فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چگونه از جان نگذرد
آن کس که می داند
جان، بهای دیدار است...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🌸نماز تن هایی
نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده، بعضی از بچههای ناآشنا را دست به سر میکرد، ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد، وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: «نمیآیی برویم نماز؟»
پاسخ میدهد: «نه، همینجا میخوانم»
آن بنده خدا هم کمی از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت. اما او هم جواب داد: «خود خدا هم در قرآن گفته:«انالصلوه تنهاء...» تنها، حتی نگفته دوتایی، سهتایی.
و او که فکر نمیکرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید
گفت:«گفته، تنها» یعنی چند نفری، نه تنها و یک نفری ...
@mfdocohe🌸
🌸افضل الساعات
داخل چادر، بچهها جمع بودند. میگفتند و میخندیدند. هر کسیچیزی میگفت . فقط یکی از بچهها به قول معروف رفته بود تو لاک خودش!
ساکت گوشهای به کوله پشتی اش تکیه دادهبود و فکورانه حالتی به خود گرفته بود.
یکباره رو به جمع کرد و گفت: اگه خیلی حال دارین به سوال من جواب بدین."
"هر کی جواب درست بده بهش جایزه میدم."
بچهها هنوز گیج بودند و به هم نگاه میکردند که گفت: " آقایون افضل الساعات (بهترین ساعت ها) کدام است؟"
پچ پچ بچهها بلند شد. یکی از بچهها گفت: "قبل از اذان، دل نیمه شب، برای نماز شب"
با لبخندی گفت: "غلطه، اشتباه فرمودین."
دیگری گفت: " به نظر من اذان صبح وقت نماز و...!"
گفت: " اینم غلطه!"
هر کدام ساعتی خاص را براساس اطلاعات و برداشتهایخود گفتند. نیم ساعتی از شروع بحث گذشته بود، هر کسی چیزی میگفت و جواب او همچنان "نه" بود.
همه متحیر با کمی دلخوری گفتند: "آقا حالگیری میکنیها، ما نمیدونیم."
و او با لبخندی زیبا گفت: "از نظر بنده بهترین ساعت ها، ساعتی است که ساخت وطن باشد و دست ِ کوارتز و سیتی زن و سیکو پنج رو از پشت ببنده!"
@mfdocohe🌸
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼نماهنگ: سرزمین نینوا
🌷سرزمین نینوا، یادش بخیر
🌿کربلای جبههها، یادش به خیر
🌷با نوای کاروان، بار بندیم از جهان
🌿این قافله، عزم کربُ بلا دارد
🌷دیدار جانان، سخت و بلا دارد
🌿الحق عجب حالی این جبههها دارد
🌷منتظریم کی شب حمله فرا میرسد
🌿امر ز فرماندهی کل قوا میرسد
🌷مرا اسب سفیدی بود روزی
🌿شهادت را امیدی بود، روزی
🌷اگر آه تو، از جنس نیاز است
🌿در باغ شهادت، باز باز است
باشــهداء_تـاســیدالــشــهــداء🇮🇷
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
با گروه دوستان، ساعت ده یازده شب لب شط قرار میگذاشتیم. بین آنها به شعر علاقه داشتم. مثلاً نصفه شب میدیدم دختر و پسر جوانی قایقی اجاره کرده، کنار هم نشسته اند و قایقران هم وسط رودخانه آرام آرام زیر نور مهتاب پارو میزند. یک باره میخواندم بلم آرام چون قویی سبکبال به نرمی بر سر کارون، همی رفت از نخلستان ساحل قرص خورشید ز دامان افق بیرون همی رفت
شروع میکردم به خواندن شعر نخلستان، بچه ها کیف میکردند. شعری که همیشه می خواندم بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم/ همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم... یا شعر نیما یوشیج را میخواندم آی آدمهایی که بر لب ساحل نشسته شاد و خندانید... بعدها کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نوار کاستی بیرون داد که اشعار حافظ ،مولوی خیام و نیما با صدای احمد شاملو بود. آن آهنگها را میگذاشتیم و عشقمان این بود گوشه ای خلوت کنیم، شاملو و شجریان بشنویم، نوشابه و کیک یا باقلوا با نوشابه بخوریم. همه عشق و تفریح ما این بود. دنبال هیچ کار خلاف نبودیم. وضع مالی قاسم داخل زاده خوب بود. پدرش در بازار خرمشهر لباس فروشی داشت. هر وقت برای رفتن به سینما پول کم می آوردیم قاسم میرفت مغازه پدرش، دو ساعت می ایستاد کمک میکرد و پول میگرفت. پدرش هم میدانست میگفت ای پدرسوخته باز پول سینما کم
آوردی؟ میپرسید چند نفرید؟»میگفت: «پنج نفر»
پنج تا دو تومان ده تومان میداد.
خوش تیپ بود و لباسهای گران میپوشید. تک فرزند بود. بابایش هر چه می خواست به او می داد. هر وقت مشکل پیدا میکردیم سراغ بابای قاسم را می گرفتیم. می رفتیم خانه قاسم، بنده خدا مادرش همین که ما را میدید با شوق و ذوق به آشپزخانه میرفت غذا و شربت درست میکرد. با محبت بود. عزیز دوران سربازی را در بوشهر میگذراند. با شنیدن خبر مجروحیتم به شیراز آمده خانواده ما را پیدا کرده و نشانی ام را گرفته بود. خانواده عزیز اصالتاً شیرازی بودند. حالا هم جنگ زده شده بودند و در شیراز زندگی میکردند. عزیز تمام مرخصی اش را پیش من ماند. علاوه بر شستن ظرف غذا و مرتب کردن اتاق، خودش هر روز زخم شانه ام را پانسمان میکرد. زخم عمیق بود. ماهیچه شانه کنده شده و گوشت و پوست متلاشی شده بود. هرکس زخمم را میدید حالش بد میشد. عزیز با وجود اینکه روحیه حساسی داشت، زخم مرا با اشتیاق پانسمان میکرد. در همین روزها از چهارراهی میگذشتم یکی از بچه های سپاه خرمشهر را دیدم. با ریش تراشیده و تیپ خاصی ایستاده بود. پرسیدم اینجا چه کار میکنی؟ گفت: «آی ،محمد حالم خیلی بده، انگار یک میلیون مورچه توی سرم بالا پایین میروند. بنده خدا همان روزهای اول حین درگیریها موج انفجار او را مجروح کرد. هر روز تیپ میزد می آمد سر چهارراه زند می ایستاد. آن چهارراه پاتوق جوانهای خوزستانی شده بود.
یک روز که برای پانسمان به بیمارستان رفتم دکتر تشخیص داد بستری شوم. عفونت زخمم بیشتر شده بود. روز دوم در بیمارستان بودم که دو آقای خوش تیپ با پالتو و کلاه شیک به همراه یک خانم با دسته گل و جعبه شیرینی به عیادت آمدند گفتند شما ما را میشناسی گفتم: «ببخشید، به جا نمی آورم.» گفتند ما عضو حزب رنجبران ایران هستیم در جنگ و گریزهای خرمشهر شاهد مبارزات شما بودیم هر کجا می جنگیدید چند نفر از ما همراه شما بودند و چند نفر از دوستان ما در کنارتان شهید شدند. یکی از آنها گفت ما از نیروهای طعمه مالکی بودیم. «طعمه» را بجا آوردم از بچه های عرب خرمشهر بود. طعمه رهبر گروهی در خرمشهر بود که گرایش مائوئیستی داشتند. بهمن اینانلو و عبدالله آنها را میشناختند و به من معرفی کردند. آنها به عنوان نیروهای مردمی با شناسنامه از مسجد جامع اسلحه گرفته بودند. گروه های دیگر رزمنده آنها را نمیشناختند و تحویلشان نمی گرفتند.
می دانستم با بهمن آشنا هستند و میخواهند بجنگند، آنها را به کار گرفتم بینشان دکتر تاجر، دامپزشک و دانشجو هم بودند. آنها در محورهایی مثل پلیس راه و اداره بندر کنارم بودند. تشکیلاتی و منظم فرمان پذیر می.جنگیدند. مثلاً تا میگفتم تو برو این طرف، تو برو آن طرف چشم می گفتند و اطاعت میکردند. جوانی بیست و یک ساله به پزشکی چهل ساله میگفتم بدو برو توی آن ساختمان، می گفت چشم و میدوید. آنها در جریان مقاومت خرمشهر یکی دو شهید هم دادند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آن دو آقا و آن خانم فردای آن روز هم به بیمارستان آمدند. آن خانم از کیفش چند نسخه نشریه رنجبر بیرون آورد. تاریخ انتشارشان به روزهای شروع جنگ بر میگشت. در یک نسخه با تیتر درشت نوشته بود: «گروه چریکی طعمه در خرمشهر مقاومت میکند.» در شماره دیگر با این مضمون تیتر زده بودند که گروه چریکی محمد نورانی همچنان میرزمد. در تیتر بعدی آمده بود: «رزمندگان ما در کنار محمد نورانی دلیرانه میجنگند و از این مرز و بوم دفاع میکنند.»
از کار تشکیلات آنها متعجب شدم که چگونه از جنگیدن تعدادی از اعضایشان نهایت بهره برداری تبلیغاتی کرده بودند.
شهادت رضا دشتی اختلافهایی را بین بچه های سپاه خرمشهر به وجود آورد. جوان ترها فتح الله افشاری را عامل شهادت رضا می دانستند. میگفتند فتح الله دستور آتش داد و موحد دانش هم زد. سید صالح موسوی میگفت در ظلمات شب چیزی نمی دیدم، به همین دلیل تیراندازی هوایی کردم. جوان ترها با فتح الله کمی کج افتادند، اما بزرگ ترها مثل محمد جهان آرا، عبدالرضا موسوی و حاج عبدالله، احمد فروزنده و بهمن اینانلو میگفتند اگر بخواهیم این طور نگاه کنیم اصلاً اعتقاد به شهادت را زیر سؤال می بریم. رضا در حین مأموریت شهید شده است. در این بین فتح الله عذاب میکشید. از یک طرف رضا دشتی دوستش بود و کنار همدیگر جنگیده بودند، از طرف دیگر باید طعنه ها و گلایه ها را تحمل میکرد. روز به روز مثل شمع آب می شد. فتح الله آدم شجاعی بود چون دوره افسری زمان شاه را دیده بود، نظامی گری را خوب بلد بود و دیسیپلین داشت. از طرفی اهل زهد و تقوا و عرفان بود. بارها می دیدم در حین کار گوشه خلوتی پیدا می کرد، ساعتی به نماز و دعا میگذراند و دوباره به سر کارش برمیگشت. فتح الله در شلیک توپ ۱۰۶ حرفه ای بود. توپ ۱۰۶ تفنگ ضدتانک است که تیر مستقیم شلیک میکند. فتح الله تنها کسی بود که توپ ۱۰۶ را طوری تنظیم میکرد که تیر قوسی می انداخت. این نوع شلیک در تاریخ استفاده از این سلاح را برای اولین بار او انجام داد. زمان اشغال خرمشهر از این طرف رودخانه به طرف دیگر، چنان دقیق قوسی میزد که گلوله از پنجره ها وارد میشد به طوری که معروف شد. آقای محسن رضایی، آقای رحیم صفوی و دیگر بزرگان همه میدانستند فتح الله افشاری در خرمشهر چنین مهارت خاصی در زدن توپ ۱۰۶ دارد. او یک واحد ۱۰۶ راه انداخت محمد جهان آرا تعدادی توپ ۱۰۶ از ارتش گرفت و در اختیارش گذاشت. فتح الله ابتکاراتی به خرج داد. توپ ۱۰۶ به لحاظ سازمانی روی جیپ نصب میشود. او سکوهایی درست کرد که توپ روی آن نصب میشد. توپ ۱۰۶ آتش عقبه ای دارد که پس از شلیک خاک بلند میکند و باید سریع تغییر مکان دهد. او حوضچه ای پشت توپهای ۱۰۶ گذاشته بود که وقتی شلیک میکرد آتش عقبه توی آب میخورد و مکان توپ معلوم نمیشد.
فتح الله تعدادی از جوانهای پرشور و پرهیجان مثل رسول بحر العلوم و فرهاد ملایی را تربیت کرد. از آنها افرادی متخصص و منضبط ساخت چون خودش اهل تهجد و عبادت، نیروهایی پر از معنویت بار آورده بود. یکی از آنها عبدالحسین کاظمی بود که در عملیات بیت المقدس شهید شد. فتح الله افشاری برایم نقل کرد: «شب، وارد سنگر شدم دیدم عبدالحسین دارد خودش را با کابل میزند. گفتم چه کار میکنی؟ گفت چیزی نیست. از زیر زبانش کشیدم گفت با خودم عهد بستم هر وقت غیبت کردم دروغ گفتم و خطایی کردم خودم را تنبیه کنم. او ضمن تنبیه فیزیکی، روزه هم میگرفت.
نیروهایش تا این حد پر معنویت و عارف شده بودند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطعه فیلمی جذاب و کمتر دیده شده
از کمکهای مردم به جبهههای جنگ
#ایران_همدل ، از ۵۷ تا ۴۰۳ ✌️
🌸با اهواز صحبت کنید
یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یک روز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات
پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی. گفت: درسته، اما حقیقت اش اینه که خانواده ام موافقت نمی کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمیرم، می روم برای کار
پرسیدم: حالا می خوای چه کنی?
گفت: میریم مخابرات شماره میدم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریزیم و با هم کار می کنیم، من نتوانستم بیام، بعداً خودم تماس می گیرم
آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنی
گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگه کار خودت هست بیا صحبت کن.
@mfdocohe🌸
🌸آفتابه
بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.
برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است.
موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید.
@mfdocohe🌸