May 11
May 11
مینویسم از چشمانت. از آن بادامهای شیرین که گوشه ندارد. چراکه خالق قبل از هدیه دادنش به تو اول گوشهاش را چشیده و مزهاش کرده. مینویسم از آن آبشارهای شوری که دنیا را به کامم تلخ میکند. مینویسم از آن جنگلهای انبوه منظم، از بوی میوههای استواییاش. مینویسم از حلقهای که تمامش ساخته از یاقوت است. مینویسم از یاقوت قلوهای با رنگ جگری مات، از قیراطش، از کسی که دیدنش ذکر است. یاد خدا میاندازد آدم را. مینویسم از تمام «فتبارک الله احسن الخالقین»هایی که بیاختیار از لبانم صادر شد. مینویسم با زمانی و زبانی که توصیفت را یاری نمیکنند...
[نگارش در پنج دقیقه]
@mi_nevisam
درد دارم. تمام جانم درد میکند. دو جلسهای است که کلاس کاراته میروم. کیوکوشین یعنی نهایت حقیقت و کاراته یعنی مبارزه با دست خالی. قبلش ورزش یُخ! اصلاً در خونم نبود. جاست فود و از نوع فستش! گفتم فست، یادم افتاد خدا میداند که چقدر چرت و پرت قرار است بخوانید صرفاً به خاطر اینکه استاد گفته مکث نکن و فقط بنویس! فقط فست بنویس! چقدر شبیه کاراته است! جانت هم بالا بیاید، نباید دست بکشی! البته کاراته را میتوانم کنار بیایم، ولی در نگارش، حفظ برند نویسندگیام مرا مجاب میکند تا با مکث زیاد و وسواسِ نگارشیِ افراطی، شورش را در بیاورم و آن قدر کار را سنگین کنم تا کمرم خم شود. حتی پس از اتمام همین جمله قبل هم کمی مکث کردم. ذاتم نمیگذارد. البته الان خیلی خرسندم که مینویسم. شاید چرت و پرت باشد، ولی حداقل مینویسم. ظهور و بروز خارجی دارم و این بهتر از انفعال است. حرکت پوچ و باری به هر جهت ارزندهتر از نشستن است. برخیز جان برادر تو هم یک کاری بکن تا کاری نشده که دیگر نتوانی کاری کنی. کار آدم زود ساخته و نان دنیوی زود آجر میشود. گفتم آجر، برایم سوال است که چرا به آجر میگویند آجر! ریشهاش از اجر است؟! یعنی اگر فرض کنیم آجَر بوده باشد، احتمالا به معنای اجر داده شده است. نمیدانم! ولش کن مگر میدانم گل خودم از کجا آمده که حال، مصدر آجر برایم مهم باشد. خیلی اهل خرد و فلسفه بشوم اول آن را حل میکنم بعد میروم سراغ آجر! بالاخره هیچ بنایی قبل از ساختن گل دست به آجر نمیبرد. آری قرار بود قبل از آنکه کارمان را بسازند خود عقبی و دنیامان را بسازیم تا از فرط حسرتِ مخلوقِ محبوبِ خالق نسوزیم. نمیدانم خاطره مینویسم یا از فلسفه و دین میگویم، ولی میدانم هنوز نیم صفحه دیگر از دو صفحه مانده و نمیخواهم پیش استاد من المطففین باشم. حس عجیبی دارم. عذاب وجدان ناشی از لغونویسی و عدم ارضای کمالگرایی با حس شوق بداهه نویسی و تخلیه ذهن در این مستراح (محل استراحت) دو صفحهای، آمیخته شده. عجیب است داغی پتوی غم و خنکای بالشت شادی! میترسم این وسط ترک بردارم. آخر هنوز پیرِکْس نشدهام! جوانِکْسی خامم که هنوز حالاحالاها باید زیر پتوی غم و روی بالشت شادی خفته تا پخته شود. پس شب بخیر! دو صفحه هم تمام شد. الحمدلله!
[شبی دو صفحه]
@mi_nevisam
مینویسم از دیاری دور که آفتاب و مهتابش سیاستمدارانه لابی کرده و جای هم مینشینند و فرصتی برای عرضه اندام به ابرهای پشمکی نمیدهند. شهری یکدست. خیابانهایش را منظم سنگفرش کردهاند. گویی سنگهایش را یک بار تولید کرده و به تعداد زیاد از آن کپی کردهاند. از نظر اندازه و طرح عین هماند. ساختمانهایش قوطیهای خالی سیگار یک دخانچیاند که نخ را با نخ روشن میکند. همه یک اندازه و یک نقش. طبقات پایین را واحدهای تجاری تشکیل میدهند و طبقات بالا را مسکونی. خانههای چهل متری که یک اتاق دارند و یک سرویس بهداشتی. تعدادی کابینت، یک سینک و گازی ساده کنار اتاق، آشپزخانه را میسازند و مبلی در کناری دیگر، هم نشیمن است و هم محل خواب. تزیینات همه منازل یک قاب عکس است از شهردار. مردی سبیل کلفت با موهای فر و ریش تراشیده که تیشرتی سفید و مشکی بر تن دارد. هر خانه یک تلویزیون دارد که مدام تصویر یک خانه را پخش میکند. اما این خانه با تمام خانههای دیگر فرق دارد. بزرگتر است. تصاویر هوایی اولین چیزی است که مخاطب را به سوی خود میکشد. دوربین از بالای درب حیاط وارد باغ جلوی عمارت میشود. و پس از گردش میان درختان میوه، طواف استخر میکند و وارد ایوان عمارت میشود. یک تالار بزرگ با ستونهای مرمری و نمای رومی که سقفی بلند را بر روی خود حمل میکنند و دیوارهایی گرانیتی که با گلدانهای دیواری زنده به نظر میرسند. فرش قرمزی تا درب عمارت پهن است. دربی چرمی که بالشتکهایش با میخهای جواهرنشان برجسته شدهاند. دوربین پس از عبور از ایوان وارد فضای منزل میشود.
[نگارش در بیست دقیقه]
@mi_nevisam
روی زیلوی زبر گوشهی اتاق، که به سختی زیر نور مهتاب آبی مینمود، نشسته بود و غرولند میکرد: «فشارم میدهند. کم و زیاد دارد ولی تمامی نه. وقت و بیوقت. فرقی نمیکند لبریز از غم باشند یا لبگشاد از شادی! با کلههای خیس از عرق، محکم، داخل دلم میروند. بختم شور و دلم شبی است با ستارههایی از جنس بلور! از بس کتک خورده سیاه شده! شب بیشتر میآیند. بیشتر بهشان میچسبد انگار. بعید میدانم چشمانشان را دوست داشته باشند. چه بیناییاش را، چه اشکهایش را. مدام هدرش میدهند. گریههایشان شور میاندازد به دلم. دل خوشی از ایشان ندارم ولی هرچه باشد، از یک جنسیم. آخر آدم حسابی! چرا هی اشک میریزی؟ جامت بشکسته لیلی یا که داغ عزیز دیدهای؟! نمیشود که هر شب لیلی بیمیلی کند و عزیزی عزادارت! چهات میشود؟! میآیی اینجا قدری در دل من میکوبی و بعد صورت بر صورتم میگذاری و تا صبح آب غوره در چشمم میریزی. من تحمل ندارم. مرا بزن ولی غمگینم نکن. دنیا دو روز است. تمام میشود. تمام میشوی. چرا به غم بگذرد؟ شاد باش. ما در دهاتمان، کمونکده، میگوییم:«تا خاک تو را نبلعیده، آن را ببلع...» یعنی تا فرصت داری از آن استفاده کن.»
ذکر «الله اکبر»ی آهسته شنیده میشد. هُوْایچِن[در زبان چینی به معنی خاک] رو به ذاکر کرد و گفت:«دروغ میگویم شیخ؟! تو خسته نمیشوی از دست به دست شدن؟ از بازی خوردن؟ سرت گیج نمیرود از چرخش؟ شوردل نمیشوی از اشک و غم؟»
شیخ تسبیحگوی، دستی آرام بر موهای مشکی بلند و بافتهاش کشید و دانههایش را مرتب کرد. تربت از دامن خویش تکاند و قدری دور هُوْایچِن چرخید و با لبی خشک و ترک خورده از ذکر، گفت:«کمونکدهایها خاک میشناسند نه نور! تا نور مهرش در دل نداشته باشی، سر به مهر نمیشوی! مهر میخواهی قریب شو. قربت میخواهی، تربت شو! تربت خواهی شوی، داغ غربت حسین(ع) را زنده دار...»
@mi_nevisam