eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
614 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
513 ویدیو
5 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸شب پنیر صبح پنیر این اواخر دیگر چشممان که به پنیر می افتاد خود به خود حالمان بد می شد.از بس طی چند سال صبح و شب به ما پنیر داده بودند. بچه ها به شوخی می گفتند: بروید مزار شهدا هر قبری خاکش شوره زار بود بدانید یک بسیجی و رزمنده آنجا دفن است. یک روزخبر آوردند، کشتی برنج را در دریا با موشک زده اند ، همه یک صدا گفتند: کاشکی کشتی پنیر را می زدند ، مردیم از بس پنیرخوردیم! @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گریه های شهید حاج‌ قاسم سلیمانی در روضه حضرت ام‌البنین سلام الله علیها مرثیه سرا: حاج صادق آهنگران حاج قاسم سلیمانی در کنار پدر، بر مصائب آن‌حضرت اشک می ریزد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
تشییع پیکر اام البنین ایران در روز وفات خانم ام البنین (سلام الله علیها) (مادر چهار شهید دفاع مقدس، شهیدان جوادنیا)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطرات آزادگان از دوران اسارت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
(مزار تخریبچی شهید محمدعلی محمودی) 13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا (بخش سیزدهم) زیرچشمی کلاه‌خودهای دشمن را می‌دیدم که از کانال به پایین سرک می‌کشند؛ چند متر بیشتر فاصله نداشتیم. نفس در سینه‌مان حبس شده و به زمین میخکوب شده بودیم. صدای تپش قلبمان را می‌شنیدیم. زیر لب آیه «وَجَعَلنا» می‌خواندیم. کلّ عملیات به خطر افتاده بود. یاد عملیات خیبر افتادم که گروهان وسط میدان مین لو رفت و قتل‌عام شد و عملیات به سرانجام نرسید. چند دقیقه که هر ثانیه‌اش عمری بود، به‌سختی سپری گشت. می‌توانست اتفاق وحشتناکی بیفتد؛ اما خداوند دشمن را کور و کر کرده بود. «چطور بااین‌همه سروصدا و با انفجار مین، متوجه ما که در چند متری‌شان بودیم، نشدند؟» مدتی صبر کردیم تا پرتاب منوّر متوقف شد و سروصدای عراقی‌ها خوابید. ستون بلند شد و به حرکت لاک‌پشتی خود ادامه داد. از روی نوار سفید معبر جلو می‌رفتیم. در کنار ستون، پیکر برادر تخریبچی افتاده بود و امدادگر در حال بستن زخم‌هایش بود. او را نمی‌شناختم. همان روز از گردان تخریب لشکر به گروهان معرفی شده بود. ادامه دارد ....
(دسته کربلا، اردوگاه بانه، 15 تیر 1۳66، شهید اصغر کلانتری، شهید علی‌رضا افتخاری‌پور، مصطفی قدیری بیان، جارچی زاده، مهدی جم، ارقندی.) 13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا (بخش چهاردهم) او را نمی‌شناختم. همان روز از گردان تخریب لشکر به گروهان معرفی شده بود. کار خنثا کردن مین، دل شیر می‌خواهد و نفس مطمئنه که من ندارم. در تخریب، اوّلین اشتباه، آخرین اشتباه است. آن‌هم وقتی سروکارت با مین جهنده والمری باشد که سال‌ها زیر باران و برف و تابش آفتاب زنگ‌زده و پوسیده و ماسوره انفجاری‌اش حساس شده و سیم تله‌اش لابه‌لای بوته‌های خار گیرکرده است. وقتی مین والمری عمل کند، تا نیم متر می‌جهد و آنگاه منفجر می‌شود و صدها ترکش را با موج انفجار مهیبی حواله‌ات می‌کند. اگر نزدیک انفجار مین والمری باشی، ممکن است با انفجار مین، نیمی از بدنت از پهلو یا از کمر به پایین متلاشی شود. دوباره در معبر نشستیم. برادر صابری آمد دنبالم. مرا برد سرِ ستون. توضیح داد که تخریبچی معبری جداگانه برایم باز می‌کند و من باید از ستون خارج شوم و با شروع عملیات، برای ستون تأمین ایجاد کنم. اگر تیرباری روی بچه‌های ستون کار می‌کرد، باید تلاش می‌کردم با آرپی‌جی بزنمش. ادامه دارد ....
🍂 وسط معرکه ... وقتی چوب لباسی؛ آویز سرم میشه!!       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🌸آش با جایش در منطقه و موقعیت ما یک وقت عراق زیاد آتش میریخت ، خصوصا خمپاره.چپ و راست می زد. بچه هاحسابی کفری شده بودند. نقشه کشیدند.چند شب از این ماجرا نگذشته بودکه دو، سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقی ها وصبح باچند قبضه خمپاره انداز برگشتند.پرسیدیم اینها دیگر چیست؟ گفتند: آش با جایش ! پلو بدون دیگ که نمیشود. @mfdocohe🌸
🌸یادش بخیر یادش بخیر روزایی که می خواستیم از خونه و مادر و پدر و خونواده دل بکنیم و عازم جبهه بشیم باید حداقل مادره رو آماده می کردیم تا با مقاومت کمتری روبرو می شدیم. کم کم یاد گرفته بودیم چطور پلوتیک بزنیم تا سنگینی فضا رو کم کنیم☺️ اولش لباسامون رو جمع و جور می کردیم و گوشه ای می ذاشتیم. مادر با شک و تردید نیم نگاهی به‌شون می‌نداخت و می گفت: - خیر باشه..... نکنه..... - نه....نه..... چیزی نیست، همینطوری.... فرداش پوتین ها رو واکس می‌زدیم و گوشه ای می ذاشتیم و.... .... خلاصه دردسری داشتیم و کلی باید استعداد روانشناسی‌مون رو به کار می‌گرفتیم تا تو جاده جبهه می افتادیم و نفسی سبک می کردیم. اصلا یه حکایتی داشتیم، نگفتی @mfdocohe🌸
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مبارزه هیچ‌وقت تمام نمی‌شود... 🔸بخشی از دیدار رهبر انقلاب با خانواده‌های معزز شهدای مدافع حرم
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، ۳۱ تیر ۱۳۶۶، از راست به چپ: مهدی جم، شهید حسن حیدری.) 13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا (بخش پانزدهم) تخریبچی به‌سرعت معبر من را باز کرد و من و کمک‌هایم پشتش راه افتادیم. نوار معبر تمام شده بود و باید دقت می‌کردیم پا جای پای تخریبچی بگذاریم. وقتی به موقعیت رسیدیم، تخریبچی که کار خود را تمام‌شده می‌دانست، ما را رها کرد و برگشت به معبر اصلی. موشک‌ها را آماده کردیم و کنار دست گذاشتیم. قاعدتاً در چنین وضعیتی باید قلبمان تند تند می‌زد و اضطراب تمام وجودمان را می‌گرفت؛ اما سکون و آرامشی که قطعاً عنایت خداوندی بود، ما را در برگرفته بود و فقط منتظر آغاز درگیری بودیم. قبضه آرپی‌جی را روی شانه گذاشته و در کمین تیربارچی دشمن آماده شلیک بودم. چند دقیقه بعد، درگیری شروع شد. از موقعیت من، درگیری تپه‌های مجاور به‌خوبی دیده می‌شد. درست زیر پای ما بودند. تیراندازی و انفجار نارنجک و پیشروی سنگربه‌سنگر بچه‌های گردان مالک را می‌دیدم. ادامه دارد ....
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، ۳۱ تیر ۱۳۶۶، از راست به چپ: سید احمد میرمحمدی، مهدی جم.) مخمصه 13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا (بخش شانزدهم) آتش سنگینی روی تپه ما بود. اوضاع، خطری شده بود. از بالای صخره بالای سرمان، مرتب نارنجک می‌افتاد و اطرافمان خمپاره60 می‌خورد. دل توی دلم نبود. از وضعیت گروهان خبر نداشتم. «موفق شده‌اند ارتفاع را بگیرند؟» ایستاده‌ام و به بالای ارتفاع سرک می‌کشم؛ شاید چیزی دستگیرم شود. «الآن در معبر چه خبر است؟ بچه‌ها توانسته‌اند وارد کانال عراقی‌ها شوند؟ آیا عراقی‌ها هنوز مقاومت می‌کنند؟» خوشبختانه، تیرباری روی ستون ما کار نکرد. باید برمی‌گشتیم و به گروهان ملحق می‌شدیم؛ اما وسط میدان مین با میرمحمدی و اختردانش گیر افتاده بودم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. تخریبچی برای معبرمان نوار سفید نگذاشته بود. متحیر بودم چه‌کار باید بکنم. کلافه شده بودم. بالا به ما نیاز بود و اینجا عاطل و باطل گیر افتاده بودیم. بازهم یک گلوله خمپاره60 کنارمان خورد. نشستم. خمپاره عمل نکرد؛ وزوزکنان از بغلمان کمانه کرد و رفت. جایی برای پناه گرفتن نداریم. باید یک کاری بکنم... ادامه دارد ....