🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
با ناامیدی از خودم و اعمالم، از محاسبه دست کشیدم. چقدر عمرم را مفت باخته بودم. چه کارهای بزرگی که با سختی و با تلاش شبانه روزی انجام داده بودم،
اما کمی توقع تشویق از طرف مافوق و یا دیده شدن از سوی مردم، یا حس غرور و منیت که من این کار را انجام داده ام، تمام آن ها را پوچ کرده بود.
در آن لحظات و در حضور ملک الموت تنها از خدا خواستم مرا برگرداند تا بتوانم کار هایم را با نیت الهی انجام دهم...
📚 کتاب شنود
#زن و _تفکر #👇
@mfnhzz
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
✍ یک روز همسرم به من گفت: دختری را در مدرسه دیده ام که از لحاظ جسمی خیلی ضعیف است و چندین بار از حال رفته و...
من پیگیری کردم، او یک دختر یتیم و بی سرپرست است. امروز به منزل شان برویم. آدرس شان را بلدم.
باهم راه افتادیم.
در حاشیه شهر، وارد یک منزل کوچک شدیم که یک اتاق بیشتر نداشت، هیچگونه امکانات رفاهی در آنجا دیده نمی شد. یکی یخچال و یک اجاق گاز در کنار اتاق بود.
مادر و دو دختر در آن خانه زندگی می کردند. پدر این دخترها در سانحه رانندگی مرحوم شده بود.
به بهانه ی خوردن آب، سر یخچال رفتم. هیچ چیزی در این یخچال نبود! سرم داغ شده بود. خدایا چه کنم؟!
خودم شرایط مالی خوبی نداشتم.
چطور باید به آنها کمک می کردم؟ فکری به ذهنم رسید. به سراغ خالهام رفتم.
او همسر شهید و انسان مؤمن و دست به خیری بوده و هست. او را به منزل آنها آوردم. شرایط منزل شان را دید. خودم نیز کمی کمک
کردم و همان شب برای آن دو دختر، کاپشن و لباس مناسب خریدیم.
خالهام آخر شب با کلی وسایل برگشت و یخچال آنها را پر از مواد غذایی کرد.
در ماه های بعد، تا توانست زندگی آنها را تأمین نمود.
وقتی در آن سوی هستی مشغول بررسی اعمال بودم، مشاهده کردم که شوهر خاله ام به سمت من آمد. او از رفقایم بود که شهید شد و در کنار دیگر شهدا در بهشت برزخی، عند ربهم يرزقون بود.
به من که رسید، در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید. خیلی از من تشکر کرد.
وقتی علت را سؤال کردم گفت: توفيق رسیدگی به آن
خانواده یتیم را شما به همسر من دادی، نمی دانی چه خیرات و برکاتی نصیب شما و همسر من شد. خدا میداند که با گره گشایی از کار مردم، چقدر از مشکلات دنیایی و آخرتی از شما حل میشود...
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
@mfnhzz
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
✍ من از نوجوانی در هیئت و جلسات فرهنگی مسجد محل حضور داشتم. پدرم به من توصیه می کرد که وقتی برای آقا امام حسین علیه السلام و یا حضرت زهرا (س) و اهل بیت (ع) اشک می ریزی، قدر این اشک را بدان. اشک بر این بزرگان، قیمتی است و ارزش آن را در قیامت میفهمیم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنیده بود که این اشک را به سینه و صورت خود بکشید و این کار را می کرد. من نیز وقتی در مجالس اهل بیت السلام گریه می کردم. اشک خود را به صورت و سینه ام می کشیدم. حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدنم نمیسوزد!
#کانال_زن_و_تفکر
https://eitaa.com/mfnhzz
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹در آنسوی دنیا این لحظات را میدیدم!
وارد جلسهمهمانی شدم. تمام دوستان
هـم نـشـسـتـه بـودنـد. مـی گـفـتـنـد و
میخندیدند. یک میزبزرگ وسط سالن
بـود و هـمــه مــیــوه و شـیـریــنـی از
آنجا بـر مـی داشـتـنـد و مـی خوردند.
چـنـد دقیقـه بـعـد مجـلـس به سـمـت
غیبت رفت. به دوستانم گفتم: بیایید
از خودمان بگوییم از کسی که بین ما
نیست حرفی نزنیم.
اما قـبـول نـکـردنـد. وقتی نصیحتم
بی فایده بـود از آنـجـا خـارج شـدم
و بـه داخل حیاط رفتم...
🔸حالا در آنسوی دنیا همین لحظات را میدیدم. اما آنچه تفاوت داشت این بود که به جای میوه و شیرینی، لاشه یک مردار انسان روی میز بود و آن ها که غیبت می کردند و می شنیدند، تکه تکه از بدن آن مردار می کندند و می خوردند!!
📚 کتاب تقاص. اثر جدید گروه شهید هادی.
#کانال_زن_و_تفکر
https://eitaa.com/mfnhzz
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
💠 بررســـی اعمال
پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم. اما انقدر اوظاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد، من هم قبول نکردم.
جوان پشت میز (مأمور الهی در برزخ) به من گفت: اشخاصی که میبینی کسانی هستند که از دنیا رفته اند. حساب آن ها که هنوز در دنیا هستند جداست. آن ها هم باید به برزخ وارد شوند تا حلالیت بطلبی. در ادامه گفت: وای به حال افرادی که سال ها عبادت کرده اند اما حق الناس را رعایت نمی کنند...
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
#کانال_زن_و_تفکر
https://eitaa.com/mfnhzz
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹ملائک به استقبال میآمدند...
وقتی تیر به جسمم اصابت کرد ناگهان خود را کنار جسمم دیدم. چند ملک پایین آمدند و مرا با خود بالا بردند. ما به جایی رسیدیم که دسته دسته ملائک به استقبال می آمدند و خوش آمد گویی می کردند.
آن ها گوشه ای را نشان دادن و گفتند بهشت شما آمادست. نگاهی کردم؛ به او گفتم زیباست اما به ما بگویید امام حسین (ع) کجاست؛ مادرمان حضرت زهرا کجاست؛ ملک با اشاره جایی را نشان داد. همه شهدا اطراف منبری حلقه زده بودن و آقایی به شدت زیبا روی منبر سخنرانی می کرد. واقعا بهشت آنجا بود.
📚 کتاب بازگشت
#کانال_زن_و_تفکر
https://eitaa.com/mfnhzz
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹در مورد امام عصر(عج)
و زمـان ظـهـور پـرسـیـدم.
ايشان گفت(مأمور الهی در برزخ) :
باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور
مـولایـشـان زودتــر اتفـاق بیفتد تـا
گرفتاریدنیاوآخرتشانبرطرفشود.
اما بیشترمردم باوجود مشکلات،
امام زمـان (عج) را نمی خواهند.
🔺اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه می کنند. بعد مثالی زد و گفت: مدتی پیش، مسابقه فوتبال بود. بسیاری از مردم، در مکانهای مقدس، امام زمان(عج) را برای نتیجه این بازی قسم می دادند!
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
#کانال_زن_و_تفکر
https://eitaa.com/mfnhzz
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹با تعجب مشاهده کردم که...
✍ رفتم صفحه (کتاب اعمال) بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت، و مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر و مادر و...
فیلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود.
خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماما برای من یاد آوری می شد. اما با تعجب دوباره مشاهده کردم: که تمام اعمال من در حال محو شدن است!
گفتم: این دفعه چرا؟ من که
در ایـن روز غیبـت نـکـردم!؟
جوان (مأمور الهی) گفت: یکی از رفقای مذهبی ات را مسخره کردی. این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد.
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد. من خیلی اهل شوخی و خنده و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه این طور باشه که خیلی اوضاع من خرابه!
🔺رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم. اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم، اما در این شوخی ها، بارفقا گفتیم و خندیدیم، اما به کسی اهانت نکردیم. غیبت نکرده بودم. هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین، شوخیها و خندههای من، به عنوان کار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شکر.
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
#کانال_زن_و_تفکر
https://eitaa.com/mfnhzz
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹این بنده خدا را دیدم که...
✍ یکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العاده ای داشت که بچه ها را جذب مسجد و هیئت کند. او خالصانه فعالیت می کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تأثیر داشت.
این مرد خدا، یكبار که با ماشین در حرکت بود، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحهای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد.
من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود!
🔺توانستم با او صحبت کنم.
ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود. در واقع او در دنیا شهید زندگی کرد و به مقام شهدا دست یافت.
اما سؤالی که در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود. ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم. هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود.
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
#کانال_زن_و_تفکر
https://eitaa.com/mfnhzz
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
در تجربه ام افرادی را دیدم کـه
به واسطه من گمراه شده بودند.
من بدوناطلاع از عواقبی که نصیبم
می شد برای آنان فیلم های مستهجن
ارسال می کردم.
در آن بیابان وحشتناک، هر کدام از آن ها باری بر دوشم میگذاشتند و... دیگر تحمل آن برایم سخت شده بود. حق الناس و حق الله بزرگی بر گردنم بود...
📚 کتاب بازگشت
برای عضویت پیوستن را بزنید👇🌹
https://eitaa.com/mfnhzz
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
حقالناس بدحجابی🔥
✍مرد راننده را دیدم که خیره شده بود به
چهره زنی بسیار #بدحجاب که از عرض
خیابان رد میشد. با یک نگاه از ازل تا ابد او
را دیدم!
اسمش فرشید بود، اما به خاطر این هرزهگی
ها زندگیاش را از دست خواهد داد. سال
بعد از زنش جدا شد.
⚠️اما از آن طرف آن زن را دیدم که در
محشر، به دنبال فرشید بود تا از او حلالیت
بطلبد. حق الناس به گردنش بود.
❌او باعث شد که این فرشید و صدها مثل
او از زندگی با همسرشان دلسرد شوند و
کارشان به طلاق منجر شود. او به تمام این
مردها بدهکار بود.
📚 برشی از کتاب شنود
💠💌💠💌💠💌💠💌💠💌💠
#همراه_ما_باشید_در
#کانال_زن_و_تفکر
https://eitaa.com/mfnhzz
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔴 ماجرای عجیب یک مهمانی با پذیرایی مردار انسان...!
⏱زمان مطالعه ۱ دقیقه⏱
🍃یک روز با بعضی بزرگان فامیل به یک مهمانی در لواسان دعوت شده بودیم. بعد از صرف #ناهار دور هم روی مبل نشستیم. یک میز بزرگ وسط بود که خوراکیهای مختلف روی آن چیده بودند از شیرینی میوه آجیل گرفته تا شربت چای و.... همه گرم صحبت بودند. هر کسی چیزی میگفت و بقیه مشغول #خوردن بودند.
🍃کم کم احساس کردم از کسانی صحبت میشود که در جمع ما نیستند. کاملاً مشخص بود #غیبت میکنیم. با زبان طنز و شوخی به یکی از بزرگترها گفتم: فلانی بیا از قد و هیکل و قیافه من بگو، خوب نیست پشت سر کسی حرف بزنیم. او هم با پررویی گفت: جلوی روش هم میگم. دوباره حرفم را #تکرار کردم و گفتم: بابا بیایید از خودمان حرف بزنیم خوب نیست غیبت کنیم. اما کسی به حرف من توجهی نکرد. با خودم گفتم من باید بروم بیرون، اینجا مجلس غیبت شده است. آنجا #حیاط بزرگی داشت و من رفتم داخل حیاط.
🍃در بررسی اعمال آن روز را با تمام جزئیات دیدم. اما چیزهایی را دیدم که #باطن کار آن روز ما بود. میز بزرگ وسط که پر از خوراکی بود تبدیل شده بود به یک گوشت مردار و حاضران تکه تکه از آن میخوردند و چهره هایشان تغییر میکرد، صورتشان مثل #مردار وحشتناک میشد و اصلاً قابل تحمل نبود. از طرفی میدیدم که پرونده اعمالم با حضور در آن جلسه سنگین تر میشد؛ اما زمانی که امر به معروف کردم و از جلسه بیرون آمدم #پرونده اعمالم سبک شد و خیر و برکات زیادی در روزهای بعدی زندگیام دیدم. برخی گرفتاری های زندگیام به همین دلیل برطرف شد.
زن وتفکر
https://eitaa.com/mfnhzz