13.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویری که شاید هرگز ندیده باشید
🔹واکنش مردم وقتی متوجه میشوند سیدحسن نصرالله در دوران دفاع مقدس، دوشادوش رزمندگان ایرانی با صدام میجنگید
#سید_حسن_نصرالله #حزب_الله
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و هشتاد و پنجم
یادواره شهید پیراینده در اسارت
یکی از ابتکارات گروه فرهنگی گردهمایی وحدت و همدلی، بین بند یک و دو در هفتههای پایانی اسارت بود. بعد از برگزاری نماز جمعه، بچه های فرهنگی به فکر افتادن که یه گردهمایی با حضور تمومی ۶۰۰ اسیر بند ۱ و ۲ و این بار در هواخوری بند ۲ به عنوان وحدت و همدلی و در تجلیل از شهید حسین پیراینده برگزار بشه. برگزاری نماز جمعه تجربه موفقی بود تا امیدوار به جلب موافقت فرمانده اردوگاه برای برگزاری این گردهمایی باشیم. صحبتها و مشورتای اولیه انجام شد و پیشنهاد برگزاری گردهمایی به تصویب کانون فرهنگی رسید. با مذاکراتی که با فرمانده اردوگاه انجام شد و بعد از اخذ تضمین های لازمه در خصوص آروم و مسالمت آمیز بودن این مراسم، مقرر شد این بار گردهمایی در محوطه بند دو انجام بشه.
آقای عبدالکریم مازندرانی به من پیشنهاد کرد که سخنرانی مراسم رو به عهده بگیرم و منم پذیرفتم. همۀ ۶۰۰ نفر در محوطه هواخوری بند دو جمع شدیم و مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. سخنانم رو با تشریح وظیفه ما در دفاع مقدس و اسارت آغاز کردم و به تجلیل از حماسه مقاومت بچه ها در اسارت ادامه دادم و ضمن ادای احترام به مقام شامخ تمامی شهدای اسارت بصورت ویژه از شهید پیراینده و مجاهدت او یادی کردم. اصل سخن بررسی تطبیقی کاروان و قافله اسرای کربلا با قافله اسرای ایرانی بود و به تشریح ظلم و جنایتی که نظام بعثی در حق اسرا انجام داد پرداختم و اون رو با ظلم و جنایات بنی امیه در شام با کاروان اهل بیت(علیهم السلام) مقایسه کردم و با نوید به بچه ها اعلام کردم که ما اکنون در حال بازگشت به وطن هستیم، همانگونه که قافله اهلبیت(علیهم السلام) که به مدینه بازگشت و در مسیر برگشت به زیارت مزار اباعبدالله(علیه السلام) و شهدای کربلا رفتن، و مروج و پیامرسان عاشورا شدن، ما هم وظیفه داریم مروج و پیامرسان حماسههای اسارت باشیم.
این گردهمایی از شیرینترین برنامه های روزهای پایانی اسارت بود که وحدت و همدلی بین اسرا رو به رخ دشمن جنایتکار کشوند و پیام شادابی و سرزندگی و بالنده بودن اسرای ایرانی رو در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت و ضبط کرد.
ادامه دارد
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت
دویست و هشتاد و ششم
توطئه گروگانگیری
روزانه بین دو تا سه هزار نفر آزاد میشدن و هر روز از تعداد اسرا تو عراق کم میشد. بچههای اردوگاه تکریت ۱۱ که همرزمای ما بودن دو هفته قبلش آزاد شده و برگشته بودن به ایران. حتی اسرای دو سال آخر جنگ که دو سال بعد از ما اسیر شده بودن دسته دسته آزاد میشدن و خبری از ثبت نام و آزادی ما نبود. روزای پایانی نوبت به اردوگاه ۱۸ بعقوبه رسید به عنوان آخرین اردوگاه رسید. از سوله ها شروع کردن و دسته دسته جلو چشمان ما میرفتن و ما فقط نظارهگر بودیم.
گر چه ما از آزادی برادرامون خوشحال بودیم و اصلاً برامون مهم نبود اونا زودتر آزاد بشن یا ما ، اما شواهد و قرائن از توطئهای خطرناک حکایت می کرد که برای ما چیده بودن.
شایعه ای به سرعت توی اردوگاه پیچید و اون این بود که بعثیا تصمیم گرفتن ما رو به عنوان گروگان نگه دارن و بجای ما تعدادی از پناهندهها و منافقین رو بفرستن و حتی بعضی مدعی بودن که پناهندهها و منافقین رو تو اتوبوس هایی که قرار بود ما رو با خودش به ایران ببره مشاهده کردن. واقع قضیه هم همین بود که اردوگاه ۶۰۰ نفره ما تماما تبعیدی از اردوگاهای مختلف عراق بود که جاسوسا تکتک این اسامی رو به عنوان روحانی، پاسدار، فرمانده و سردسته خلافکارا به بعثیا داده بودن و قضیه تبعید و جداکردن این تعداد از بین هزاران نفر بی دلیل نبود. با قوت گرفتن شایعه و خالی شدن اردوگاه بعقوبه و آزاد شدن اکثر اسرای اون و نبودن نام و نشانی از اومدن صلیب و ثبت نام ما، موجی از نگرانی و اضطراب اردوگاه کوچیک مارو فرا گرفت و خون همه بجوش اومده بود. اتوبوسا اومده بودن ولی خبری از صلیب سرخ نبود. جای درنگ نبود باید کاری میکردیم. از اونجایی که عادت کرده بودیم به کار شورایی و تو اینجور مواقع عقلمون رو روی هم میریختیم و تصمیم میگرفتیم، خیلی سریع همه رفتیم داخل آسایشگاها و شروع کردیم به شور و مشورت. نظر اکثریت بر این قرار گرفت که حالت هجومی به خودمون بگیریم و شورش کنیم. همه، هم قسم شدیم یا همه ما رو به رگبار میبندن و همینجا به شهادت میرسیم و یا مجبورشون میکنیم که صلیب سرخ رو خبر کنن و ما رو هم مانند بقیه اسرا آزاد کنن.
ادامه دارد
24.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرحبا لشکر حزب الله!
مرحبا جیش رسول الله
سنصلی فی القدس انشالله!
سنصلی فی القدس انشالله
مرحبا لشکر حزب الله!
مرحبا جیش رسول الله
سنصلی فی القدس انشالله!
سنصلی فی القدس انشالله
ما آیه والتین والزیتونیم یا حیدر!
ما عاشقان جنگ با صهیونیم یا حیدر
ما در دوعالم با حسین معروفیم یا حیدر!
ما بچه های فکه و مجنونیم یا حیدر
با صدای ابوذر روحی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌸 چتر منور
عباس نصیری
آن موقع به شوخی یا جدی به ما میگفتند: "بسیجی عاشق چتر منور".
ظاهرا عراقی ها هم به این عشق نهانی ما به چتر منورهای سفید و زیبا پی برده بودند و منور را به شکلی می انداختند که جلو خاکریز ما فرود بیاید تا دامی باشد برای شکار بچه ها.
فردی داشتیم به اسم غلامی که او هم بی تاب و دربدر دنبال چتری می گشت تا یادگار بردارد. آن شب بر حسب اتفاق منوری بالای سرش روشن شد و چترش جلو خاکریز فرود آمد. محل فرود چتر را نشان کرد و فردای آن شب، در گرگ و میش هوا با جهشی از خاکریز پایین رفت که آن را بیاورد. هنگام پریدن عراقی ها با غناسه او را زدند و او هم غلتی خورد و در کانال پایین خاکریز افتاد. سر و صدایی بین بچه ها بلند شد که غلامی شهید شده و پایین خاکریز افتاده.
خیلی نگران او شده بودیم و آن روز از صبح تا غروب همانجا ماندیم و منتظر تاریک شدن هوا تا بتوانیم او را بالا بیاوریم. با تاریک شدن هوا همه منتظر دستور بودیم که یک دفعه سر و کله اش پیدا شد و از خاکریز بالا آمد،
در حالی که یک دستش روی لاله گوشش که بریده شده و غرق خون بود قرار داشت و دست دیگرش در حالیکه چتر منوری را پیروزمندانه در هوا تکان می داد و به همرزمان فخر می فروخت و می خندید خود را به اینطرف خاکریز رساند.
او تمام روز را منتظر تاریکی هوا مانده بود تا بتواند بهسلامت چتر را صاحب شود
@mfdocohe🌸
🌸 شهید داود علی پنا
و تله گذاری برای نماز شب خوان ها
╌╌⊰○⊱╌╌
به تازگی فرمانده گروهان ما شده بود. در نظم و انضباط حرف نداشت ولی طبق سنت نانوشته و شیطنت بعضی ها، باید تست معنویت هم می داد.
برای او باید روش جدیدی به کار می بردیم. به پیشنهاد یکی از بچه ها، در آخرین ساعات شب مهرهای نمازخانه را به شکلی چیدند تا کوچکترین جابجایی احساس شود. این کار انجام شد و با اذان صبح، اولین نفر، آماده برای چک کردن جا مهری در نمازخانه شد و نتیجه مثبت بود. این عمل در شب های دیگر هم تکرار شد و در آزمایش ما مقبول درآمد.
بعد از شهادت که اشاراتش را بین هم بازگو می کردیم به این نتیجه رسیدیم که او از لحظه شهادت خود، در اولین ساعات صبح عملیات هم خبر داشته و ما به دنبال اثبات نماز شب او بودیم.
سید حسن موسوی کربلایی
@mfdocohe🌸
اولین هواپیمای سرنگون شده توسط ژاندارمری
اولین هواپیمای متجاوز دشمن که توسط نیروهای جان بر کف ژاندارمری سرنگون شد، از نوع هواپیمای میگ بود. این هواپیما در دهمین روز از آغاز جنگ تحمیلی یعنی دهم مهر ماه ١٣٥٩ بر فراز شهر مقاوم و شهیدپرور دزفول ظاهر شد و بر اثر آتش پدافند یگانهای ضدهوایی نیروهای ژاندارمری سرنگون گردید؛ رزمندگان شجاع ژاندارمری موفق به سرنگونی این هواپیما قبل از بمباران مناطق مسکونی شهر دزفول شدند. اطلاعیه شماره ١١٤ ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران که در روز دوازدهم مهرماه ١٣٥٩ در روزنامه اطلاعات منتشر شد، این خبر را تأیید کرد.
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت
دویست و هشتاد و هفتم
آزادی یا شهادت
ته دلمون به این قضیه قرص و محکم بود که این تدبیر جواب میده و عراق توی این شرایط حوصله دردسر رو نداره و نمیخواد بخاطر نگهداری و یا کشتن ۶۰۰ اسیر رابطهشو توی اون شرایط حساس با ایران خراب کنه و بهونه دست جمهوری اسلامی بده که تو قضیه کویت براش بشه قوز بالای قوز.
تصمیم نهایی شورش و آماده شدن برای درگیری تا مرز شهادت بود. همه شهادتین رو گفتیم و تا تونستیم سنگ و چوب و میله آهنی جمع کردیم. تعدادی از بچه ها به پشت بام آسایشگاها راه پیدا کردن و لبه آسایشگاها رو سنگربندی کرده و تصمیم گرفتیم در صورت حمله عراقیا همه بریم بالا و از اونجا با سنگ بهشون حمله کنیم. داد و بیداد و شعار شروع شد. موجی از وحشت توی نگهبانا ایجاد شد و سریع همۀ نگهبانا از داخل اردوگاه خارج شدن و پشت سیم خاردار مستقر شدن. بهروشنی می شد ترس و وحشت از تکرار حادثه شهادت پیراینده رو تو چشماشون مشاهده کرد. بعثیا فکر اینجاشو نکرده بودن. اصلاً به ذهنشون نرسیده بود ما حاضریم برای آزادی بمیریم. واقعاً بچهها بعد از ۴۴ ماه اسارت دیگه طاقت نداشتن حالا که همه رفتن و آزاد شدن جمع کوچیک ما سالها بدون نام و نشون در زندانای عراق بمونیم و بپوسیم.
هیچ ابائی از درگیری و کشتن و کشته شدن نداشتیم. به معنای واقعی کلمه خون جلوی چشم همه بچه ها رو گرفته بود و ذرهای ترس از مرگ در چهرۀ کسی دیده نمی شد. خیلی سریع گزارش به مقامات بالا داده بودن. دوباره سر و کله سپهبد حمید نصیر پیدا شد و مرحوم شهید ابوترابی رو هم با خودش آورده بود. عراقیا باید بین قتل عام همۀ ما و آغاز جنگ احتمالی بین ایران و عراق اونم توی مخمصه کویت یا آزاد کردن ما یکی رو انتخاب میکردن. بالاخره این بار عقلانیت رو به خریت ترجیح دادن و سپهبد نصیرمحسن قول داد که حتما یکی دو روز آینده شما آزاد میشید و حاج آقا ابوترابی هم از بچه ها خواهش کرد که بچه ها کوتاه بیان.
الحمدلله با استقامت و پایمردی بچهها و بدون اینکه درگیری مجددی بین ما و بعیثا بوجود بیاد قضیه به خیر و خوشی خاتمه یافت. بچهها سنگ و چوبا رو دور ریختن و وقتِ نماز که شد، آخرین نماز جماعت هم با شکوه خاصی در تموم آسایشگاها برگزار شد و خیلی از بچه ها غسل کردن و آماده حرکت بسمت ایران شدیم. دشمن که نتونست نقشه شومشو اجرا کنه و این جمع رو بطور کامل بعنوان گروگان نگهداری کنه، از درِ مکر و حیله وارد شد و تعدادی از بچه ها رو بدون اینکه بقیه متوجه بشن از نزدیکای مرز برگردوند.
ماجرای این حقه کثیف رو بعدا خدمتتون شرح میدم.
ادامه دارد
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت
دویست و هشتاد و هشتم
خلبانان اسیر
یکی دو روز آخر اسارت و در همین اثنای شلوغی و شورش اردوگاه ما سی و خوردهای نفر از خلبانای اسیر رو از اردوگاهای مختلف جمع کرده بودن و توی یه اتاق در مجاورت زندان قلعه، زندانی کرده بودن. از ظواهر قضیه بر می اومد که میخوان اونا رو هم مثل ما به عنوان گروگان نگه دارن. عراقیها رضا سلیمی و علی حسن قنبری رو برای امور بهیاری میبردن بیرون اردوگاه ملحق و من هم گاهی بعنوان کمک بهیار باهاشون میرفتم. بهیارها مشغول کارای بهیاری خودشون شدن و من هم از فرصت استفاده کردم و سر بحث رو با خلبان ها باز کردم و بهشون گفتم که اگه نجنبید و کاری نکنید همینجا موندگار میشید. اول باورشون نمیشد که بعثیا همچین تصمیمی داشته باشن، اما وقتی که شرایط اردوگاه خودمون رو براشون توضیح دادم و تصمیم بعثیا، احساس خطر کردن. بهشون گفتم: همۀ بچههای ما آماده شهادت هستن و اگه بخوان نگهمون بدارن، شورش میکنیم. ازشون خواستم با رفتن من از اینجا هر کاری از دستشون برمیاد بکنن که جا نمونن.
اونام بلافاصله وضعیتی شبیه ما در ملحق به خودشون گرفته بودن و بعثیا رو ناچار کردن که همراه ما آزادشون بکنن و به لطف خدا همه سالم به وطن برگشتند.
ادامه دارد
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ماجرای کمتر شنیده شده از ۱۵۰جنگنده پیشرفتهای که صدام به ایران داد.
🔸 از حمله آمریکا به عراق تا دفن جنگنده های عراقی زیر خاک...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🌸 شوخی جالب شهید دستواره با رهبر انقلاب!
پس از عملیات والفجر8 بچه های کادر لشکر ۲۷ بملاقات #آیت_الله_خامنهای در محل ریاست جمهوری رفتند. بعد از دریافت گزارش عملکرد لشکر در عملیات، و در پایان دیدار، وقتی آقا داشتند از پلکان انتهای سالن بالا میرفتند، دفعتاً شهید دستواره، معاون جوان و پرجنب و جوش لشکر با همان روحیهی شاد و بذلهگویی خاص خودش، با صدای بلند گفت: برای رفع سلامتی ریاست جمهور… - و مکث کرد و چیزی نگفت.
همهی حضار متحیر به رضا خیره شدند، حتی آقا هم سر به عقب چرخاندند تا ببینند چه کسی این جمله را گفت. دستواره تا دید آقا سر به عقب چرخاندهاند و به او نگاه میکنند با لبخند ادامه داد:.. بعث عراق اجماعاً صلوات.
همهی حضار با خنده زدند زیر صلوات! آقا هم خندیدند😊😊
برگرفته از از کتاب: دستواره سخن میگوید
@mfdocohe🌸
🌸 تدارکاتچی
.... همراه شده بودیم با عاشور رضا زاده در ماموریت دب حردان.
منطقه ای که بودیم هلالی مانند بود و ظهرها، لندکروز، غذا می اورد. آنهم از کنار خاکریز می رفت و در انتها می ایستاد.
سنگر ما ابتدای هلالی قرار داشت و محل توقف لندکروز در کنار آخرین سنگر انتهای هلالی. آنروز نوبت عاشوربود تا ناهار را بیاورد . یک ظرف قرمز رنگ پلاستیکی پیدا کرد و از کنار خاکریز به راه افتاد.
ناهار آبگوشت بود و اتفاقا پر از گوشت. سهم دسته ما را گرفت و حرکت کرد و بجای اینکه از ًبغل خاکریز حرکت کند، راه میانُبر که از ابتدای هلالی به انتها و در دید مستقیم عراقی ها بود را انتخاب کرد و آمد وسط
دیدیم دشمن شروع کرد به زدن خمپاره شصت و تیر اندازی به طرف عاشور.
ما نگاه میِکردیم که چگونه با ظرف رختشویی قرمز پر از آبگوشت شیرجه رفت به سمت زمین و همه اش را ریخت.
بعد از فرونشستن دود و خاک، نگاه کردیم دیدیم نشسته و در حال خوردن گوشت هاست. آنهایی را که تمیزتر بودند جدا می کرد و می خورد.
وقتی از او سراِغ گوشت ها را گرفتیم با اعتماد بنفس خاصی گفت، خب چکار کنم! تیر و خمپاره زدند ریخت
حالا خودش همه گوشتها را از رو خورده بود
ما هم گرسنه تنها با نان خود را به شب رساند
@mfdocohe🌸