eitaa logo
رهروان حضرت مهدی(عج)
89 دنبال‌کننده
602 عکس
419 ویدیو
75 فایل
روزی تو( یاصاحب الزمان)خواهی آمدازکوچه های باران....
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴متن شعر شهادت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم 🏴 ««تا آفتاب روی نبی در حجاب شد»» تا آفتاب روی نبی در حجاب شد دل ها ز داغ ماتم عظمی کباب شد گرد عزا به چهره افلاکیان نشست از آه فاطمه دل ذرات آب شد وقتی سه روز جسم نبی روی خاک بود دنیا به فرق اهل محبت خراب شد بعد از کناره گیری امت ز اهل بیت قوم امین مکه دچار عذاب شد آیا عذاب بدتر از اینکه پس از رسول بی حرمتی به گفته ی مالک رِقاب شد؟ آیا عذاب بدتر از اینکه به ظلم و جور دست گره گشای علی در طناب شد؟ آیا عذاب بدتر از اینکه به دست قهر در خانه هم عزیز علی در نقاب شد؟ از فتنه ای که حرمت خیر النسا شکست پامال، دین حضرت خیرالمَآب شد در التهاب آتش و در ازدحام ظلم گلواژه ی کتاب رسالت گلاب شد زهرا غریب شد علی از او غریب تر حتی دگر سلام علی بی جواب شد ای وای آنکه حرمت ختم رسل نداشت بعد نبی به جای نبی انتخاب شد آنکس که داشت بر لب خود "حَسْبُنا کتٰاب" مشمول لعنت ابدی کتاب شد ای خوش به آن زمان که بگویند از حجاز آن نور چشم فاطمه پا در رکاب شد شاعر: سید روح اله موید @mhdyfatme2 http://eitaa.com/mhdyfatme2
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 «« احترام به سادات »» ««راوی دکتر سیداحمد نواب »» سن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه می آمدم. تعریف گردان یازهرا (س)را زیاد شنیده بودم. رفتیم برای تقسیم. چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت: ظرفیت این گردان تکمیل است. از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود. چند نفر به استقبالش رفتند. او را تورجی صدا می کردند. فهمیدم خودش است! آنها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت. جلو رفتم و سلام کردم. بی مقدمه گفتم: آقای تورجی من دوست دارم به گردان یازهرا (س) بیایم. گفت: شرمنده، جا نداریم. بعد گفتم: من میخواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟! نگاهی به من کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمد یکدفعه پرید تو حرفم و باتعجب گفت: سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم. آمد پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد. بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست! من به گردان آنها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند. با آنها هم بسیار با محبت برخورد میکرد. آمدم چادر فرماندهی گروهان. برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سلام کردم. طبق معمول به احترام سادات بلند شد. گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستان قرار دارم. باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم. بی مقدمه گفت: نه نمیشه! گفتم: من قرار دارم. اون آقا منتظر منه! دوباره باجدیت گفت: همین که شنیدی. کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود. عصبانی شدم. از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم می‌کنم! هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من. با پای برهنه. دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟! به صورتش نگاه کردم. خیس از اشک بود. بعد ادامه داد: این برگه مرخصی. سفید امضاء کردم. هر چقدر دوست داری بنویس! اما حرفت رو پس بگیر! ً گفتم: به خدا شوخی کردم. اصلا منظوری نداشتم. خودم هم بغض کرده بودم. فکر نمیکردم اینگونه به نام مادر سادات حساس باشد! یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود. مرا دید. باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید: راستی اون حرفت رو پس گرفتی؟! ً گفتم: به خدا غلط کردم. اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم. اصلا غلط میکنم چنین کاری انجام بدهم. محمد در عملیاتها میگفت: بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند. واقعًا صحنه زیبایی ايجاد می‌شد. نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند. خود محمد به شوخی میگفت: یک اشتباه صورت گرفته من باید سید می‌شدم! برای همین من شال سبز میبندم! يادم هست بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت. آن زمان محمدتورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر. برگهای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک میریخت. جلو رفتم و سلام کردم. برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود. تعداد شهدای ما صد وسی وپنج نفر بود. محمد گفت: خوب نگاه کن. نود نفر اینها سادات هستند. فرزندان حضرت زهرا (س) آن هم در عملیاتی که با رمز یافاطمه الزهرا سلام الله علیها بود! ادامه دارد......... @mhdyfatme2 http://eitaa.com/mhdyfatm
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب..... «« خمپاره »» «« راوی یکی از دوستان شهید»» برای عملیات کربلای چهار به منطقه شلمچه رفتیم. حدود 20 نفر از ارکان گردان بودیم. میخواستیم منطقه را از نزدیک ببینیم. اما عمليات لو رفت و... با اعلام پایان کار، قرار شد برگردیم. در مسیر برگشت همه ما پشت یک تویوتا نشستیم. محمدتورجی هم فرستادیم جلو. در راه گلوله‌های خمپاره مرتب در اطراف ما به زمین می‌خورد. هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی ماشین اصابت کند. بعضی از بچه‌ها ترسیده بودند. فکری به ذهنم رسید. من یک دبّه پلاستیکی برداشتم. شروع کردم به زدن و خواندن!! محمد سرش را بیرون آورد و با عصبانیت گفت: چیکار می‌کنید! این به جای ذکر گفتنه؟! چند نفری از بچه ها هم دست میزدند. میخواستم کمی روحیه بچه ها را عوض کنم. یکدفعه گلوله خمپاره دشمن پشت ماشین فرود آمد. لاستیک عقب پنچر شد. دو نفر از بچه ها هم مجروح شدند. محمد سریع از ماشین پیاده شد. باعصبانیت به من نگاه کرد و گفت: این هم نتیجه کارای تو! گفتم: ممد جون ناراحت نشو. من به خاطر شما این کار رو کردم! باتعجب به من نگاه میکرد. بعد ادامه دادم: اگه ذکر میگفتیم که بدتر بود! خمپاره رو سر ماشین میخورد! من این کار رو کردم که ملائک خدا ما رو انتخاب نکنند! بگن اینها که مشغول این کارها هستند لیاقت شهادت ندارند. با وجود عصبانیت کمی به حرف من فکر کرد. بعد هم اخمهایش باز شد و خندید. جلسه رو به پایان بود. محمد اصرار داشت گردان به عملیات برود. برادر زنجیربند ميگفت: به منطقه پدافندی برویم. از فرماندهان نظرخواهي شد. بعد از صحبتها قرار شد به منطقه پدافندی برویم. همان شب برادر تورجی گفت: برو زنجیربند رو صدا کن، جلسه داریم! رفتم و صدایش کردم. خیلی سریع آمد. تا وارد شد باتعجب به اطراف نگاه کرد. هیچ نشانه ُ ای از برگزاری جلسه نبود. یکدفعه محمد از پشت او را هل داد! یک پتو هم رویش انداختند و... ُ حسابی کتک خورد. بعد محمد باخنده نشست روی پتو وگفت: خب، باز هم دوست داری بری پدافندی!؟ توبه کن! بگو اشتباه کردم! خیلی خندیدیم. خود برادر زنجیربند هم میخندید. شوخی‌های محمد در نوع خودش جالب بود. بعد از جشن پتو برادر زنجيربند را در آغوش گرفت و بوسید. بعدها هر بار همدیگر را میدیدیم از او حلالیت می‌طلبید. ادامه دارد.......... @mhdyfatme2 http://eitaa.com/mhdyfatm
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 «« عملیات کربلای پنج »» ««راوی سردار حاج اسماعیل صادقی ( فرمانده گردان) دو هفته از پایان عمليات کربلای چهار گذشت. نیروهای نفوذی عراق تمام اطلاعات این عملیات را به دشمن داده بودند. این عملیات به نتیجه مورد نظر نرسید. بسیاری از نیروها درفراق دوستان شهیدشان بودند. از قرارگاه تمامی فرماند گردانها را خواستند. طرح عملیات جدید اعلام شد. منطقه عمومی شلمچه هدف عملیات بود. این عملیات به نوعی حالت پیشگیرانه داشت. دشمن فکر نمیکرد ما توان حمله داشته باشیم. نوزدهم دی ماه65 ِ شروع عملیات بود. طبق طرح حاج حسین خرازی، گردان یازهرا (س) اولین گردان عمل کننده از لشكر بود. روز دوم عملیات بود. یکی از مناطق مهم درگیری، منطقه ای به نام پنج ضلعی در کنار نهر جاسم بود. رزمندگان اسلام در شب اول قسمتهایی از پنج ضلعی را آزاد کرده بودند. قرار بود ما با عبور از نهر جاسم به سمت مواضع دشمن حرکت کنیم. ذوالفقار، گروهان اول از گردان ما بود. محمد تورجی معاون گردان و در عین حال فرمانده این گروهان بود. حرکت نیروها آغاز شد. گروهان ّ های عمار و حر پشت سر ذوالفقار بودند. ساعت دوازده شب بود. در اطراف پنج ضلعی به نزدیک کانالهای دشمن رسیدیم. با فرمان حمله، بچه ها به سنگرهای اطراف نهر و کنار پل یورش بردند. اما یک پدافند ضدهوايي عراقی به شدت بچه ها را زیر آتش گرفت. با یاری خدا خیلی سریع عبور کردیم. با پاکسازی سنگرها تا کانالها پیشروی کردیم. به محض رسیدن نیروهای ما به كانالهاي دشمن اتفاق جالبی افتاد! چند گردان نیروی کمکی در همان لحظه برای عراقی‌ها رسید. آنها از خودروها پیاده شدند. وقتی متوجه حضور ما شدند به داخل کانال دویدند. کانال کوچک بود. بچه های ما هم به نزدیکی کانال رفتند. نیروهای ما با پرتاب نارنجک تلفات سنگینی از عراقی‌ها گرفتند. خودروی دیگری دور از بچه ها ایستاد. چند فرمانده عراقی پیاده شدند. آنها نمي دانستند چه شده؟ محمدتورجی سریع به سمت آنها دوید. همه آنها را به رگبار بست. ٭٭٭ آن شب دست عنایت خدا را به خوبی مشاهده کردیم. کانال پر از جنازه نيروهاي دشمن شده بود. از قرارگاه اعلام کردند: سریع بیایید عقب. گردانهای مجاور شما پیشروی نکردند. ممکن است محاصره شوید. آمدیم عقب. به نزدیک جاده رسیدیم. در پشت جاده سنگربندی کردیم. هوا در حال روشن شدن بود. به بچه ها گفتم: حتمًا عراق پاتک میکند. سنگرها را محکم و جدا از هم درست کنید. بعد هم تعدادی نیروی ورزیده با امکانات کافی به داخل سنگرها فرستادم. بقیه نیروها را هم به سنگرهای عقب تر منتقل کردم. عراق پاتک سنگینی را برای تصرف منطقه انجام داد. اما نتوانست کاری انجام دهد. گردان ما با کمترین تلفات به اهداف خود رسید. اولین مرحله از حضور ما در عملیات کربلای 5 با پیروزی به پایان رسید. با تثبیت موقعیت تصرف شده در اطراف نهر جاسم به عقب برگشتیم. قرار است پس از کمی استراحت برای مرحله دوم کار وارد عمل شویم. هر چند در این مرحله از کار چندین سردار بزرگ و انسان وارسته از جمع بچه های ما جدا شدند. داغ یکی از آنها برای محمد خیلی سنگین بود. محمد با او مثل دو برادر بودند. ادامه دارد...... @mhdyfatme2 http://eitaa.com/mhdyfatm
. 🌺🌺🌺 🌸ادامه مطالب.......🌸 «« محمد بخوان »» «« راوی محمود نجیمی»» روزهای آخر عملیات بود. در ستاد لشكر در شلمچه بودم. موقعیت ستاد در محلی بود که هم‌اکنون یادمان شهدای شلمچه است. مرتب با گردانهای عمل کننده در تماس بودیم. یک دفعه دیدم محمدتورجی از در وارد شد. دستش به گردنش بسته شده بود. گوشه ابروی او هم پانسمان شده بود. کمر و گردن او هم همینطور. با خوشحالی به استقبالش رفتم. مشغول صحبت شدیم. به یاد روزهای اولی افتادم که با هم آشنا شدیم. یادش به خیر. سال63 بود. آن زمان محمد در گردان امام محسن(ع) بود. بیشتر شبها به گردان آنها میرفتم. عزاداریهای خوبی داشتند. خیلی باصفا بود. یاد مجالس دعا در اردوگاه دارخوئین افتادم. فراموش نمیکنم. همان ایام سال 63 بود. یک روز رفتم پیش محمد. بدون مقدمه گفت: من دیگه مداحی نمیکنم. دیگه نمیخوانم! علتش را میدانستم. عده‌ای به او تهمت زده بودند! شبیه همین ماجرا برای شهید ردانی پور هم پیش آمده بود. من هم این خبر را به حاج حسین خرازی گفتم. حاجی خیلی ناراحت شد. حاج حسین خیلی آرام و خونسرد گفت: برو به تورجی سلام برسان و بگو فلانی گفت: محمد بخوان، به حرف کسی هم کاری نداشته باش. ٭٭٭ محمد گفت: آقا محمود، میتونی ردیف کنی ما بریم تو خط؟ گفتم: آخه با این وضعیت؟! گفت: ببین چیکار میتونی بکنی. گفتم: باشه اما باید با حاج حسین هماهنگ کنم. موقع ناهار بود. آن روز بعد از مدتها غذای حسابی آوردند. چلوکباب! ما همگي مشغول شديم. بیسیمچی مشغول صحبت با حاج اسماعیل صادقی بود. حاج حسین هم آنجا بود. ما هم مشغول ناهار. بعد گوشی را داد به محمدتورجی و گفت: حاج اسماعیل شما رو کار داره. تورجی گفت: آخه الان! بعد به سفره و ظرف چلوکباب اشاره کرد. خندید و به شوخی گفت: اگه بیام از قافله عقب میمونم! اما بعد رفت پشت بیسیم. با برادر صادقی صحبت کرد. حاج اسماعیل گفت: محمد، حاج حسین اینجا نشسته میگه برامون بخون! محمد کمی مکث كرد. يكباره حال و هواي او عوض شد بعد با حالت خاصي شروع کرد: ««در بین آن دیوار و در»» «« زهرا(س) صدا میزد پدر»» ««دنبال حیدر می‌دویدم »» ««از پهلویش خون می‌چکید.»» و همینطور ادامه داد. همه اشک می ریختند. بعدها از سردار صادقی شنیدم که گفت: حاج حسین آنجا خیلی گریه کرد. داغ دوستان شهیدش برای او خیلی سنگین بود. وقتي حال حاج حسين منقلب شد بيسيم را گرفتم و گفتم: محمد ممنون ادامه نده! بچه های مخابرات صدای محمد را پشت همه بیسیمها پخش کرده بودند. نگذاشتیم محمد به خط برود. آن روز را در مقر لشكر ماند. غروب همان روز گردان یازهرا (س)به عقب برگشت. محمد تورجی هم با آنها به اردوگاه برگشت. برادر صادقی فردا به توصیه حاج حسین خرازی به خط بازگشت. به محض اینکه با ايشان به خط رسیدیم با یک انفجار حاج حسین خرازی به شهادت رسید. این یک شوک بزرگ به لشكر حماسه ساز امام حسین (ع) بود. پیکر حاجی را برداشتیم. برگشتیم به اردوگاه. مداحی محمدتورجی را فراموش نمیکنم. در کنار پیکر فرمانده‌اش در مسجد چهارده معصوم اردوگاه دارخوئین آنقدر عاشقانه خواند که همه اشک می‌ریختند. بعد هم پیکر حاج حسین را در اردوگاه تشییع کردیم و به اصفهان فرستادیم. @mhdyfatme2 http://eitaa.com/mhdyfatm
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« صبحگاه »» ّ «راوی دکتر سیداحمد نواب» ً در صبحگاه آخر ستون می ایستادیم از جلو نظام! بعد تا انتهای ستون آمد. معمولا و بیشتر فرمانها را انجام نمیدادیم! اما این بار خود محمد با عصبانیت آمد. چند بار فرمان داد. بعد هم کل گروهان حرکت کرد. دوباره آمد به سمت انتهای ستون. مشکل کار را فهمید. چندنفری در انتها مي ايستادند كه نظم کل بچه‌ها را به هم ریخته بودند. عصبانی شد. پرچم یکی از بچه‌ها را گرفت و چوب آن را درآورد! آمد انتهای ستون. حالا مرد َ میخواست که فرمان را اجرا نکند. باز هم چند نفری بودند که شیطنت میکردند. محمد با چوب به زمين ميزد. البته به چند نفر هم خورد. بقیه حساب کار دستشان آمد. بعد در محوطه ای که بیشتر آن گودالی بود همه را سینه خیز برید.عجیب بود بعد هم خودش خوابید و در آن شرایط سینه خیز رفت! بچه ها عاشق این رفتارهای او بودند. مثل خودشان بود. اگر فرمانی میداد ً خودش قبلا آن را اجرا میکرد. در عملیاتها همیشه جلوتر از بچه ها بود. در یکی از عملیاتها شهید مرادیان که بیسیمچی محمد بود کمربند او را گرفته بود. داد میزد. کجا میری!؟ یواش تر بگذار ما هم به تو برسیم! بعد از سینه خیز همه گروهان را جمع کرد. بعد شروع به صحبت کرد و گفت: بچه ها از دست شما ناراحتم! چرا کاری میکنید که مجبور به استفاده از... تحمل شنیدن این حرفها را نداشتیم. رابطه محمد با بچه ها خیلی عاطفی بود. محمد بردلهای ما فرماندهی میکرد. بعد مکثی کرد و نام چهار نفر را برد. گفت: اینها بمانند بقیه بروند! اینها همانهایی بودند که محمد با چوب زده بود. دوباره برگشت به سمت بچه ها و گفت: کسانی که با چوب زدم بمانند! همه ایستاده بودند. من هم جلو رفتم. پرسيد: تو چیکار داری؟ گفتم: خب خودتون گفتید هر کی رو با چوب زدم بمونه. نگاهی به بچه ها کرد و گفت: من چهار نفر رو زدم. چرا همه وایسادین! چوب را داد به من. هرچند من را نزده بود! گفتم: دستت رو بیار بالا! گفت: من به دست کسی نزدم. گفتم: چیکار داری، دستت رو بیار بالا! دستش رو بالا آورد، سریع خم شدم و دستش را بوسیدم. در حالی که اشک در چشمان زیبایش حلقه زده بود داد زد: بابا نکنید این کارها رو! من شما رو زدم، باید قصاص کنید! من آن دنيا هيچي ندارم كه به شما بدهم و... کل بچه ها در کنار او جمع شده بودند. میخواست حرف بزنه اما بچه ها نمیگذاشتند. همه میگفتند: تورجی جون دوستت داریم. تورجی جون دوستت داریم! محمد هم سریع به سمت چادرها حرکت کرد. بچه ها به دنبال او دویدند. همه شعار میدادند. محمد دوید. اما بی‌فایده بود. بچه ها به او رسیدند. همانجا ایستاد. برگشت و لبخند زد. همه دور او جمع شدیم. بچه ها هنوز شعار میدادند. چشمان محمد پر از اشک بود. محمد گفت: من هم شما رو دوست دارم. بچه ها من رو حلال کنید. بعد تک تک بچه ها در حالی که از شوق اشک میریختند او را در آغوش گرفتند. من کمی عقبتر آنها را نگاه میکردم. زیباترین جلوه های انسانیت نمایان شده بود. خدا لعنت کند کسانی که جنگ ما را خشونت نامیدند. جنگ ما دفاع بود. دفاعی مقدس. ما زیباترین جلوه های پاکی و معنویت را در جنگ دیدیم. خشونت آنجایی است که انسانهای مادی جهت کشورگشایی می‌جنگند. خشونت، جنگهای آمریکاست. جنگهای جهانی است. ما در آن بیابان و در آن روز زیباترین صحنه های انسانیت را می دیدیم. ای کاش دوربینها میتوانستند این صحنه ها را ثبت کنند. ای کاش هنرمندان این صحنه زیبای انسانیت را به تصویر میکشیدند. چهره ِگل آلود بچه‌ها صفاي دروني آنها را بيشتر كرده بود. تاریخ تکرار شده بود. آنچه که از اصحاب رسول خدا(ص) شنیده بودیم به چشم می دیدیم. صحنه هایی که بچه ها از عشقبازی به وجود آوردند آیات قرآن را تداعی میکرد. آنگاه که خداوند به خاطر خلقت انسان به خود تبریک میگفت. @mhdyfatme2 http://eitaa.com/mhdyfatm
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« ازدواج »» «« راوی خانواده شهید»» مرتب برای خانواده نامه می فرستاد. در این نامه ها همیشه به ما نصیحت می‌کرد. سفارشهای او بیشتر در مورد نماز و حجاب و... بود. اما این بار یک جمله دیگر به نامهاش اضافه کرده بود. محمد از ما تقاضایی داشت! نوشته بود: اگر دختر خوب و مناسبی برای من پیدا کردید من حرفی برای ازدواج ندارم! به شرطی که مانع جبهه رفتن من نشود. من تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد و تا زمانی که ولی فقیه زمان بگوید در جبهه خواهم ماند. تکاپوی خانواده آغاز شد. همه به دنبال دختری مناسب برای محمد بودند. وقتی به مرخصی آمد با او صحبت کردم. گفتم: اگر ازدواج کنی باید حضورت را در جبهه کمتر کنی اما او قبول نکرد. بعد پرسیدم: راستی برای چی به فکر ازدواج افتادی؟! بی مقدمه گفت: به خاطر صحبتهای حاج آقای گردان. ایشان گفتند: نماز انسان متأهل هفتاد برابر مجرد است. یا اینکه برای رسیدن به کمال، انسان متأهل زودتر مسیر خودسازی را طی میکند آن شب محمد برای ما چندین روایت در مورد ازدواج و ثواب آن خواند. بعد گفت: من هم از خدا خواستم اگر صالح میداند من از این ثواب بهره مند شوم. در پایان آخرین نامه به او گفتم: محمد جبهه رفتن تو بس است. برگرد تا برادرت علی به جبهه برود. محمد در جواب ما نوشت: تا محمد به علی تبدیل شود سالها طول میکشد. علی بماند و از لحاظ علمی خود را تقویت کند. بعد ادامه داد: انقلاب ما جهت پیشرفت احتیاج به انسانهای عالم و در عین حال باتقوا دارد. من هم اگر روزگاری جنگ به پایان رسید و زنده ماندم تحصیلم را حتمًا ادامه خواهم داد. تلاشهای خانواده برای پیدا کردن همسری مناسب برای محمد ادامه داشت. تا اینکه در آخرین سفر گفت: دیگر دنبال پیدا کردن همسر برای من نباشید! چند روز بعد هم خبر شهادت محمد را اعلام کردند. @mhdyfatme2 http://eitaa.com/mhdyfatm
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« زیارت امام رضا علیه السلام»» «راوی علی تورجی زاده و دوستان شهید» آخرین روزهای اسفند 1365 فرا رسيد. کمتر کسی باور میکرد که سن محمدرضا بیست و دو سال باشد! فکر میکردند سن او حداقل ده سال بیشتر است. سر و دست و صورتش پانسمان شده بود! َ این بار شدیدتر از قبل از ناحيه صورت و پا و ريه مجروح شده بود. وقتی حساب کردم دیدم این دهمین باری است که محمد مجروح شده! چند روزی در تعطیلات عید اصفهان بود. با هم رفتیم بیمارستان. دكتر پس از معاینه گفت: شما دیگر نباید به جبهه بروید! ترکشهای خمپاره در اطراف ریه شما قراردارد! خیلی خطرناک است. اما محمد توجهی نکرد.کارش در اصفهان شده بود رفتن به سر مزار دوستان شهیدش. بیشتر از همه سید رحمان. میگفت: از اینکه به منازل شهدا سر بزنم خجالت میکشم. خسته بود و دل شکسته. میگفت: توی گلستان شهدا بیشتر از داخل شهر رفیق دارم. از خانه کمتر خارج میشد. ديگر از زندگي روزمره بدش ميآمد. وقتي مي ديد عده اي از صبح تا شب به دنبال دنيا هستند به حالشان افسوس ميخورد. مجلس دعای توسل در گلستان شهدا برقرار شد. محمد مشغول خواندن بود. اما لحن خواندن های او تغییر کرده! اشک میریخت و از عمق جان ناله میزد. همیشه برای پیروزی رزمندگان دعا میکرد. اما این بار بیشتر دعایش آرزوی شهادت بود. میگفت: خدایا دیگه طاقت ماندن ندارم. دنیا برای ما تنگ و کوچک شده! واقعًا همینطور بود. محمد مثل کبوتری شده بود که در قفس زندانی اش کرده‌اند. دوستانش تماس گرفتند. قرار شد با آنها به مشهد برود. محمد حداقل سالی یکبار را به مشهد میرفت. اما این بار به خاطر مجروحيت نمی توانست ساک خودش را حمل نمايد. این توفیق نصیب من شد که با آنها بروم. در راه با آقای سقائیان نژاد که از بچه های همرزمش بود صحبت کرد. میگفت: هر وقت مشهد آمدی برنامه ریزی کن! هر روز از داخل رواقها و صحنها زیارتنامه بخوان. فقط روز آخر داخل حرم برو. کاری کن که زیارت آقا برایت عادی نشود. دوستانش ميگفتند: محمد در مشهد داخل حرم نمی آيد! هميشه داخل صحن گوهرشاد می نشيند و از همانجا دعا میخواند. صبح روز اول زيارت بود. محمد زودتر از بقیه بلند شد. جلوجلو راه افتاد. ساعتی تا اذان صبح مانده بود. در راه صورتش خیس از اشک بود. اذن دخول را خواند. از صحن گوهرشاد وارد حرم شد! من هم باتعجب به دنبالش بودم! حالت عجیبی داشت. گویی فقط آقا را میدید. از میان جمعیت جلو آمد. به نزدیک ضریح مطهر رسید. همانجا ایستاد. بعد با امام رضا علیه السلام مشغول صحبت شد. گویی آقا در کنارش ایستاده. اشک میریخت و حرف میزد. سپس به کناری آمد. مشغول خواندن زیارتنامه شد. يك بسته را هم متبرک کرد. بعدها فهمیدم کفن بوده! حال محمد خيلي تغيير كرده تعجب كرديم كه چرا همان روز اول به كنار ضريح آمد؟! بعدها خودش گفت: همان شب اول آقا را در خواب ديدم. فرمودند: بيا داخل حرم و حاجت خود را بگير! ٭٭٭ برادر شاطري ميگفت: آن سال زیارت باصفایی بود. چند روزي مشهد بودیم. محمد صبحها بعد از نماز در صحن گوهرشاد زیارت عاشورا میخواند. جمعیت زیادی اطراف ما جمع میشد. شب آخر هم داخل صحن، مجلس دعا گرفتیم. محمد با آن صدای ملکوتی مداحی میکرد. بچه‌ها همه اشک می ریختند. این بار هم جمعیت زیادی اطراف ما جمع شده بود. محمد در اين سفر آنچه مي خواست از آقا گرفت. ادامه دارد............. @mhdyfatme2 http://eitaa.com/mhdyfatm
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« روزهای آخر »» «« راوی علی تورجی و ابراهيم شاطري پور»» از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد. نشاط عجیبی داشت. از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد. از همه حلالیت طلبید. محمد خیلی تغییر کرده بود. از مشهد برای همه سوغات آورده بود. سوغاتی همه را تحویل داد. بعد پارچه سفیدی را از ساک بیرون آورد. گفت: این برای خودم است. مادر باتعجب گفت: این چیه! محمد هم گفت: کفن! همه میدانستیم که شهید غسل و کفن ندارد. من شک ندارم که میخواست ما را آماده کند. قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود. همان روز رفتیم به گلستان شهدا. سر قبر شهید سیدرحمان هاشمی. دیگر گریه نمی کرد. دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند. به مزار آنها خیره شد. گویی چیزهایی را میدید که ما از آنها بی‌خبر بودیم. رفت سراغ مسئول گلستان شهدا. از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند! ایشان هم گفت: من نمیتوانم قبر را نگه دارم. شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند می خواهیم اینجا دفن کنیم. محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت: شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگه دار!! ظهر بود که از خانواده خداحافظی کرد. داخل حیاط ایستاده بود. میخواست چیزی به مادر بگوید اما نگفت! یکی دوبار آمد حرفش را بزند ولی سکوت کرد. مرتب میرفت و میآمد. مادر پرسید: چیزی شده!؟ کمی مکث کرد. بعد گویی حرفش را عوض کرد و گفت: منتظر پدر هستم. به هر حال محمد از همه ما خداحافظی کرد و رفت. همان شب شوهر خواهرم را دیدم. پرسید: محمد چیزی به شما نگفت؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: امروز عصر آمد درب مغازه ما. حرفهایی زد که خیلی عجیب بود. حالت وصیت داشت. به من گفت: جنازه من را که آوردند از حسینیه بنی فاطمه سلام الله علیها تشییع کنید. قبل از دفن لباس سپاه را به من بپوشانید. پیشانی بند یازهرا سلام الله علیها به سر من ببندید. در گلستان شهدا در کنار سید رحمان هاشمی مرا دفن کنید! پدر و مادرم مرا در قبر بگذارند! روی سنگ قبر من هم فقط بنویسید: یازهرا سلام الله علیها. خیلی نگران بودم. یاد حرفهای محمد به مسئول گلستان شهدا افتادم: یک ماه اینجا را برای من نگه دار! یعنی محمد میداند کی و چگونه شهید میشود!؟ محمد وصیت نامه اش را نوشته بود. آن را در جایی گذاشته و رفته بود. این حوادث اضطراب من را زیاد ميكرد. یعنی دیگر محمد را نمیبینم!؟ همه خاطرات کودکی، مدرسه، کار و... در ذهنم مرور می‌شد. چند روز بعد نامه ای فرستاد. نصیحتهای شخصی برای من بود. مقداری پول در حساب داشت. ّ گفته بود صدقه و رد مظالم بدهم! از افرادی هم پول طلبکار بود. گفت: اگر نیاوردند آنها را حلال میکنم. در پایان همان مطالب شوهرخواهرم را تکرار کرد. کجا و چگونه مرا به خاک بسپارید و... ادامه دارد......... @mhdyfatme2 http://eitaa.com/mhdyfatm
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« آخرین آرزوها »» «راوی ابراهیم شاطری پور» فروردین 1366 بود. با محمدرضا برگشتیم منطقه. حاج اسماعیل صادقی مسئول محور لشكر شده. برادر تورجی هم فرمانده گردان یازهرا سلام الله علیها . گردان ما در کربلای پنج سه بار خط شکن بود. بیشترین تعداد شهید و مجروح را داشت. چندین بار هم بازسازی شد. با این حال رقم سیصدوپنجاه مجروح و شهيد برای یک گردان بسیار بالا بود. اکثر بچه ّ ها هنوز مجروح بودند. با این حال جو بسیار خوبی در بین بچه ها حاكم بود. روز اول مراسم صبحگاه برگزار شد. برادر تورجی برای بچه ها صحبت کرد. موضوعات جالبی را اشاره کرد: «برادرها همینطور که ما برای عملیات احتیاج به تهیه تدارکات و بردن آذوقه و مهمات داریم. همینطور هم احتیاج به تدارکات معنوی داریم. این توسلها این نماز شبها و این ذکر و... اینها آذوقه معنوی ماست. اگر اینها را نداشته باشیم با اولین گلوله‌های دشمن زمین گیر خواهیم شد. چیزی که به ما حرکت میدهد همین است.» رفتار و برخورد محمد با قبل فرق کرده، گویی مسافری است که قصد بازگشت از سفر دارد. شب بود. هوا هم سرد. آتش روشن کرده بودیم. با چند نفر از بچه‌های قدیمی گردان دور هم نشستیم. تورجی هم آمد. مشغول صحبت شدیم. حرف از آرزوهایمان شد. گفتم: من آرزو دارم که در مراسم شهادتم تورجی دعای کمیل بخواند. او هم لبخند زد وگفت: توی اصفهان دعای کمیل چند ساعت طول میکشه. ً مردم باید گرسنه بمانند! براي همین اصلا چنین آرزویی نکن. بعد ادامه داد: اما من از خدا خواستم که تو مراسم من اول شام بدهند بعد دعا بخوانند! نمیخواهم مردم ً اذیت شوند. ما هم خندیدیم و گفتیم: این که اصلا نمیشه! بعد ادامه داد: اما آرزوی من اینه که، بعد ساکت شد و چیزی نگفت. همه گوشها تیز شده بود. میخواستیم آرزوی او را بشنویم. چند لحظه مکث کرد و گفت: من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخوانند. زیاد باقیات الصالحات داشته باشم. میخوام بعد از مرگ خیلی وضعم بهتر بشه. بعد ادامه داد: من دوست دارم هرکاری میتوانم برای مردم انجام بدم. حتی بعد از شهادت! چون حضرت امام گفت: مردم ولی نعمت ما هستند. دوباره مکثی کرد و گفت: راستی این هیئت گردان رو ادامه بدید. خیلی برکات توی این هیئت هست. بعد بلند شد و گفت: فردا باید برم ستاد لشكر، آقای زاهدی فرمانده لشكر (که بعد از شهادت حاج حسین خرازی انتخاب شده) با ما کار داره فکر میکنم عملیات جدید در راهه! ادامه دارد.......... @mhdyfatme2 http://eitaa.com/mhdyfatm