(گردان عمار، هماهنگی عملیات توسط فرمانده گردان محمدرضا یزدی، ساعاتی قبل از عملیات نصر ۷، مقرّ سردشت، ۱۳ مرداد 1366؛ شهید احمد دهقانی (نفر وسط، پشت سر برادر صابری))
نقطه رهایی
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت
(بخش هشتم)
وقتی از احمد دهقانی خداحافظی کردم، خندید و گفت: «چقدر من و تو از هم خداحافظی کردهایم! این دفعه هم دونفری باهم میریم بالای قله دوپازا میایستیم و اللهاکبر میگیم!»
تیپ زده است.
برای اوّلینبار لباس فرم سپاه پوشیده و یک فانسقه غنیمتی به کمر بسته است؛ مثل همان فانسقههایی که برادر صابری دارد و روی سگکش آرم عقاب ارتش عراق است.
یکی از بچهها بهدلیل فانسقهاش که آرم ارتش عراق دارد، متلک میاندازد.
برادر دهقانی، سینهاش را جلو میاندازد و درحالیکه با انگشت به آرم فانسقه که عمداً سروته بسته است، اشاره میکند و میگوید: «این فانسقه، نشان ذلت ارتش صدام است! مایهروشنی چشم خانواده شهداست! نشانه سرافرازی و پیروزی رزمندگان اسلام است... .»
دستش درد نکند؛ عجب پاسخ کوبنده و قانعکنندهای داد.
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود...
🎞 صوت و تصویر زیبایی از شهیدان والامقام
🌷شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود...
سردار شهید محمد جهان آرا
سردار شهید محمود کاوه
سردار شهید علی صیاد شیرازی
سردار شهید مهدی زین الدین
رئیسجمهور شهید محمدعلی رجایی
سردار شهید حسن باقری
سردار شهید حسن تهرانی مقدم
سردار شهید دکتر مصطفی چمران
سردار شهید سید مجتبی علمدار
سردار شهید حسین خرازی
شهید دکتر محمد بهشتی
سردار شهید عبدالحسین برونسی
هنرمند شهید سید مرتضی آوینی
سردار شهید احمد کاظمی
سردار شهید ابراهیم همت
سردار خلبان شهید منصور ستاری
نخست وزیر شهید محمدجواد باهنر
سردار شهید محمد بروجردی
سردار شهید مهدی باکری
سردار شهید قاسم سلیمانی
🇮🇷 ما برای آنکه ایران ، گوهری تابان شود ، خون دلها خورده ایم
ما برای آنکه ایران ، خانه خوبان شود ، رنج دوران برده ایم...
🌸ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش؟
بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، مسئول تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم، يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟
حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!
بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين...
حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
- مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟
حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟
- هيچي حاجي همينجوري!!!
- همين جوري؟ كه چي بشه؟
- خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟
- نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه...
حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرورمي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن.
جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟
و همچنان مي خنديد.
حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم.
يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!!
حاجي با عصابنيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.
هر سه زديم زير خنده. دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟
@mfdocohe🌸
🌸آقا ما سوت بزنیم؟
برای شبهای عملیات و رفتن به کمین، گشت و شناسایی و مواقع حساس، رزمهای شبانه حکم تمرین و کارورزی داشت.
همه توصیه فرماندهان را در این شبها این بودکه بچه ها به هیچ وجه با هم صحبت نکنند، حتی اگر ناچار باشند تا سکوت و خویشتن داری ملکه شان بشود، نه تنها حرف نزدن بلکه تولید صدا نکردند به هر شکل ممکن.
برای همین گاهی که اسم کسی را صدا می زدند یا دعوت به صلوات می کردند، صحنه های خنده داری به وجود می آمد.
از جمله در جلسه ای توجیهی به همین منظور دوستی از مسئول رزم شب که تأکید می کرد حتی در گوشی نباید حرف بزنید چون شب صداها خیلی سریع انعکاس پیدا می کند
پرسید: آقا اجازه است!، سوت چی، می توانیم بزنیم!؟
@mfdocohe🌸
🔷 ۲۳ آذر سالروز تشکیل جنبش «حماس» گرامی باد.
♦️امام خمینی (ره): «هانای مسلمانان جهان، و مستضعفان تحت سلطه ستمگران، بپاخیزید و دست اتحاد به هم دهید و از اسلام و مقدرات خود دفاع کنید و از هیاهوی قدرتمندان نهراسید که این قرن به خواست خداوند قادر، قرن غلبه مستضعفان بر مستکبران و حق بر باطل است.»
🔸منبع: کتاب «صحیفه امام خمینی (ره)، جلد ۱۵، صفحه ۱۵۱»
(دسته کربلا، اردوگاه کوزران، خرداد ۱۳۶۶
از راست به چپ، ایستاده: محسن کوشکنویی، مرحوم سید علی موسوی، سید داوود محمد حسینی، ناصر مرزبان، شهید امیر ابراهیم، عبدالله اختردانش، سید علی نصراللهی؛
نشسته (ردیف وسط): مهدی جم، علیاکبر اعرابی، شهید حسن حیدری، سید سعید مدرس، یعقوبزاده؛
نشسته (ردیف جلو): محمدرضا فلاحتی، محمد حسن توحیدی راد، مجتبی تاجیک، شهید احمد دهقانی، شهید علیرضا افتخاریپور.)
نقطه رهایی
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت
(بخش نهم)
شبِ عید قربان است.
خداوند جان کدام بندگان خوبش را پیشکش میپذیرد؟
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی
به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان
بعد از خداحافظی، نشستم و مفاتیح را از جیبم درآوردم تا اگر شد، زیر نور ماه کمی دعا بخوانم؛ اما نور، کافی نبود.
فقط توانستم به عکسهایی که داخل مفاتیح از شهدا به یادگار داشتم، نگاه کنم.
ماه که رفت، دستور حرکت رسید.
قبل از حرکت، موشکهای خودم و کمکهایم را برای شلیک آماده کردم.
وقتی کوله آرپیجی را بر دوش گذاشتم، انگار دستی کوله را بلند کرد.
سبک شده بود و دیگر وزنش را احساس نمیکردم.
درصورتیکه پیشتر خیلی اذیتم میکرد و اصلاً بدنم برای حمل آن آمادگی نداشت.
گویا دعاهایم به هدف اجابت رسیده و از غیب یاری رسیده بود.
چابک شده و انرژی زیادی پیداکرده بودم.
یک موشک اضافی آماده دستم گرفته بودم تا در هنگام نیاز بتوانم سریع روی قبضه سوار کنم و شلیک کنم.
آرپیجی را روی دوش انداختم و بهسوی سرنوشت خود حرکت کردیم.
ادامه دارد ....
(دسته کربلا، مقرّ سردشت، ۳۰ تیر ۱۳۶۶، عزیمت به خطّ پدافندی نصر5؛
از راست به چپ: عبدالله اختردانش، امیرعباس شیخ رضایی، شهید حسن حیدری، مدقّ، یزدانی، ارقندی، سید سعید مدرسی، حسین اسکندری، محمدحسن توحیدی راد، علیاکبر اعرابی، زرین، ناصر مرزبان، سید احمد میرمحمدی، سیدعلی موسوی، مصطفی قدیری بیان، محمدرضا فلاحتی، شهید علیرضا افتخاری پور.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ منطقه سردشت
(بخش دهم)
آرپیجی را روی دوش انداختم و بهسوی سرنوشت خود حرکت کردیم.
امید و توکلمان به خدا بود.
برادر احمد دهقانی، جلوی من بود.
کمی که راه رفتم، متوجه شدم قبضه آرپیجی به نارنجکهایی که با کش به فانسقه کمرم بستهام میخورد و سروصدا میکند.
موشک اضافی را دست برادر میرمحمدی دادم و فانسقه را باز کردم و جای نارنجکها را عوض کردم.
برادر میرمحمدی و عبدالله اختردانش، کمک آرپیجیزن من بودند.
ستون بهآرامی حرکت میکرد.
وقتی از شیار خارج میشدیم، از زیر قرآن ردمان کردند.
دیگر در دید عراقیها بودیم.
مسیر، پُر از خارهای تیز بود.
وجود خارها را قبلاً گفته بودند.
بوتههای بلند خار، هم پوشش خوبی بودند و هم موقع نشستن مزاحم.
برای بررسی مسیر ستون یا هنگام روشن شدن منوّر، مرتب متوقف میشدیم و مینشستیم و در این هنگام بود که تیغهای تیز بوتههای خار در بدنمان فرومیرفت و اذیتمان میکرد؛ مخصوصاً من که هر دو دستم پُر بود، موقع بلند شدن خیلی اذیت میشدم.
برادر دهقانی که وضع را اینگونه دید، موشک اضافی را از من گرفت و یک دستم آزاد شد.
ادامه دارد ....
35.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 #عزالدین_قسام
📽 نام شاخه نظامی گروه مقاومت اسلامی حماس از کیست؟ شهید و معلم و رهبر نامدار فلسطین شیخ عزالدین قسام کیست؟
✌️فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ
👌 بسیار عالی و دیدنی ، تماشای این فیلم زیبا را از دست ندهید
🌸بچه وروجك
يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟
بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره ؟
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟
بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل
بلال حبشي سياه بود.به شب گفته بود در نيا من هستم .
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟
گفتم چرا پسرم!
پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟
منم كم نياوردم و گفتم :
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،فهميدي؟
@mfdocohe🌸
🌸نقدرابگیرنسیه راول کن
رفیقی داشتیم به نام «مصیب سعیدی»،همیشه اول غذا میخورد بعد دعا می کرد
دعایی را که قبل از غذا بچه ها می خواندند،
«اللهم ارزقنا رزقنا حلالا...» یا دعای فرج ، توفیر نمی کرد ، می گفت:
نقد را بگیر نسیه را ول کن.
دعا را بعد هم میشود خواند ، اما غذا سرد می شود و از دهان می افتد.
آن وقت با ضربه سمبه هم پایین نمی رود.سعیدی بعد به شهادت رسید.
@mfdocohe🌸
◼سالروز وفات حضرت ام البنین ، مادر فرزندان حضرت زهرا(س) و روز تکریم مادران و همسران شهدا
◼چراغ بیت الاحزان فرزندان زهرا! شفاعت حسین علیه السلام و فاطمه علیها السلام شاه بیت غزل عاشقانه زندگیات خواهد بود و ماه درخشان وجودت، سرو رعنای امیدت، عباس، سرمایه جاودانه دنیا و آخرتت. خوشا به سعادتت ای مادر پسران دلیر! ای مادر شیر مردان شهید
◼سالروز وفات حضرت امالبنین (س) تسلیت باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویر زیبایی از
رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهداء
با نوای حاج صادق آهنگران
با نوای کاروان..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
(محورهای عملیاتی نصر هفت)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش یازدهم)
نشسته بودیم که یک ستون از نیروهای خودی از کنارمان عبور کرد.
خیلی سروصدا میکردند.
فکر کردم نیروهای گردان مالک هستند.
هرچه سؤال میکردم: «گردان مالک؟»
جواب نمیدادند.
خواستم یکدستی بزنم.
پرسیدم: «گروهان بهشتی یا سیدالشهدا؟»
انگار متوجه نمیشدند چه میگویم.
بالأخره فهمیدم بچههای لشکر ۳۱ عاشورا هستند.
دوباره حرکت کردیم.
دیگر زیر پای عراقیها رسیدهایم.
پایین تپهای بودیم که سهم گردان مالک بود.
صدای جریان آب چشمه، به گوش میرسید.
قبلاً وجود چشمه را گفته بودند.
داخل شیاری شدیم که بهطرف قله دوپازا میرفت.
شروع به بالا رفتن کردیم.
به چشمه که رسیدیم مدتی توقف کردیم تا موانع را بررسی کنند و دوباره حرکت کردیم.
به ورقه پلیتی رسیدیم که قرار بود بعدازآن، دسته نجف از ما جدا شود؛ یال دوپازا سهم آنها بود و قله را قرار بود دسته کربلا و بقیع بگیرد.
دسته نجف، با یک دسته از گروهان شهید بهشتی به راه خودش رفت.
توی دل عراقیها بودیم.
پشت سرمان، تپههایی بود که باید گردان مالک و لشکر عاشورا میگرفتند و بالای سرمان، قله دوپازا.
قله دوپازا، مثل غول خفتهای در برابرمان خودنمایی میکرد.
ما هم مثل ستون مورچهها از تنه این غول خفته بالا میرفتیم.
ادامه دارد ....
(شهید جمشید پیروز مفتخری)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش دوازدهم)
قله دوپازا، مثل غول خفتهای در برابرمان خودنمایی میکرد.
ما هم مثل ستون مورچهها از تنه این غول خفته بالا میرفتیم.
چند نوبت نشستیم.
گاهی اوقات توقفمان زیادی طول میکشید.
در این فاصله، بعضیها خوابشان میبرد.
تصور کن: دشمنِ کاملاً مسلح دورتادورت را احاطه کرده است و تو هیچ جانپناهی هم نداری؛ اما در وجودت آنقدر آرامش است که در این وضعیت خوابت میبرد!
یکبار برادر دهقانی بیدارم کرد؛ چون صدای خُرخُرم بلند شده بود!
سرانجام، به میدان مین رسیدیم.
ستون متوقف شد.
تخریبچیها مشغول خنثا کردن مین و باز کردن معبر شدند.
ناگهان، صدای انفجار مین والمری در فضا پیچید.
همه داخل معبر وسط میدان مین خوابیده بودیم.
باز هم صدای چند انفجار از سمت راست بلند شد؛ معلوم شد دسته نجف و لشکر عاشورا هم روی مین رفتهاند.
دشمن که مشکوک شده بود، شروع کرد به پرتاب منوّر.
سروصدای عراقیها که ریختند توی کانال و صدای کشیدن گلنگدن سلاحهایشان به گوش میرسید.
زیرچشمی کلاهخودهای دشمن را میدیدم که از کانال به پایین سرک میکشند؛ چند متر بیشتر فاصله نداشتیم...
ادامه دارد ....
یک جمع تکرار نشدنی
به یاد اسطوره های دفاع مقدس
فرماندهان لشکر۲۷ حضرترسولﷺ
📸 از راست :
#شهید_سیدمحمدرضا_دستواره
#شهید_محمد_عبادیان
#شهید_سعید_مهتدی
💠 @bank_aks
🌸سفره خاکی
درمنطقه سومار،خط مقدم بودیم که باماشین ناهارآوردند.به اتفاق یکی ازبرادران رفتیم غذاراگرفتیم وآوردیم.درفاصله ماشین تاسنگرخمپاره زدند.سطل غذاراگذاشتیم روی زمین ودرازکش شدیم،برخاستیم دیدیم ای دل غافل سطل برگشته وتمام برنج ها نقش زمین شده است.
ازهمانجا با هم بچه هاراصدازدیم وگفتیم:باعرض معذرت،امروزاینجا سفره انداختیم،تشریف بیاوریدسرسفره تاناهارازدهان نیفتاده وسردنشده.همه ازسنگرآمدندبیرون.اول فکر می کردندشوخی می کنیم،نزدیک ترکه آمدند باورشان شد که قضیه جدی است
@mfdocohe🌸
🌸شب پنیر صبح پنیر
این اواخر دیگر چشممان که به پنیر می افتاد خود به خود حالمان بد می شد.از بس طی چند سال صبح و شب به ما پنیر داده بودند.
بچه ها به شوخی می گفتند: بروید مزار شهدا هر قبری خاکش شوره زار بود بدانید یک بسیجی و رزمنده آنجا دفن است.
یک روزخبر آوردند، کشتی برنج را در دریا با موشک زده اند ، همه یک صدا گفتند: کاشکی کشتی پنیر را می زدند ، مردیم از بس پنیرخوردیم!
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گریه های شهید حاج قاسم سلیمانی در روضه حضرت امالبنین سلام الله علیها
مرثیه سرا: حاج صادق آهنگران
حاج قاسم سلیمانی در کنار پدر، بر مصائب آنحضرت اشک می ریزد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطرات آزادگان
از دوران اسارت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #ِخاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
(مزار تخریبچی شهید محمدعلی محمودی)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش سیزدهم)
زیرچشمی کلاهخودهای دشمن را میدیدم که از کانال به پایین سرک میکشند؛ چند متر بیشتر فاصله نداشتیم.
نفس در سینهمان حبس شده و به زمین میخکوب شده بودیم.
صدای تپش قلبمان را میشنیدیم.
زیر لب آیه «وَجَعَلنا» میخواندیم.
کلّ عملیات به خطر افتاده بود.
یاد عملیات خیبر افتادم که گروهان وسط میدان مین لو رفت و قتلعام شد و عملیات به سرانجام نرسید.
چند دقیقه که هر ثانیهاش عمری بود، بهسختی سپری گشت.
میتوانست اتفاق وحشتناکی بیفتد؛ اما خداوند دشمن را کور و کر کرده بود.
«چطور بااینهمه سروصدا و با انفجار مین، متوجه ما که در چند متریشان بودیم، نشدند؟»
مدتی صبر کردیم تا پرتاب منوّر متوقف شد و سروصدای عراقیها خوابید.
ستون بلند شد و به حرکت لاکپشتی خود ادامه داد.
از روی نوار سفید معبر جلو میرفتیم.
در کنار ستون، پیکر برادر تخریبچی افتاده بود و امدادگر در حال بستن زخمهایش بود.
او را نمیشناختم.
همان روز از گردان تخریب لشکر به گروهان معرفی شده بود.
ادامه دارد ....
(دسته کربلا، اردوگاه بانه، 15 تیر 1۳66، شهید اصغر کلانتری، شهید علیرضا افتخاریپور، مصطفی قدیری بیان، جارچی زاده، مهدی جم، ارقندی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش چهاردهم)
او را نمیشناختم.
همان روز از گردان تخریب لشکر به گروهان معرفی شده بود.
کار خنثا کردن مین، دل شیر میخواهد و نفس مطمئنه که من ندارم.
در تخریب، اوّلین اشتباه، آخرین اشتباه است.
آنهم وقتی سروکارت با مین جهنده والمری باشد که سالها زیر باران و برف و تابش آفتاب زنگزده و پوسیده و ماسوره انفجاریاش حساس شده و سیم تلهاش لابهلای بوتههای خار گیرکرده است.
وقتی مین والمری عمل کند، تا نیم متر میجهد و آنگاه منفجر میشود و صدها ترکش را با موج انفجار مهیبی حوالهات میکند.
اگر نزدیک انفجار مین والمری باشی، ممکن است با انفجار مین، نیمی از بدنت از پهلو یا از کمر به پایین متلاشی شود.
دوباره در معبر نشستیم.
برادر صابری آمد دنبالم.
مرا برد سرِ ستون.
توضیح داد که تخریبچی معبری جداگانه برایم باز میکند و من باید از ستون خارج شوم و با شروع عملیات، برای ستون تأمین ایجاد کنم.
اگر تیرباری روی بچههای ستون کار میکرد، باید تلاش میکردم با آرپیجی بزنمش.
ادامه دارد ....
🌸آش با جایش
در منطقه و موقعیت ما یک وقت عراق زیاد آتش میریخت ، خصوصا خمپاره.چپ و راست می زد.
بچه هاحسابی کفری شده بودند.
نقشه کشیدند.چند شب از این ماجرا نگذشته بودکه دو، سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقی ها وصبح باچند قبضه خمپاره انداز برگشتند.پرسیدیم اینها دیگر چیست؟
گفتند: آش با جایش
! پلو بدون دیگ که نمیشود.
@mfdocohe🌸
🌸یادش بخیر
یادش بخیر روزایی که می خواستیم از خونه و مادر و پدر و خونواده دل بکنیم و عازم جبهه بشیم
باید حداقل مادره رو آماده می کردیم تا با مقاومت کمتری روبرو می شدیم.
کم کم یاد گرفته بودیم چطور پلوتیک بزنیم تا سنگینی فضا رو کم کنیم☺️
اولش لباسامون رو جمع و جور می کردیم و گوشه ای می ذاشتیم. مادر با شک و تردید نیم نگاهی بهشون مینداخت و می گفت:
- خیر باشه..... نکنه.....
- نه....نه..... چیزی نیست، همینطوری....
فرداش پوتین ها رو واکس میزدیم و گوشه ای می ذاشتیم و....
.... خلاصه دردسری داشتیم و کلی باید استعداد روانشناسیمون رو به کار میگرفتیم تا تو جاده جبهه می افتادیم و نفسی سبک می کردیم.
اصلا یه حکایتی داشتیم، نگفتی
@mfdocohe🌸