#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_هفتم
اون روز تا ساعت دوسه بعدظهرباهم بودیم.. بعدش من راهی تهران شدم وهیچ کسم نفهمید من یه روز رفتم اصفهان و برگشتم..
البته بعدازاین ماجرا درماه یکی دوبار قاچاقی میرفتم دیدن مریم..
دوسال ازاشنایی منو مریم گذشته بود که مریم گفت خواستگار دارم و خانوادم اصرار میکنن قبول کنم....
گفتم یه کم تحمل کن ،من تابستون میام خواستگاریت...
حالا این وسط مامانم دختر دوستش رو برام در نظر گرفته بود و میگفت یه مدت باهاش رفت و امد کن مطمئنم ازش خوشت میاد...
تو رودربایستی هیچی به مامانم نمیگفتم و هردفعه بامسخره بازی جمعش میکردم...
اون زمان یه ماشین ۲۰۶ داشتم که با درامد مغازه خریده بودمش...
یادمه تولد مریم بود... باهاش برای ناهار هماهنگ کرده بودم و صبح زود راهی اصفهان شدم....
وقتی رسیدم پشت ماشین و پر از بادکنک کردم، بعد رفتم براش کیک خریدم...
تو راه فکرم درگیر کادوش بود ،البته از قبل فکرشو کرده بودم که چی بخرم ،ولی دودل بودم ولی بلاخره دلمو زدم به دریا رفتم طلافروشی براش یه انگشتر نشون خریدم،
اون روز کنارهم تولدشو جشن گرفتیم و حسابی خوش گذرونیدم...
ازش خواستم انگشترو دستش کنه تابه زودی با خانوادم برم خواستگاریش....
هرموقع میرفتم اصفهان سعی میکردم زودبرگردم که خانوادم نگرانم نشن... ولی اوندفعه حسابی دیرراه افتاده بودم خوردم به تاریکی شب..
مادرم مدام زنگ میزد میگفت معین کجایی؟ میدونستم اگر بگم مغازه ام زنگ میزنه میفهمه دروغ میگم، الکی بهش گفتم پیش یکی از دوستام هستم ،زود میام...
اما از اونجایی که همیشه اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره، تو راه پنچر شدم
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
ادامه پارت👇
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_هفتم
اون روز تا ساعت دوسه بعدظهرباهم بودیم.. بعدش من راهی تهران شدم وهیچ کسم نفهمید من یه روز رفتم اصفهان و برگشتم..
البته بعدازاین ماجرا درماه یکی دوبار قاچاقی میرفتم دیدن مریم..
دوسال ازاشنایی منو مریم گذشته بود که مریم گفت خواستگار دارم و خانوادم اصرار میکنن قبول کنم....
گفتم یه کم تحمل کن ،من تابستون میام خواستگاریت...
حالا این وسط مامانم دختر دوستش رو برام در نظر گرفته بود و میگفت یه مدت باهاش رفت و امد کن مطمئنم ازش خوشت میاد...
تو رودربایستی هیچی به مامانم نمیگفتم و هردفعه بامسخره بازی جمعش میکردم...
اون زمان یه ماشین ۲۰۶ داشتم که با درامد مغازه خریده بودمش...
یادمه تولد مریم بود... باهاش برای ناهار هماهنگ کرده بودم و صبح زود راهی اصفهان شدم....
وقتی رسیدم پشت ماشین و پر از بادکنک کردم، بعد رفتم براش کیک خریدم...
تو راه فکرم درگیر کادوش بود ،البته از قبل فکرشو کرده بودم که چی بخرم ،ولی دودل بودم ولی بلاخره دلمو زدم به دریا رفتم طلافروشی براش یه انگشتر نشون خریدم،
اون روز کنارهم تولدشو جشن گرفتیم و حسابی خوش گذرونیدم...
ازش خواستم انگشترو دستش کنه تابه زودی با خانوادم برم خواستگاریش....
هرموقع میرفتم اصفهان سعی میکردم زودبرگردم که خانوادم نگرانم نشن... ولی اوندفعه حسابی دیرراه افتاده بودم خوردم به تاریکی شب..
مادرم مدام زنگ میزد میگفت معین کجایی؟ میدونستم اگر بگم مغازه ام زنگ میزنه میفهمه دروغ میگم، الکی بهش گفتم پیش یکی از دوستام هستم ،زود میام...
اما از اونجایی که همیشه اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره، تو راه پنچر شدم
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
ادامه پارت👇
#داستان_زندگی
#امیروفرناز❤️🤝
#قسمت_هفتم
مادرها دیگه باهم دوست شده بودن امیر بهم گفت 3سال دیگه میام خواستگاریت منم گفتم باشه تا اون موقع منم درس میخونم و دانشگاهمو میرم ،اما طاقت نیاورد و دوماه بعد اومدن خواستگاری یعنی من 17سالم بود و امیر 19سالش ،از مدرسه اومدم پیش دانشگاهی میرفتم مهر ماه بود مامانم گفت امروز مادر امیر زنگ زده اجازه بگیرن بیان خواستگاری مات نگاهش کردم گفتم امیر بهم گفته بود سه سال دیگه مطمعنی مادر امیر بود؟اخه همون موقع من از ۱۴سالگی چند تا خواستگار پرو پا قرص داشتم که پدرم به همه جواب منفی میداد بدون اینکه از من نظر بپرسه میگفت فرناز باید درس بخونه تک دختره منم تک دخترم رو زود شوهر نمیدم ،من یه دختر ساده با پوست سفید و مژه های بلند مشکی و بینی اندازه نه بزرگ نه کوچیک بودم اما هر چیزی که مد میشد رو میخریدم هر مانتو و شلوار و روسری که مد میشد من باید میخریدم پدرم هم مغازش کنار یه مانتو فروشی بود هر وقت میرفتم مغازه از مانتو فروشی یه چیزی بر می داشتم حالا یا مانتو یا شلوار یا روسری
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_هفتم
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم؛ نگاهی به ساعت انداختم ... هفت تموم..
بدنم از خستگی دیشب درد میکرد، از جام بلند شدم گوشیم رو برداشتم، مامان زنگ زده بود.
دوباره باهاش تماس گرفتم، صداش تو گوشم پیچید؛ چقدر دلم براش تنگ شده بود: سلام مامان...
- سلام دخترم، خوبی مامان حالت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم خوبم ممنون.... مامان پرسید اسد خوبه؟
گفتم خوبه هنوز خوابه ... مامان ادامه داد: خب دخترم خودت حالت چطوره خوبی؟
خندیدم و گفتم؛ مامان چقدر حالمو میپرسی
مامان گفت: بچه ای دیگه دختر منظورم اینه دیشب همه چی خوب بود مشکلی نداشتی؟
با یادآوری دیشب خجالت زده گفتم آره ... خوبم، مامان گفت: عطیه خانوم ازمون خواست رسم قدیم و بجا بیاریم منم گفتم مشکلی نیست هرکسی رو که خواستین بفرستین مثل اینکه اسد اجازه نداد.. نمیدونم چه کاریه با برگه سلامت بازم اینکارا ... بگذریم.. تو برو یه دوش بگیر، صبحانهتو از قبل گذاشتم برات، یه چای درست کن، ظهر نوبت آرایشگاهت دیر نشه..
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•