قسمت صد و سی و هشتم:
جوان من
بدجور کپ کرده بود ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... صدام بریده بریده در می اومد ...
- کاری داشتی آقا #سینا؟ ...
با شنیدن جمله ی من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی #هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ...
با دست به پشت سرش اشاره کرد ...
ـ بالا ... چایی گذاشتیم ... می خواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ...
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید...
به زحمت #لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمی کرد...
- قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون ... من نمی خورم ...
برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد #دکتر اومد پایین ...
- سردرد شدم از دست شون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و ...
پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانه ای برای اومدن بتراشه ...
ـ بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...
نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ...
- جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره ...
یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ...
سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...
#نسل_سوخته_قسمت_138
همسرانه🌹
#هردو_بدانیم
💠تعريف كردن از كار همسر
يكى از عواملى كه نشان دهنده توجه شخص به همسرش مى باشد تعريف كردن از كار همسر و تشويق او است.
هيچ اشكالى ندارد كه مرد هربار بر سر سفره مى نشيند، از دست پُخت همسرش تعريف كرده و او را به جهت پختن غذاى لذيذ تشويق كند.
چه عيبى دارد كه وقتى شوهر از بيرون خريد خوبى انجام مى دهد، زن از ميوه هاى خوبى كه انتخاب كرده تعريف كند؟
"اين تعريف ها نشان مى دهد كه ما متوجه زحمات و تلاش هاى همسرمان هستيم.🥰
https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا
ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷خدایا🙏
❄️در آخرین شب زیبای بهــمنمــاه
⭐️خانواده و دوستان را
🌷 به تو می سپـارم🙏
❄️پناهشان باش 🙏
⭐️ڪہ آغوشی امن تر
🌷از تو سراغ ندارم🙏
❄️ #شبتون_بخیر✨
https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا
ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh
💚🌺🍃
🌺
❇️ #سلام_امام_زمانم 🌤
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کـاش! کسـی از تـو خبـر داشته باشـد
آن بـاد کـه آغـشتـه به بوی نفـس تـوست
از کــوچــۀ مــا، کـاش گــذر داشـتــه بـاشـد
🤲 اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🤲
🤲 اللَّهُمَّ اجْعَلْنٰا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ 🤲
#امام_زمان علیهالسلام
https://rubika.ir/miadgaheofogh روبیکا
ایتا. https://eitaa.com/miaadgaheofogh
قسمت صد و سی و نهم:
یا رسول الله ...
- زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ...
پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره؟ ...
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه ... یا رسول الله ... من هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ...
و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم؟ ...
پیامبر می فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ...
به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ...
قلب و روحم از درون درد می کرد ...
ـ به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...
و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین #حکایت بود و بس ...
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا ...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود ...
حتی روحم درد می کرد...
درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ...
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ...
اما همین طور نشسته بود ...
نمی دونم به چی فکر می کرد ... چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ...
ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ...
نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...
ـ ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ...
اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می خندیدن ...
وصیت همه شون همین بود ... خون من و ...
با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...
#نسل_سوخته_قسمت_139