🌸ننه ماشالا کجا بودی ۲
دوباره دنیا روی سرم خراب شد؛ چون من اصلاً فاو را ندیده بودم. به دانشجوها گفتم: دوست دارین بدونین روی این کاغذ چی نوشتن؟
همه گفتند: بله! گفتم: به توصیه ننم که گفته همیشه راست بگو، براتون می گم. روی این کاغذ نوشته یه خاطره از عملیات فاو براتون تعریف کنم. بین خودمون بمونه، من خرمشهر را حداقل یکی دو بار بعد از جنگ دیدم، اما فاو رو هرگز ندیدم.
من حدود چهلوپنج روز توی منطقه بودم؛ هر شب هم میگفتن قراره عملیات بشه؛ اما هرگز گردان ما رو برای عملیات نبردن.
وقتی رزمندهها فاو رو آزادکرده بودن و خبر اون ساعت دوی بعدازظهر از رادیو اعلامشده بود، من و تعدادی از رزمندهها توی هواپیمای ترابری بودیم و نمیدونستیم کجا داریم میریم. دوباره حضار خندیدند.
آن روز ساعت دوی بعدازظهر، هواپیما از روی باند فرودگاه اهواز بلند شد. حدس من این بود که میخواهند ما را به کرمانشاه ببرند. حدود ساعت شش عصر، وقتی در عقب هواپیما باز شد و بیرون آمدیم، دیدم توی فرودگاه مشهد هستیم.
ما از همهجا بیخبر بودیم. مردم فکر کرده بودند ما همانهایی هستیم که فاو را تصرف کردهایم. جمعیت زیادی از خانوادههای نیروی هوایی که در منطقه نخریسی مشهد، نزدیک فرودگاه زندگی میکردند، به استقبال آمده بودند.
مردم با خوشحالی نقل و شکلات روی سر ما میریختند و برای سلامتیمان صلوات میفرستادند! من هاج و واج از یکی از جوانهای استقبالکننده پرسیدم:
چه خبر شده؟ چرا مردم اینقدر خوشحالن؟ چرا اینقدر برای ما سر و دست میشکنن؟ گفت: نمیدونی؟ گفتم نه. گفت: به خاطر اینکه شما فاو رو آزاد کردین.
ما مشهدیها به پودر لباسشویی میگوییم فاو. من هنوز هم دوریالیام نیفتاده بود که منظور او از فاو، آزادسازی شهر فاو است.
پیش خودم گفتم، یه روز نفت آزاد شد، یه روز روغن آزاد شد، الآنم فاو آزاد شده. چقدر اینا کم ظرفیتن که به خاطر چند تا قوطی فاو، اینقدر بزن و برقص راه انداختن!
وقتی نشستیم توی ماشین و از فرودگاه رفتیم بیرون، دیدم خوشحالی مردم فراتر از آزادسازی چند تا پودر رختشوییه. هزار جور فکر توی سرم خطور کرد. به خانه که رسیدم، تلویزیون روشن بود. تازه متوجه شدم فاو یکی از شهرهای عراق است که به تصرف نیروهای ایران درآمده است.
مادرم پرسید: ننه ماشالا! کجا بودی تا حالا؟ گفتم: ننه نمیدونم کجا بودم؛ فقط میگن فاو آزادشده.
@mfdocohe🌸
🍂 یا ابا صالح
دل را سپرده ایم به دست بهار تو
کی میرسد ، خزان شب انتظار تو
یلدا بهانه است ، بیا یابن فاطمه
یلدای ما خوش است فقط در کنار تو
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شب_یلدا
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ یورش گروهان شهید رجایی به ارتفاع مجاور.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و سوم)
تپه بین ما و گردان مالک، هنوز دست عراقیهاست که دیشب پس از فتح دوپازا آتش شدیدی از خمپاره 60 روی ما ریخت و اکنون میتواند معبری برای رخنه دشمن به پشت ما در قله اصلی و در نتیجه، محاصره ما شود.
قرار بود گروهان شهید رجایی آن را بگیرد.
برادر کوشکنویی که میدانست از اینکه من را دیشب در میدان مین قال گذاشتهاند دلخورم، گفت با بچههای گروهان شهید رجایی بروم.
من هم کوله آرپیجی را پُر کردم و با قبضهاش آماده ایستادم.
عملیات حدود ساعت هشت صبح شروع شد.
ابتدا آتش سنگینی از دوپازا روی سرشان ریخته شد؛
بعد برادر علی یزدی و فرمانده گروهان شهید رجایی برادر حسین خواجوی (حسن حاجوی) و پشت سرشان من، از یال دوپازا سرازیر شدیم.
بقیه گروهان هم پشت سرمان آمدند.
برادر خواجوی مرتب به من میگفت سمت تپه آرپیجی بزنم تا اینکه موشکهایم تمام شد.
بقیه راه را هم موشک بقیه را میگرفتم و شلیک میکردم تا به تپه رسیدیم.
ادامه دارد ....
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ یورش گروهان شهید رجایی به ارتفاع مجاور.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و چهارم)
به تپه که رسیدیم، بچهها داخل کانال شده و مشغول پاکسازی سنگرها و پیشروی شدند.
موشکهایم تمام شده بود و آرپیجی هم موقع پاکسازی کارآیی نداشت.
برادر خواجوی من را با دو نفر دیگر، سر کانال گذاشت تا عراقیها ما را دور نزنند و از پشت سر نیایند.
من که آرپیجی خالی داشتم، دومی یک کلاش غنیمتی و سومی هم تفنگ قناصه (دوربیندار).
یکهو سه نفر عراقی دواندوان از جهت دیگر کانال سروکلهشان پیدا شد.
بغلدستیام که غافلگیر شده بود، بِروبِر نگاهشان میکرد.
تفنگ را از دستش قاپیدم و سمت عراقیها نشانه گرفتم.
تا ما را دیدند، خواستند فرار کنند که بهعربی صدایشان کردم.
دویدند سمت من.
اوّلی به یک متری من رسید.
گلولههای هفت ممیز شصتودو میلیمتری رسام، از دهانه تفنگ کلاشینکف خارج میشد و بر سینه سرباز عراقی مینشست.
افتاد جلوی پایم.
دومی خواست فرار کند که نیروی همراه من با قناصه زد مخش را ترکاند و نقش زمین شد.
عراقی سوم که وضع را اینگونه دید، رفت پشت یک تختهسنگ پنهان شد.
من درحالیکه سلاح را به سویش نشانه گرفته بودم، صدایش میکردم تسلیم شود.
مانده بودم اینیکی را اسیر کنم یا نه؟
دستانش را بالاگرفته بود و مرتب بلند میشد و دوباره مینشست و پشت تختهسنگ پنهان میشد.
راضیاش کرده بودم بیرون بیاید که فرمانده دسته گروهان شهید رجایی از آنطرف رسید...
ادامه دارد ....
(برادر حسین خواجوی فرمانده گروهان شهید رجایی؛ چندساعت قبل از عملیات نصر7.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و پنجم)
فرمانده دسته گروهان شهید رجایی از آنطرف رسید.
دید با سرباز عراقی در حال قایم باشک هستم.
فریاد کشید: «چی کار میکنی؟»
گفتم: «میخوام اسیرش کنم.»
برافروخته شد و گفت: «وسط عملیات، وقت اسیر گرفتنه؟»
لوله اسلحه را گرفت سمت سرباز دشمن تا شلیک کند.
سرباز عراقی از دو طرف آماج گلوله قرار گرفت و افتاد روی زمین.
این تپه هم تصرف شد.
برادر خواجوی میگفت: «عراقیها آنجا شش قبضه خمپاره 60 مستقر کرده و آن قدر دیشب روی دوپازا آتش ریخته بودند که لوله قبضهها ترکیده و مثل غنچه گل باز شده بود!»
دیگر لازم نبود آنجا باشم.
باید برمیگشتم به قله دوپازا پیش دسته خودمان.
مسیر برگشت که موقع حمله سرازیری بود، حالا سربالایی تیزی شده بود که باید طی میکردم.
کاملاً خسته و از پا افتاده بودم و بهزحمت خودم را بالا میکشیدم.
نفسم بند آمده بود.
قبضه خالی آرپیجی، شده بود مثل یک تنه سنگین درخت که بر دوش میکشیدم...
کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص339
(خاطرات مربوط به عملیات نصر هفت)
ادامه دارد ....
🌸خوش به سعادتشون
بچه شوخ طبعی بود
اهل دزفول.
تو جبهه فرمانده بود.
موشک خورده بود به خونه شون و همه شهید شده بودند.
یکی رفته بود خبر بده.
کلی در مورد شهادت و فضیلت اون سخنرانی کرده بود.
طرف هم طاقتش طاق شده بود گفته بود: " اصل حرفتو بزن. "
جواب داده بود که: " خونواده ات توی موشک بارون مجروح شده اند.
باید برگردی دزفول. "
- " خوب اول بگو! فکر کردم شهید شدن این جوری حرف می زنی! کار دارم باید بمونم. "
- " راستش زخمی نشدن، شهید شدن. "
- " پس خوش به سعادتشون! حالا دیگر اصلا برنمی گردم! نمی تونم برگردم. "✨
برهم نگشت . . .
@mfdocohe🌸
🌸گاری کشی فرمانده
در شوش وقتی سنگر نمازخانه را درست می کردیم، هرکسی مشغول کاری شد.
سعید درفشان که در عملیات طریق القدس فرمانده گروهان بود در کنار بچه ها با گاری خاک و ماسه میآورد وما بچه ها کیسه ها را پر می کردیم.
یکدفعه #شهیدعلیرضاجویلی با لهجه دزفولی رو به سعید کرد و با خنده فریاد زد :
عمو سعید فرمانده گروهانی کجا!، گاری کشی کجا!!
"کی ای روز سیت مخواست؟"
(چه کسی این روزگار را برایت می خواست؟/ اصطلاحی طنزگونه به زبان دزفولی)
و همه با هم زدیم زیر خنده.
و این مرام فرماندهان ما در جنگ و رمز موفقیت ما بود.
#راوی_حاج_جواد_شالباف
@mfdocohe🌸
ولادت حضرت زهرا .amr
1.39M
(آرشیو)
ولادت حضرت زهرا
سلام الله علیها
مدیحه سرایی
در ابتدای مراسم دعای ندبه
شهرستان خمین
بیت حضرت امام خمینی(ره)
سال ۱۳۸۱
با نوای حاج صادق آهنگران
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🔺کانال سراسری حاج صادق آهنگران
https://eitaa.com/ahangaran1412
https://t.me/ahangaran1412
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ یورش گروهان شهید رجایی به ارتفاع مجاور.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و ششم)
قبضه خالی آرپیجی، شده بود مثل یک تنه سنگین درخت که بر دوش میکشیدم.
عراقیها شروع کردند به پاتک.
یک تانک عراقی روی جادهای که به پاسگاه بُلفَت میرفت، آمد.
موی دماغ شد.
با توپ مستقیم و دوشکا بهطرف ارتفاعات تازه آزادشده شلیک میکرد.
من در فضای باز سعی میکردم خودم را از یال دوپازا بکشم بالا.
در خطّ آتش تانک بودم.
باید میدویدم تا از دید و تیر تانک خلاص شوم؛ اما دیگر نا نداشتم.
رمقی برایم نمانده بود تا سریعتر سربالایی را بالا بکشم و خودم را بهجای امنی برسانم.
یاد سرباز عراقی افتادم که میخواستم اسیر کنم و همراهم بیاورم.
با خودم گفتم: «اگر اسیرش میکردم، الآن وبال گردنم بود؛ حتی ممکن بود بلایی سرم بیاورد.
شاید هم فرار میکرد و خودم را هم اسیر میکرد و میبرد.»
سرانجام، با هر جان کندنی بود، خودم را به قله دوپازا رساندم و داخل کانال ولو شدم.
ادامه دارد ....
(قله دوپازا؛ 14 مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ شهید ناصر شفیعی.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و هفتم)
تقاص خونریزی چیست؟
«هرکس شمشیر بکشد، با شمشیر نیز کشته خواهد شد.»
(عیسای پیامبر(ع)؛ انجیل لوقا، 22: 47ـ53)
آیا هر کس بکُشد، عاقبت روزی خونش به تقاص ریخته خواهد شد؟
جنازه سرباز عراقی که خود را به بیرون سنگر کشانده بود، روی زمین افتاده است؛ عبدالله اختردانش کارش را تمام کرده بود.
بچهها گفتند سه نفر عراقی داخل سنگری که من دیشب با نارنجک پاکسازی کردم بودهاند.
با خودم گفتم: «ایکاش اینها در جبهه مقابل نبودند و الآن کشته نشده بودند.
خدا صدام و حامیانش را لعنت کند که این دو ملت مسلمان را در مقابل هم قرار داده است.»
چند قدم آنطرفتر، پیکر ناصر شفیعی و دو رفیقش سید فرید المدنی و عیسی بهاردوست توی کانال افتاده است.
سهتایی همیشه باهم میپریدند و این بار، هرسه باهم پرواز کرده بودند.
لب سنگرِ بالای سرشان نشستم.
هرسه نفر با ترکش یک نارنجک شهید شده و کنار هم آرمیدهاند.
از میان باندی که امدادگر دور کمرشان بسته بود، پوست بدنشان که مثل برف سفید شده بود، دیده میشود.
باند زخمبندی سفیدتر است یا پوست تنشان؟
رنگپریدگی پوست، نشانه این است که دیگر خونی در بدنشان جریان ندارد.
روی این پوست سفید، نقطههای کبودی دیده میشود که جای اصابت ساچمه و ترکشهای نارنجک است.
یاد دیروز افتادم که شهید شفیعی برای آخرین بار، جلوی گردان تلاوت قرآن کرد و عازم عملیات شدیم.
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌼🍀به مناسبت سالروز تولد صدیقه طاهره حضرت زهرا (س) و میلاد فرزند شایسته او، امام خمینی (ره)
🎥 👆 فیلمی زیبا از امام روحالله، قبله جانها و امید مستضعفان، هم او که قلبش جز برای اسلام و اعتلای کلمه حق نتپید
✅ایتا
✅روبیکا
✅تلگرام
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄