eitaa logo
عــشــقـ وآرامــشــ
1.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
14.6هزار ویدیو
61 فایل
تمامی فعالیت این کانال نذرظهوروسلامتی آقاصاحب زمان(عج)می باشد اگر مطالب اثرگزاربودصلواتی هدیه کنید به مولای زمین و زمان (عج) کپی کردی گوارای وجود
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ () : در هنگام وقوع بدبختی همه سهیم هستند در مواردی به کار میره که افراد بیگناه هم چوب کار مقصرین رو میخورند ریشه : قبل از مغولها چون گماشتگان سلطان سنجر سلجوقی بر طوایف غز فشار زیادی وارد آوردند، کار به جایی رسید که غزها شورش کردند و به خراسان و اطراف کرمان حمله کردند تا سلطان سنجر، اسیر و امام محمد یحیی شهید گردید و وارثان غز در کرمان جور و ستم را از حد گذرانیدند. «در چنین موقعیتی مجدالدین کوهبنانی دفع مضرت غز را چاره این ندید جز این که از امیر آنان که در آن وقت سرگردان ولایات بود، یعنی ملک دینار غز دعوت کند تا او به کرمان بیاید و از خرابی باز دارد. بیست و دوم رمضان 581 هجری بود که سپاهیان ملک دینار از طریق دیه اریز به کوبنان رسید. ملک دینار هم که از گرد بیابان سوزان کوبنان تشنه و خسته درآمد و مادر بچه ها را در نیشابور نهاده بود به مجرد ورود به کاخ سلجوقی او را به خطبه فرمود و در حکم خود در آورد. ملک دینار پس از چند سال که جای پای خود را مستحکم کرد، اول کارش آن بود که اولاد مجاهد کوبنانی را – هرچند که خودشان ایشان شویکرده بودند – از میان برداشت. آنگاه به نواحی گرمسیر پرداخت. سپس قصد قلعه منوجان کرد، قلعه آن را به رسوایی تمام بگشاد و فتحی مشتمل و احراق و شکنجه و اهراق دم ادعای روی نمود. در همین لشکر کشی قلعه «گوَر» که امروز «حوَر» خوانده میشود به آتش کشید و چون مردم کرمان این بیچارگی ها را در نتیجه دعوت مجاهدالدین کوبنانی از ملک دینار میدانستند همه نفرینها را متوجه کوبنان و خاندان مجاهد میکردند. و اتفاقا شاعر خوش ذوق هم در همین احوال و هنگام سوختن قلعه و آبادی «گوَر» گفته است: از آتش کوبنان «گوَر میسوزد ..... آتش که گرفته خشک و تر میسوزد... https://eitaa.com/mhfstjjg کــانــال عــشــق وآرامش
، عالی، انگیزشی📚 ✍روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما باز هم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:چرا که نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟ کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم... "ذهن وقتی در آرامش است، بهتر از ذهن پرمشغله، کار ميکند. هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد. ‌‌‌‌‌https://eitaa.com/mhfstjjg کــانــال عــشــق وآرامش
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ✍ خوب که سیر شد، 🥞تکه ای از آن غذای لذیذ را برداشت که باخود ببرد. : برای خودم نمی خواهم؛ مردی را در نخلستان های🌴 اطراف دیدم که زیر تابش آفتاب سوزان 🌞نخل می‌کاشت و جز تکه نانی خشک شده مثل سنگ، تحفه‌ای با خود نداشت. 🌱میزبان جوان اما اجازه نداد از آن نان ببرد! https://eitaa.com/mhfstjjg کــانــال عــشــق وآرامش
👌👇 🌱روزی ابوریحان بیرونی درس به شاگردان میگفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد… شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده کرد و رفت … 🌱فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد. که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود … 🌱یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟! 🌱ابوریحان گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد. https://eitaa.com/mhfstjjg کــانــال عــشــق وآرامش
📗 شخصی به نزد عارفی دانا رفت و از سختی های زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ! https://eitaa.com/mhfstjjg عارف پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ؟ گفت : ﺑﻠﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ … عارف ﮔﻔﺖ : زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ … ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ.. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ .. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ .. ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ ... ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ! ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ ؟ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید .. از رحمت و برکت خداوند هیچوقت نا امید نشید کــانــال عــشـق وآرامش
نــاب مهدوی🌱 بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم می‌خواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمی‌داد که نسخه‌ای بردارد. علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد. آن شخص چون نمی‌خواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کرده‌ام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.» مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که می‌تواند از آن نسخه بردارد. مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود. وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود: کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.] منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر] https://eitaa.com/mhfstjjg کــانــال عــشـق وآرامش ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌
🌱خیر و حکمت خداوند: خانواده‌ای چادر نشین در بیابان زندگی می‌کردند. روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند، پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید. روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه‌ی چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده‌اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده‌اند مرد دنیا دیده‌ای گفت: راز این اتفاق، این است که چادرنشینانِ دیگر، به خاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغ‌هایشان در سیاهیِ شب شناخته شده‌اند و به اسارت در آمده‌اند. پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود. در تمام مشکلات و حوادث زندگی صبر پیشه کنیم و به خدا اعتماد کنیم .... https://eitaa.com/mhfstjjg کــانــال عــشـق وآرامش
📌عصری داشتم می‌رفتم خیابون. پسرم که روی مبل دراز کشیده بود تا فهمید دارم میرم بیرون گفت: مامان! فردا ورزش دارم‌ آقامون گفته حتماً با کفش مناسب بریم. یه جفت کفش ورزشی هم برای من بخر. گفتم پس پاشو حاضر شو خودتم بیا‌. گفت: حال ندارم مامان خودت بگیر دیگه. خریدهامو انجام دادم. یه کفش هم برای پسرم خریدم. وقتی از توی کارتن درش آورد بی‌اختیار پرتش کرد یه گوشه. ماماااان! این چیه آخه؟؟؟ صد رحمت به کفشهای میرزا نوروز.😠 بعدش هم رفت توی اتاقش. منم کفش رو جفت کردم‌ و گذاشتم جلوی در که صبح بپوشه. فقط یه یادداشت نوشتم گذاشتم داخل کفشش: «کسی که زحمت انتخاب را نمی‌کشد، باید تسلیم انتخاب دیگران باشد» https://eitaa.com/mhfstjjg کــانــال عــشـق وآرامش
آموزگار خردمندی از شاگردانش پرسید: فکر می‌کنيد ارزش يک انسان چگونه معلوم مي‌شود. يکی پاسخ داد: ارزش يک انسان به چيزهايی است که دارد. معلم لبخندی زد و گفت: روی زمين چیزی مهم‌تر از انسان نيست. پس نمی توان ارزشش را برمبنای چيزی کم ارزش‌تر از خودش سنجيد. ارزش انسان را نمی‌توان با داشته‌هايش اندازه گرفت. يکی از انتهای کلاس بلند شد و گفت: ارزش يک انسان به بزرگی کارهايی است که انجام داده!  معلم گفت: آنچه والا بودن يک فرد را ثابت مي کند کرده‌های او نيست؛ چون بيخ و بن آن‌ها معلوم نيست!!! آدم‌ها گاهی کارهای بزرگی انجام می‌دهند اما با اهدافی حقير و گاهی کارهای کوچکی انجام مي‌دهند اما با نيّتی متعالی آنگاه معلم خود پاسخ گفت: ارزش يک انسان به نداشته‌های اوست. بچه‌ها تعجّب کردند. يکی گفت: پس من از همه با ارزش‌ترم چون چيزی ندارم؛ حتی کفش‌هايم هم برای خودم نيست! همه خنديدند. معلم ادامه داد: ارزش يک انسان به چيزهایی است که ندارد اما برای به‌دست آوردن آن‌ها تلاش مي‌کند.  اگر شما به فکر دست يافتن به يک خانه رويايی بزرگ هستيد ارزش شما همان خانه است. و اگر دست يافتن به يک دوچرخه، يک موتور يا يک ماشين شيک را در سر می پرورانيد،  شما به اندازۀ همان خواسته ارزشمنديد اما اگر در جستجوی شادی خانواده و محله و جامعۀ خود هستيد، ارزش شما بسيار بالاتر خواهد رفت و اگر در جستجوی خداوند، حقیقت، شعور و خرد باشيد شما ارزشمندترين خواهيد بود. يادتان نرود: تا درطلب گوهر کانی، کانی تا در هوس لقمه نانی، نانی اين نکته رمز اگر بدانی، دانی هر چيز که در جستن آنی، آنی https://eitaa.com/mhfstjjg کــانــال عــشـق وآرامش
📚 🍃🌼🍃 🍂🌿 ❤️‍🔥 💎یک لنگه کفش روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شود و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد. یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید. https://eitaa.com/mhfstjjg کــانــال عــشـق وآرامش
📚 قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن. اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره، با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره، شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره، الان که آب برده دیگه فایده ای نداره. زندگیم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید... https://eitaa.com/mhfstjjg کانال عشق و آرامش
📚 تعدادی از دانشجویان به ملاقات استاد دانشگاهی خود رفتند و گفتگو میان آنها خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگی تبدیل شد. استاد مدتی به گفتگوهای آنها گوش داد و سپس به آشپزخانه رفت و با یک سینی قهوه که تعداد فنجان ها بیشتر از دانشجویان بود بازگشت و به غیر از این استاد قهوه ها رادر فنجان های مختلف ریخته بود . وقتی هر کسی فنجانی برداشت ، استاد گفت: "اگر توجه کرده باشید تمام فنجان‌های خوش‌قیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجان‌های معمولی جا ماندند! هر کدام یک از شما بهترین فنجان‌ها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست!آنچه شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود نه فنجان! اما با این وجود شما باز هم فنجان بهتر را انتخاب کردید! اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجان‌ها هستند!فنجان‌ها وسیله‌هایی هستند که زندگی را فقط در خود جای داده‌اند. پس نگذارید فنجان‌ها کنترل شما را در دست گیرند! و از قهوه لذت ببرید..." https://eitaa.com/mhfstjjg کانال عشق و آرامش