و دسته اش را چرخاندم و چرخاندم و یک رومیزی بلند برای میز آشپزخانه دوختم و دورش هم کش انداختم تا از روی میز لیز نخورد. میز را با فاطمه مرتب کردیم و رومیزی چین واچینش را انداختیم رویش و خرت و پرت هایمان را زیرش چیدیم. حسنش به این بود که چیزهایی که زیر میز گذاشته بودیم دیگر پیدا نبود. برای سینک ظرف شویی هم که زیرش کابینت نداشت یک پیرهن قشنگ دوختیم. پارچه رومیزی و ظرفشویی هم از پرده آشپزخانه بود. از این همه رنگ و تنوع ذوق زده شده بودیم. می رفتیم و می آمدیم و نگاهشان می‌کردیم. می ایستادیم توی اتاق پذیرایی و می‌گفتیم: «چقدر قشنگ شد! می‌آمدیم توی آشپزخانه و می‌گفتیم: «آخیش! شبیه آشپزخانه شد.» از پارچه های اضافی هم چند تا دم کنی و دستگیره دوختیم و به در و دیوار آشپزخانه آویزان کردیم. بعد از مرتب کردن و تزئین طبقه بالا رفتیم به زیرزمین. قرار شد هرکسی اتاق خودش را مرتب کند. من از توی کوچه یک کارتن خالی پیدا کردم. آن را به جای میز گوشه اتاق گذاشتم. آلبوم‌های علی آقا را داخل آن گذاشتم تا سنگین شود و تکان نخورد. رویش پارچه کشیدم. یک رومیزی قلاب بافی داشتم که از همدان آورده بودم. با نخ سفید ابریشمی آن را بافته بودم. وسط رومیزی پُر از قوهای برجسته بود. توی قوها را با پنبه پُر کرده بودم. قوها نوکهای قرمز داشتند با بالهای کوچک نیمه باز. چند سالی می‌شد که قلاب بافی خیلی مد شده بود و اغلب دخترها و زنها علاقه زیادی به انواع قلاب بافی داشتند. رومیزی را انداختم روی میز کارتنی. اتاق را جارو و گردگیری کردم. روز بعد هم با فاطمه و زینب به بازار رفتیم و چند دست بشقاب و خورش خوری یک شکل خریدیم. چند روزی مشغول جارو و شست و شو و مرتب کردن خانه شدیم. یک شب که چراغها همه روشن بود و ما توی آشپزخانه مشغول پخت و پز بودیم علی آقا و آقا هادی از توی کوچه پرده ها را دیده بودند. نور که به پرده ها می‌تابید زیبایی‌شان چند برابر می‌شد. آنها با دیدن پرده های خوش رنگ پذیرایی و آشپزخانه با شادی از ماشین پیاده شده بودند. آقا هادی به علی آقا گفته بود: «نگاه کن! خونه مون پرده دار شده. چه پرده های قشنگی!» وقتی علی آقا و آقا هادی وارد خانه شدند، از آن همه تغییر و رنگ و زیبایی تعجب کردند. ذوق می‌کردند و با خوشحالی به همه جا سرک می‌کشیدند. آن شب مردها مثل همیشه خسته و خاک آلود بودند. بعد از شام زود خوابیدند من و فاطمه از فرصت استفاده کردیم و رفتیم توی حیاط و پوتین‌هایشان را خوب واکس زدیم و برق انداختیم. بعد هم یونیفورم هایشان را شستیم. صبح، مردها وقتی لباسهایشان را روی بند و کفش هایشان را واکس زده و جفت شده پشت در دیدند کلی غافلگیر شدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۳ ه زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در همان روزها من و فاطمه دلمان برای خانواده هایمان تنگ شده بود. آقای بختیاری دوست علی آقا که یک روز در میان می آمد و خریدهامان را انجام می‌داد. زنگ در حیاط را زد تا به بازار برویم. من و فاطمه، از خداخواسته، تند و تیز آماده شدیم و گفتیم: «ما می خوایم بریم مخابرات. مخابرات مرکز شهر بود و همیشه شلوغ. یک ساعتی منتظر نشستیم. یک سالن بزرگ بود با چند تا کابین. چند ردیف نیمکت چوبی توی سالن بود که اغلب پُر از سرباز و رزمنده بود. زینب شلوغ می‌کرد و فاطمه را کلافه کرده بود. بالاخره نوبت‌مان شد. من تلفن زدم به همسایه مان سکینه خانم و با چه سختی مادر پای تلفن آمد و کلی با هم حرف زدیم. بعد از تمام شدن تلفن‌مان آمدیم بیرون. آقای بختیاری کمی بالاتر از مخابرات توی ماشین منتظرمان بود. همین که به طرف ماشین راه افتادیم، صدای تق تق ضدهوایی ها بلند شد. خیابان خلوت بود. زینب بغل فاطمه بود. یک دفعه صدای موتور چند هواپیما و بعد هم انفجارهای پی در پی همه جا را به هم ریخت. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. فاطمه گفت: بریم اون طرف. تا خواستیم به آن طرف خیابان برویم، یک دفعه جلوی چشمهایم پر از دود و گرد و خاک شد. همه جا تاریک شده بود. هیچ جا را نمی دیدم. صدای داد و فریاد و ناله مردم به گوش می‌رسید. توی آن دود و گرد و خاک گرمای شدیدی به صورتم خورد. ترکش سرخ و بزرگی به سرعت به طرفم می آمد. نمی‌دانم آن لحظه خدا چه قدرتی به من داد. جا خالی دادم و روی زمین خم شدم. صدای ترکش را شنیدم که محکم به دیوار مغازه ای که پشت سرم بود خورد. دیوار سوراخ شد. همۀ اینها توی چند لحظه اتفاق افتاد. فاطمه را نمی‌دیدم صدایش زدم: «فاطمه! فاطمه!» صدای انفجار دیگری از دورترها به گوش رسید. صحنه ترسناکی بود. ترکش‌ها از بغل گوشم مثل ملخ‌هایی که به مزرعه ای حمله کرده باشند می‌گذشتند. علی آقا گفته بود در این جور مواقع روی زمین دراز بکشم. روی آسفالت سخت خیابان خوابیدم و دستهایم را روی گوش‌هایم گذاشتم و دهانم را باز کردم. در تمام این مدت به فکر فاطمه و زینب بودم. کمی که گذشت، سروصداها کمتر شد. سرم را بالا گرفتم و از بین گرد و خاک و هوای غبارآلود اطراف، ماشین آقای بختیاری را دیدم. به طرف ماشین خیز برداشتم و تند پریدم تو و افتادم روی صندلی عقب. در همین موقع فاطمه و زینب هم رسیدند. با بغض، زینب را بغل گرفتم و بوسیدم . فاطمه با وحشت و اضطراب در را بست و گفت: «فرشته خانم، خوبی؟» حالم خوب بود. سر زینب را روی سینه ام گذاشتم. صدای قلبش را می‌شنیدم، مثل قلب بچه گنجشکی تندتند می‌زد. آن روز خیلی ترسیدیم اما تصمیم گرفتیم ماجرا را به مردها نگوییم؛ می دانستیم نگرانمان می‌شوند. مردها که بودند دلتنگ هیچکس و هیچ جا نبودیم، اما همین که می رفتند دلتنگی‌های ما شروع می‌شد. یک بار که داشتند می رفتند گفتم:«علی جان دلم برای همدان یه ذره شده.» پرسید: «همدان یا همدانیا؟» با خنده گفتم: «هر دو.» شب بعد علی آقا برگشت جلوی در و هول هولکی گفت: «فرشته، چادر بپوش فامیلتان آمده.» تعجب کرده بودم. پرسیدم: «کدوم فامیلمون؟» لبخندی زد و با شیطنت گفت: «مگه دلت برا همدانیا تنگ نشده بود؟» چادرم را سر کردم و رفتم توی حیاط. علی آقا چشمکی زد و گفت بگیر این هم پسر عموت.» وحید را آورده بود. وحید پسر عمو باقر، علی آقا را توی منطقه دیده بود. رفته بود جلو و سلام و علیک کرده بود و آشنایی داده بود. علی آقا هم دستش را گرفته بود که «الا و بالله امشب باید شام بیای خانه ما. فرشته دلش تنگه خوشحال می‌شه.» می‌گفتم و وحید می‌گفت. واقعاً هم خوشحال شدم من و وحید نشستیم به تعریف. - وحید، یادته بچه بودیم چه آتیشی می‌سوزوندیم؟ وحید می خندید و می‌گفت - یادته چقدر من شلوغ کار بودم. على آقا که می‌دید ما گرم تعریف شده ایم ذوق می‌کرد. خودش شام را آورد و سفره را انداخت. بعد از شام، ظرفها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. صدای ترق و تروق ظرف‌ها که بلند شد، دلم سوخت. فکر کردم علی آقا خسته است. به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را خودم بشورم، نگذاشت. گفت: مگه تو دلتنگ نبودی! برو تعریف کن دل تنگیت در آد. نرفتم. به او کمک کردم و با هم ظرفها را شستیم. وقتی برگشتیم دیدیم وحید بدون رختخواب گوشه اتاق خوابش برده. خیلی ناراحت شدم. دلم برایش سوخت. خواستم بیدارش کنم برایش رختخواب بیندازم علی آقا نگذاشت. گفت: «ولش کن. بذار بخوابه اینا این قدر توی منطقه رو سنگ و کلوخ خوابیده ان عادت کرده ان. الان وحید انگار روی پر قو تو هتل هیلتون خوابیده.» با این حال دلم نیامد. گفتم علی جان یه شب اومده مهمونی. اگه زن عمو اینجا بود الان می‌ذاشت پسرش بی رختخواب بخوابه؟ رویش پتو انداختم و بالش را دادم به علی آقا تا زیر سرش بگذارد.