🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۱۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 هیچ چیز از مراسم ازدواج نمیدانستم. با همان لباس خاکی آماده حرکت بودم که فتح الله گفت: «پول داری میروی ازدواج کنی؟» گفتم: «نه» گفت: "مرد حسابی! وقتی می خواهی ازدواج کنی، باید خرج کنی، شام بدهی." با امور مالی هماهنگ کرد ده هزار تومان به من دادند. از آن پول فقط برای یک باک بنزین و غذای بین راه مصرف کرده بودم، بقیه را به مادرم دادم؛ پنج هزار تومان را برگرداند گفت پیش خودت باشد، اگر لازم شد خرج کن. گفت: این چه سر و وضعی است؟ لباست کو؟ کفشت کو؟» با محمود و عبدالله یک حمام عمومی پیدا کردیم. محمود زودتر حمام کرد. کنار حمام یک مغازه بود رفت یک پیراهن آبی رنگ با زیرپوش خرید و پوشیدم. آمدیم بیرون، یک شلوار کرم رنگ با یک کمربند هم خریدم؛ این لباس دامادی ام بود. مادرم حلقه ای به دو هزار تومان خریده بود. در همان خانه با حضور حدود پانزده مهمان از جمله خانواده شهید جهان آرا، عقد کردیم و به همین سادگی ازدواج صورت گرفت. پس از یک سفر یک هفته ای به مشهد به آبادان و مرغداری رفتیم و در آنجا زندگیمان را شروع کردیم.
وقتی جنگ تمام شد به واسطه رفیقی پیشنهاد شد مسئولیت بنیاد مستضعفان و جانبازان خوزستان را به عهده بگیرم. مشغول این کار شدم. یازده سال در آن بنیاد کار کردم. دوران سختی را در بنیاد گذراندم؛ شاید سخت تر از دوران جنگ. بیشتر جانبازان استان را میشناختم. گروهی از جنگ برگشته با آسیبهای جسمی و روحی فراوان که سازگاری با محیط اطراف نداشتند. چه روزها و شبهایی که با رفقای جانبازم به یاد گذشته خندیدیم و به وضعیت حال گریه کردیم. در دنیای جانبازی شاهد صحنه های عاشقانه هم بودم. خانم پرستاری داشتیم که سوپروایزر بیمارستان بود. پدرش به جبهه می رود و از ناحیه کمر مجروح و قطع نخاع میشود. این خانم به شدت به پدر علاقه داشته و شب و روزش را صرف پرستاری و نگهداری از او می کند. در این حال مهندس جوانی به جبهه میرود از ناحیه گردن ترکش می خورد و از گردن قطع نخاع میشود؛ به طوری که فقط سر و گردنش کار میکند. این جوان مهندس را به اتاق پدر این خانم منتقل میکنند، او از آن پس علاوه بر پرستاری از پدر، پرستاری از این جوان را هم به عهده میگیرد. اداره کردن همزمان دو جانباز قطع نخاعی برای خانمی که از رفاه و زندگی خوبی برخوردار بوده، کار بسیار دشواری است. به هر حال، این دو جوان به هم علاقه مند میشوند، دختر خانم پیشنهاد ازدواج به آن آقا میدهد و با هم ازدواج میکنند. پس از مدتی از بیمارستان مرخص و به خانه خودشان میروند.
گاهی به آنها سر میزدم. در همه عمرم عشق به معنای واقعی را در زندگی آنها دیدم. آن دو از هزاران انسان عاشق عاشق تر بودند. خانم هر روز که از خواب بیدار میشود چند شاخه گل از باغچه می چیند توی گلدان زیبایی روبه روی تخت شوهر میگذارد. آفتابه لگن میآورد، دست و روی شوهر را میشوید. یک دست کت و شلوار با بلوز شیک به تن او میکند، موهایش را شانه میزند، داروهایش را میدهد، بعد به کارهای خانه میپردازد. هر روز بعد از ظهر او را از تخت پائین می آورد، با ویلچر او را بیرون میبرد و گشتی می زنند. خانم شبها یک کتاب روبه روی شوهر قرار میدهد او میخواند و زن برایش ورق میزند. چند بار که با اطلاع قبلی به خانه شان رفتم، دیدم خانم یک دست کت و شلوار شیک به تن جانباز کرده یک دستمال گردن زیبا دور گردنش بسته و عطر بسیار خوشی فضای خانه را پر کرده بود. رضایت و آرامش از چهره مرد کاملا نمایان بود؛ یعنی آخر خوشبختی و عشق.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۱۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 سال هفتادو آقای مهدی چمران رئیس وقت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مسئولیت بنیاد حفظ آثار خوزستان را به من پیشنهاد داد. به رغم مشغله زیاد پذیرفتم، چون به نوعی با موضوع جنگ و جانبازان مرتبط بود. این فعالیت تا سال هفتادونه ادامه یافت. مادرم در همه این سالها محور اصلی خانواده بود. پنجشنبه ها و جمعه ها همه در خانه پدرم جمع میشدیم، خواهرها هم با بچه هایشان از آبادان می آمدند. مادر غذاهای خوشمزه درست میکرد و به سبک قدیم برای همسایه ها هم میبرد. تنوری در حیاط خانه نصب کرده بود، نان گرم محلی همیشه سر سفره اش بود. به دخترها نان پختن یاد میداد، به خانواده شهدا و بچه های کوچکشان سرکشی و محبت میکرد. همسران شهدا و خانواده جانبازان هرکسی مشکلی داشت سراغ ننه عبدالله میآمد. هر وقت به خانه ننه میرفتیم جیب هایمان را خالی میکرد و به بچه هایی که مشکل داشتند کمک می.کرد میگفت، این کمکها به دردتان میخورد نه خرج های دیگر. با همسران جانبازان صمیمی بود به آنها می گفت: «ننه! مرد، خدای دوم است، اگر میخواهید خدا از شما راضی باشد، رضایتشان را به دست آورید.» سال هفتادودو بیبی به رحمت خدا رفت. باباحاجی و بیبی مثل دو مرغ عشق بودند. بابا حاجی پس از فوت بیبی افسرده شد و پس از مدت کوتاهی از دنیا رفت. یک روز نزدیک ظهر، پدرم زنگ زد، گفت: "خودت را برسان باباحاجی حالش خوب نیست."
رفتم خانه دیدم پدرم سر باباحاجی را رو به قبله روی پایش گذاشته و شهادتین میگوید. او هم شهادتین را تکرار میکند. رسیدم بالای سرش گفت «محمد اومدی؟» گفتم: «آره باباجون.» همان طور که نگاهم میکرد یک لحظه گفت "محمد" و تمام کرد. پدر هم غده ای در سرش پیدا شد. چند ماهی مداوایش کردیم. غده بدخیم بود و نتیجه نداد. مدتی روی ویلچر بود. تا اینکه سی ام خرداد
نود و چهار به رحمت خدا رفت.
یک روز خانه مادرم بودیم. بلند شد غذا درست کند، افتاد و پایش شکست. دیگر به سختی راه میرفت عبدالله از اصفهان و من از تهران مرتب به او سر میزدیم. عبدالله در اصفهان مسئول بازرسی لشکر بود. من در تهران بودم، محمود ساکن اهواز بود و بیشتر کار رسیدگی به پدر و مادر را انجام میداد. عید سال هشتادودو اهواز بودم. مادرم حالش به هم خورد بیماری قند داشت در بیمارستان بستری اش کردیم. قندش بالا رفته بود یک هفته شبانه روز بالای سرش بودم. گه گاهی هشیاری اش کم میشد. تمیزش میکردم، آب به دهانش میرساندم. یک بار چشمهایش را باز کرد. گفتم: "ننه قربونت بروم، دورت بگردم، ان شاء الله خوب میشوی بر میگردی"
دیدم همین طور دارد مرا نگاه میکند. گفتم: «ننه میشنوی چی میگم؟ میشناسی منو؟ گفت: "آره ننه، چطور نمیشناسم." اشک از گوشه چشمش جاری شد نازش میکردم. دست به سر و رویش میکشیدم. پس از یک هفته عبدالله از اصفهان آمد گفت: «تو برو به کارهایت برس، من بالای سر ننه میمانم. دو روز بود به تهران رفته بودم عبدالله زنگ زد، گفت: «حال ننه بده خودت را برسان» پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «ننه تمام کرد!» همیشه افسوسم این است که چرا لحظه آخر بالای سرش نبودم. طبق وصیت خودش او را در آبادان به خاک سپردیم. گفته بود کنار شهدای آبادان دفنم کنید.
•┈••✾○✾••┈•
پایان
سفرههایی که دورش
جز صفا و صمیمیت چیزی نبود...
📸 سردار شهید علی جزمانی (از چپ نفر دوم) فرمانده گردان مقداد لشکر۲۷ حضرت رسولﷺ در کنار همرزمان در تصویر دیده میشود.
#قهرمانان_وطن
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
🌸تا صبح خاکریز زدیم
شیخ اکبر گفت: امشب نمی شه کار کرد. می ترسم بچه ها شهید بشن...
تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر می کردیم که صالح گفت: یه فکری! همه سرامونو بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد، زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یه کیلومتر از بلدوزرها دور شدیم. رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمی شد. انگار بیابون ارواح بود.فاصله مون با عراقیا خیلی کم بود، اما هیچ سروصدایی نمی اومد. دور هم جمع شدیم. شیخ اکبر که فرماندمون بود گفت: یک، دو، سه. هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله ای به پا کرد. هر کسی صدایی از خودش درآورد. صدای خروس،سگ، بز، الاغ و...
چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کار افتاد. جیغ و دادمون که تموم شد، پوتینا رو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا.
ما می دویدیم و عراقیا آتیش می ریختند. تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم.عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمی دیدند. تا صبح گلوله هاشونو تو باتلاق حروم کردند و ما به کیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.
@mfdodohe🌸
🌸الهی العفو
یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز می خواند. کلاه معروفش هم سرش بود و چشم هایش بسته. توی عالم خودش تسبیح به دست می گفت: «الهی العفو» را با صدای بلند می گفت، سیصد تا الهی العفو باید می گفت.
متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده چند دقیقه ای می شد از صدای او بیدار شده و کلافه است. یک دفعه از جا بلند شد پتو را انداخت روی سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور میزد او را بخواباند،
حالا کسی که این کار را می کرد خودش نماز شب خوان بود اما دیگر کلافه شده بود. اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم می گوید: «آخه لامصب بگیر بخواب این قدر شبها بیدار میشوی می گویی الهی علف.. الهی علف،
مستجاب الدعوه هم که هستی، همه غذای ما شده علف، علفی نیست که عراقی ها به خورد ما ندهند. چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو
با شنیدن حرف هایش از خنده روده بر شدم. واقعا هم همین طور - بود، چند روزی میشد توی غذایمان به جای بادمجان و برگ کلم، پر از ساقه ها و آشغال سبزی های بازار بود. از آن شب به بعد این شده بود سوژه خنده بچه ها و برای هم تعریف می کردند.
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این پهلوان کوچک شهید سعید طوقانی است قبل ازانقلاب که مجری برنامه آخرش میگه« آفرین سعید پیر شی» غافل ازاینکه اوبه جوانی هم نمیرسدو در نوجوانی طی عملیات بدر دلاورانه شهید می شود.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
سلام
🌺🌺 خاطرات برادر جم از همرزمان گردان عمار یاسر از عملیات نصر هفت در کانال طنز و خاطرات جبهه 🌸🌸🌸🌸
@mfdocohe🌸
(دسته کربلا، مقرّ سردشت، ۳۰ تیر ۱۳۶۶
مهدی جم، ارقندی، حسین حیدری، عبدالله اختردانش، امیر عباس شیخ رضایی، شهید حسن حیدری، سید سعید مدرس، محمدرضا فلاحتی، مصطفی قدیری بیان.)
جلسه توجیه عملیات
12 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت (بینالنهرین)
(بخش اول)
تمام کسانی که در دستهها مسئولیت دارند، عصر در چادر ارکان گروهان جمع شدند.
با چسباندن چند عکس در کنار هم، تصویر عریض و پانورامایی از زاویه روبهرو درست کردهاند که بهخوبی قله دوپازا را که باید روی آن عملیات کنیم، نشان میدهد و ما را نسبت به منطقه و عملیات توجیه کردند.
مأموریت گروهان شهید باهنر، تصرف قله ارتفاعات دوپازاست و دسته کربلا، نوک حمله است.
قله دوپازا که بلندترین ارتفاع منطقه است و میله مرزی روی نوک آن است، در اشغال دشمن بعثی است.
لشکر ۳۱ عاشورا، در جناح راست و گردان مالک اشتر، در جناح چپ قله دوپازا عملیات میکند.
موفقیت تمام عملیات، به فتح قله دوپازا بستگی دارد.
قله دوپازا بهطور محسوسی بر همه ارتفاعات اطراف، اشراف و تسلط دارد.
اگر نمیتوانستیم دوپازا را بگیریم، تلفات شدیدی میدادیم و بقیه یگانها بر فرض اینکه میتوانستند تپههای مجاور را بگیرند، مجبور به عقبنشینی میشدند.
خداوندا! به ما توفیق ده تا در عملیات پیش رو، انتقام حجاج مظلوم را از دشمن غدّار بگیریم.
ادامه دارد ....
(دسته کربلا، مقرّ سردشت، ۳۰ تیر ۱۳۶۶، عزیمت به خطّ پدافندی نصر5؛
از راست به چپ: حسین اسکندری، علیاکبر اعرابی، زرین، محمدرضا فلاحتی، قدیری بیان، محمدحسن توحیدی راد، سید احمد میرمحمدی، مهدی جم، سید مدرسی، (ناشناس)، ارقندی، شهید حسن حیدری، شیخ رضایی.)
آرپیجی بیصاحاب
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت (بینالنهرین)
(بخش دوم)
قبل از صبحانه، نیروهای دسته را نسبت به عملیات توجیه کردند.
در این دو ـ سه روز که من به مرخصی رفته بودم، تغییراتی در دسته رخ داده است.
برادر شیخ رضایی منتقل شده به تبلیغات گردان، و یکی از آرپیجیزنهای دسته هم ول کرده و رفته است. برادر کوشکنویی، خیلی از دستش شکار است؛ مخصوصاً که خیلی لاف مرام و معرفت میزد و برای خودش لاتی بود.
از دست دادن آرپیجی زن -آن هم یک روز قبل از عملیات- وضعیت دشواری را برای دسته ایجاد کرده است.
قبل از صبحانه، احتیاطاً با آرپیجی و تجهیزات آن رفتم مقداری دویدم و کوهپیمایی کردم، تا اگر نیروی جایگزین پیدا نشد و لازم شد جای خالی آرپیجیزن دسته را پُر کنم، کمی آمادگی داشته باشم.
دیشب تا ساعت دوونیم با برادر شیخ رضایی در مورد تبلیغات گردان صحبت کردم.
بعد از صبحانه، خوابلازم بودم و کمی خوابیدم.
وقتی بیدار شدم، دوباره رفتم تبلیغات گردان و با برادر شیخ رضایی در مورد کارهایی که میشود در تبلیغات گردان انجام داد، حرف زدم.
ادامه دارد ....
💢 #خون_شهدا_هیچ_وقت_هدر_نمیرود
▫️این چند روز بعضیها میگفتن دیدین سوریه رو گرفتن!
خون شهدای مدافع حرم هدر رفت!
اونها انگار فراموش کردن، در اواخر جنگ عراق علیه ایران، ارتش صدام #فاو را با یک عملیات غافلگیرانه از ایران پس گرفت!
آیا میشه گفت: خون شهدای
عملیات والفجر ۸ پایمال شد؟!
الان صدام کجاست ؟
افسران ارشدش که سال ۶۷ فاو رو تصرف کردن، کجان؟
اون موقع یه شباهت دیگه هم به الان داشت و اون اینکه: کسانی در کشور بودن که هی میگفتن تسلیم شیم ، سازش کنیم ، بدیم بره ، مذاکره کنیم....!!🤔
منتقم خون شهدا ، خداست...
#نفوذ
🌸مادر شهید
رفیقی داشتیم به نام حسین از بچه های اطلاعات نصر. سال ۶۴، در عملیات والفجر ۹در کردستان بودیم که از جنوب خبر آوردند حسین شهید شده که بعد معلوم شد مرجوعی خورده است و شهید نشده است!
حسین موقع اعزام به منطقه از مادرش قول گرفته بود که اگر جنازۀ او را آوردند برای این که شهادت نصیبش شده است گریه و زاری نکند. البته مادر حسین از آن پیرزنانی بود که به قول خودش از فاصلۀ چند کیلومتری روستایشان همیشه برای نماز جمعه به شیروان می رفت.
حسین می گفت بعد از این که بازگشتم، وقتی مرا دید شروع به گریه و زاری کرد. پرسیدم: ننه مگر قول نداده بودی گریه نکنی؟ لابد از شوق اشک می ریزی. مادر گفت: نه، از اینکه اگر تو شهید می شدی من دیگر کسی را نداشتم که به جبهه بفرستم گریه می کنم!
@mfdocohe🌸
🌸 با سه سوت
بعد از طی دورۀ آموزش و قبل از اعزام به مرخصی رفتیم. منزل یکی از اقوام که پسرش با من هم دوره بود. مادرش پرسید:«در آموزش به شما چه یاد داده اند؟» گفتم:«چطور مگر؟»
گفت:«این پسر ما یک سوت دست گرفته و می گوید با یک سوت سفره را پهن می کنی، سوت دیگر را که زدم چایی می آوری و سوت سوم باید لحاف تشکم را پهن کرده باشی! غیر از اینها به شما چیز دیگری یاد نداده اند!»
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 سردار گمنام جنگ، شهید غلامعلی #پیچک
🎥 فیلم| نگاهی به زندگی شهید پیچک، فرمانده عملیات سپاه در جبهههای غرب کشور
🎞 شهید حسین خالقی، محمد کوثری ... از #پیچک می گویند ....
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
(صفحه مربوط به محورهای عملیاتی نصر هفت که بعد از جلسه توجیهی در دفترچه خاطراتم ترسیم کردم.)
آرپیجی بیصاحاب
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت
(بخش سوم)
برادر شیخ رضایی که طلبه مدرسه مجتهدی تهران است، از بچهمحلهای برادر محسن کوشکنویی و حسن حیدری است و در مسجد امام صادق (ع) ایستگاه داریوش خیابان تهراننو فعالیت میکند.
جای امید بسیار است و میتوانیم باهم کارهای مفیدی در تبلیغات گردان انجام دهیم.
تا ظهر، تبلیغات گردان بودم.
وقتی به چادر دسته برگشتم، دیدم قبل از ظهر ناهار خوردهاند و ایثارگرانه برای من ناهار نگذاشتهاند؛ لابد فکر کردهاند من هرجا رفتهام، ناهار هم مهمان بودهام.
جای شکرش باقی است که جیره جنگی من را گرفته بودند و برایم نگه داشتهاند.
تغییر کوچکی در مأموریت دسته رخ داده که نسبت به آن، توجیه شدیم.
دسته نجف، بهجای دسته کربلا قرار گرفته است.
آرپیجیزن پیدا نشد و سرانجام مجبور شدم خودم قبضه و کوله آرپیجی را تحویل بگیرم.
بستن و تنظیم تجهیزات جدید، مصیبتبار است.
اصلاً آمادگی بدنی برای کشیدن این بار را ندارم.
شوخی نیست؛ قرار است بدون هیچ تمرین و آمادگی، با آرپیجی و موشکهایش ارتفاع را بالا بکشم و حواسم هم به نیروها باشد.
موشک آرپیجی نداشتند و دربهدر دنبال موشک گشتم.
موشک پیدا نکردم. امیدوارم قبل از عملیات، در خط پیدا کنم و تکمیل شوم.
زمان خیلی سریع میگذرد.
گویا مثل فنری در این چند ماه جمع شده و ناگهان رها شده است …
ادامه دارد ....
(گردان عمار، هماهنگی عملیات توسط فرمانده گردان محمدرضا یزدی، ساعاتی قبل از عملیات نصر ۷، مقرّ سردشت، ۱۳ مرداد 1366)
عملیات، بیخ گوش است
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت
(بخش چهارم)
بعد از نماز ظهر و عصر، گردان بهخط شد.
برادر ناصر شفیعی که نفر اوّل مسابقات قرآن گردان بود، بهزیبایی قرآن را تلاوت کرد.
برادر رضا یزدی، آخرین نکات را درباره عملیات گفت.
کامیونها آمدند.
دیگر عملیات تا بیخ گوشمان رسیده است.
سوار کامیون شدیم.
کامیونهای حمل گوسفند است و سقف کوتاهی دارد.
برای اختفای بیشتر، روی قسمت بار کامیون برزنت کشیدهاند و بهسختی داخل کامیون نشستهایم.
با توجه به وضعیت منطقه و وجود عوامل اطلاعاتی دشمن، تأکید کردند کسی صحبت نکند یا از پشت کامیون به بیرون سرک نکشد.
بعضی بچهها شوخیشان گرفته و برای طبیعی شدن ماجرا شروع کردند به «بع بع»!
کامیون حرکت کرد.
بیرون را نمیدیدیم.
بعد از چهلوپنج دقیقه، به مقصد رسیدیم و پیاده شدیم.
معلوم بود از جاده همیشگی که به ارتفاعات فرفری میرفت، نیامدهایم.
مقداری در امتداد جاده پیاده رفتیم، تا به انتهای جاده و نقطه رهایی رسیدیم.
در شیاری بین چند تپه مستقر شدیم.
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوجوانی که یه وقتی درجنگ بوده؛امروزبه اتفاق فرزندش فیلم خودش رو نگاه میکنه..
🌸 اصطلاحات
آب رشته = آش رشته
واجب الحج = کسی که تازه از امور مالی برگشته و پولدار بود.
آسایشگاه سالمندان = تدارکات گردان و لشکر (اشاره ای است به مسوولان تدارکات واحدها که معمولا از بین رزمندگان مسن انتخاب می شدند)
مال پنجاه میلیون پیرزن = بیت المال
آب اروند = آبگوشت
فک و فامیل هاچ = حشرات
هتل الوارثین = نقاطی از جبهه که بسیار تمیز و پاکیزه بود.
حاجی گلابی = پیرمردی که وظیفه گلاب پاشیدن به بچه ها را در منطقه به عهده داشت.
اف 14 = نوعی مگس و پشه در منطقه
چشم چران = دیده بان
ترکش پلو = عدس پلو
برادر عبدالله = برای صدا زدن رزمنده ای که اسمش را نمیدانستند.
تجدیدی = مجروح شدن و به شهادت نرسیدن
@mfdocohe🌸
🌸اصطلاحات 2
ایستگاه بدنسازی = ایستگاه صلواتی
اوشین پلو = برنج سفید بدون مخلفات
ایران تایر = پوتینهای بسیجی
ایران گونی = شلوار و اورکت بسیجی ساخت وطن
حلوا خور = کسیکه هرگز شهید نمیشود و از همه عملیات ها سالم بازمیگردد.
پا لگدکن = نماز شب خوان
بی ترمز = بسیجی عاشق خاکریز اول (حکایت از شجاعت و به کام خطر رفتن)
برادران مزدور = نیروهای عراقی و دشمن
آدمکش گردان = امدادگر (کنایه از ناشی بودن نیروهای امدادرسان خصوصا در شرایط عملیاتی)
برمیگردم، یا با رخت؛ یا با تخت یا با یخ = یا زنده می مانم، یا مجروح می شوم، یا شهید می شوم.
بوی مرغ و چلوکباب = بوی شب عملیات
ترکش اِوا خواهری = ترکش فوق العاده ریز و ناچیز که بدن را گویی ناز می داد و اصابت آن اسباب خجالت بود!
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ایستادگی رزمندگان جبهه مقاومت در برابر رژیم صهیونیستی تا آخرین نفس را در این ویدئو مشاهده کنید.
(گروهان شهید باهنر، اردوگاه بانه، تیر ۱۳۶۶
از راست به چپ، ردیف عقب: محمد رضا فلاحتی، سید احمد میرمحمدی، جارچیزاده، مهدی جم، مصطفی قدیری بیان، ناصر مرزبان، محمدحسن توحیدی راد؛ ردیف جلو: عبدالله اختردانش، سیروس صابری، غلامرضا مختاری، شهید امیر ابراهیم.)
عملیات، بیخ گوش است
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت
(بخش پنجم)
مقداری در امتداد جاده پیاده رفتیم، تا به انتهای جاده و نقطه رهایی رسیدیم.
در شیاری بین چند تپه مستقر شدیم.
پشت تپهها خطّ مقدم است.
منطقه، آرام و ساکت است.
منطقه، آبستن یک عملیات است که ما قرار است نقش قابلهاش را ایفا کنیم و مثل همه قابلهها، اضطراب و بیم و امید بر وجودمان مستولی شده است.
«نکند بچه سِقط شود یا مرده به دنیا بیاید؟
منطقه که محلّ تردد منافقین و عوامل نفوذی دشمن است؛ نکند این سکوت و آرامش، برای به تله کشاندن نیروهای عملیاتی است؟
خدایا! فقط خودت پشتیبان و یاور نیروهای عملیات هستی!»
برادر صابری آخرین توصیهها را به نیروهای گروهان کرد:
«تا زمان حرکت، پراکنده نشوید و موقعیت را ترک نکنید.
سروصدا و تجمع، ممنوع است.
موقع حرکت بهطرف مواضع دشمن، سکوت رعایت شود.
وسایلی را که برق میزند، استتار کنید.
قنداق کلاشهای تاشو زیر نور مهتاب و منوّر، برق میزند. حتماً قنداق اسلحه را جمع کنید.
باتری چراغقوهها را دربیاورید و برعکس بگذارید تا یکدفعه خودبهخود روشن نشود.»
یاد عملیات تکمیلی کربلای5 افتادم که چراغقوه توی جیبم، ناگهان روشن شد.
ادامه دارد ....
(نقطه رهایی عملیات، موقعیت گردان مالک، ساعاتی قبل از عملیات نصر ۷، ۱۳ مرداد ۱۳۶۶
از راست به چپ، عقب: هادی روانخواه ، مهدی جم ، محسن دانش؛ جلو: ، محمدی، محمد ثابتی)
عملیات، بیخ گوش است
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت
(بخش ششم)
در شیاری بین چند تپه مستقر شدیم.
پشت تپهها خطّ مقدم است.
برادر صابری آخرین توصیهها را به نیروهای گروهان کرد.
سرانجام، موشک آرپیجی گیر آوردم و تکمیل شدم.
هنوز گرفتار بستن و تنظیم تجهیزات جدید هستم.
کارم که تمام شد، کنسرو جیره جنگی را بهجای ناهاری که نخورده بودم، خوردم.
احتمال دارد تا قبل از حرکت، شام نرسد و باید انرژی خودم را تأمین میکردم.
برادر کوشکنویی دوباره من را نسبت به آخرین اطلاعات و تغییرات عملیات توجیه کرد.
در بین راه، نیروهای گردان مالک را که کنار جاده مستقر بودند، دیده بودم.
رفتم آخرین دیدار و خداحافظی را با دوستانی که در گردان مالک داشتم انجام دهم.
کهرام با آرامش خاصی دراز کشیده بود و چرت میزد.
بالای سرش نشستم و دوباره قول و قرارمان را برای برنامهریزی فرهنگی در گردان عمار به کهرام یادآور شدم و او هم باتبسم، وعده بعد از عملیات را داد.
محمد عرب، خیلی بشّاش بود و لبخند زیبایی بر لب داشت.
چفیهاش را به طرز جالبی دور گردنش بسته بود.
با بچهها عکس انداختم و برگشتم به موقعیت گردان عمار.
ادامه دارد ....
🌸یا زیارت یا شهادت
از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی.
یکسره مشغول ذکرو عبادت بود. پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت» که حقش را خوردند. از آنجا مانده از اینحا رانده! هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد نامش در نمی آمد.
آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید. روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد.
@mfdocohe🌸
🌸آخ کمرم!
خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟ پسر فوق العاده بذله گویی بود. گفت: با اخلاص بگویم؟ گفتم: با اخلاص.
گفت: از خدا دوازده فرزند پسر می خواهم تا از آنها یک دسته عملیاتی درست کنم خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مینها رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیمهای خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست!
@mfdocohe