#لیلهالمبیت
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
رویکرد:شناخت شخصیت امیرالمومنین علیه السلام
قسمت پنجم
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی۵تا۱۲
#قصه
#زندگانی_امیرالمومنین_علیهالسلام_پارت_پنجم
#گوینده:معینالدینی
AUD-20230519-WA0001.mp3
12.15M
#ماجرای_جنگ_خندق⚔🛡
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:شناخت شخصیت امیرالمومنین علیه السلام
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی۵تا۱۲
#قصه
#زندگانی_امیرالمومنین_علیهالسلام_قسمت_هشتم
#گوینده:معینالدینی
✍️#رسولیسم
@rasoolism
AUD-20230521-WA0000.mp3
10.88M
#ولادت🌱
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:شناخت شخصیت حضرت معصومه سلام الله علیها
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#زندگی_حضرت_فاطمه_معصومه_سلاماللهعلیها
#گوینده:معینالدینی
✍️ #رسولیسم_مذهبی
@rasoolism_ir
AUD-20230521-WA0000.mp3
10.88M
#ولادت🌱
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:شناخت شخصیت حضرت معصومه سلام الله علیها
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#زندگی_حضرت_فاطمه_معصومه_سلاماللهعلیها
#گوینده:معینالدینی
✍️ #رسولیسم_مذهبی
@rasoolism_ir
AUD-20230521-WA0002.mp3
11.67M
#روزهای_سخت😢
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:شناخت شخصیت حضرت معصومه سلام الله علیها_قسمت دوم
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#زندگی_حضرت_فاطمه_معصومه_سلاماللهعلیها_۲
#گوینده:معینالدینی
✍️ #رسولیسم_مذهبی
@rasoolism_ir
AUD-20230525-WA0006.mp3
11.13M
#روزهای_دوری_از_برادر
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:شناخت شخصیت حضرت معصومه سلام الله علیها_قسمت سوم
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۷_۱۲
#قصه
#زندگی_حضرت_فاطمه_معصومه_سلاماللهعلیها_۳
#گوینده:معینالدینی
✍️ #رسولیسم_مذهبی
@rasoolism_ir
♻️#راز_یک_زندگی_شاد
#افکار_منفی_رو_بریز_دور
#از_افکار_مثبت_مراقبت_کن
#داستان
مردی، در حالی که به قصرها و خانههای زیبا مینگریست، به دوستش گفت: «وقتی اینهمه اموال را تقسیم میکردند، ما کجا بودیم؟»
رفیقش دست او را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: «وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند، ما کجا بودیم؟»
#اندکی_تفکر
#رسولیسم_مذهبی
@rasoolism_ir
#داستان واقعی
#نکته_مهم
🟥 مگس روی شیرینی!
🔶 چند وقت قبل با یکی از اساتید مشهور طب سنتی صحبت میکردم. ایشان دکترای طب جدید و نیز دکترای طب سنتی دارند!
میفرمودند: «چند ماه قبل، از پنجره مطبم که در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ تهران است، داخل پارک را نگاه میکردم که ناگهان خانم بدحجابی را دیدم که در حال قدمزدن است و توجه جوانهای اطرافش را به خودش جلب کرده است!
بعد از چند دقیقه دیدم همان خانم بهعنوان بیمار وارد مطب من شد و از بیماریهای متعدد روحی و جسمی خود شکایت کرد!
به او گفتم: اگر به شما نسخه بدهم انجام میدهید؟! گفت: قطعاً و اصلاً من به همین دلیل اینجا هستم! به او گفتم من برای شما یک نسخه دارم و آن هم رعایت حجاب است! با تعجب و اعتراض به من گفت: شما دکترید و این یک مسئله شخصی من است و لطفاً شما در حوزه تخصصتان نظر دهید! به او گفتم: بنده بهصورت اتفاقی عبور شما را در پارک دیدم و توجه جوانانی که محو ظاهر شما بودند... حسرت آن جوانان میتواند برای شما انرژی منفی زیادی ایجاد کند و به نظر تخصصی بنده، مشکلات جسمی و روحی شما از این مسئله ناشی میشود! آن خانم سکوت کرد و از مطب من خارج شد!
بعد از چند ماه خانمی وارد مطب من شد و گفت: آیا بنده را میشناسید؟!
دقت کردم و فهمیدم همان خانم است؛ ولی این بار با ظاهری موقر و پوشیده!خیلی از من تشکر کرد و گفت آن مشکلات روحی و جسمی من حل شده و من تنها نسخهای که عمل کردم همان بود که گفتید!»
🔶 پ.ن: لازم به ذکر است بحث انرژیها در عالم، کاملاً اثبات شده است. وقتی در روایتی از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله، نگاهِ حرام بهعنوان تیر مسمومی از سوی شیطان معرفی شده است، حتماً این عمل میتواند مانند سمّ، انرژیهای منفیای را وارد روح و جسمِ نگاهکننده و نگاه شونده، کند. وقتی امام علی علیهالسلام، حفظ حجاب را موجب پایدارتر شدنِ زیباییِ زن میداند، حتماً این مسئله اثرات جسمی برای زن دارد.
اگر یک مثال عامیانه و ساده بزنیم این میشود که؛ اگر روی شیرینی را باز بگذارید، روی آن مگس مینشیند!
✍️دکتر کمیل یوسف شعیبی
پژوهشگر سبک زندگی ایرانی اسلامی
#حجاب
#اندکی_تفکر
#رسولیسم_مذهبی
@rasoolism_ir
💥#داستان
🔹ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ رﺍ ﺯﯾﺒﺎ میکند؟
🔸ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩرﺷﺖ...
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ...
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ...
🔹ﺩر ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭرﺩ؛ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎر گرانبها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ.
ﺳﭙﺲ ﺩر ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ رﯾﺨﺖ رﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩر ﻟﯿﻮﺍﻥ رﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ رﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩر ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍرﺍ. ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ رﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنید؟
🔸ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ رﺍ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: میبینید؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩرﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍنﻫﺎ رﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ، ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
#رسولیسم_مذهبی
@rasoolism_ir
#داستان
کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات، نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپهای هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه، تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
دو روز بعد، برای تحویل کیفها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمیگیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!
از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم!
گفتم: تسبیحِ صلوات رو حتما میخونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید.
گفت: این نذر چند سال منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!
بعد هم دسته قبضهاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی تهفیشِ قبضها نوشته شده بود: میهمان امام زمان!
گفت: این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبضها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر میکردم.
به این فکر کردم که اگر همه ما در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته.
#صاحبالزمان
#اللّهم_عجّل_الولیّک_الفرج
@rasoolism_ir
سید علی میرفخرایی/ سعیدیسم
#داستان😍
مثل دانههای قهوه باش🌱
زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته🚶♀️ شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید، سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد.
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخممرغ و در سومی دانههای قهوه.
بعداز ۲۰ دقیقه که اب کاملا جوشیده بود، گازها را خاموش کرد.
اول هویچها را در ظرفی گذاشت، سپس تخممرغها را هم در ظرف گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ🥕، تخممرغ🥚، قهوه☕️. مادر از او خواست که هویچها را لمس کند و بگوید که چگونهاند؟ او اینکار را کرد و گفت: نرماند.
بعد از او خواست تخممرغها را بشکند، بعد از اینکه پوسته آن را جدا کرد، تخممرغِ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.
دختر از مادرش پرسید که مفهوم اینها چیه⁉️
مادر بهش پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است، آب جوشان، اما هر کدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر میرسد، اما وقتی در آبجوشان قرار گرفت، به راحتی نرم و ضعیف شد. تخممرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد، وقتی در آبجوش قرار گرفت، مایع درونی آن سفت و محکم شد. دانههای قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید: تو کدام یک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش میآید، تو چگونه عمل میکنی؟ تو هویچ، تخممرغ یا دانههای قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم⁉️ آیا من #هویچ هستم که به نظر محکم میآیم، اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم؟
آیا من #تخممرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند، اما با حرارت محکم میشود؟ یا من #دانه_قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد، آن دانه بوی خوش و طعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانههای قهوه باشی، هرچه شرایط بدتر میشوند، تو بهتر میشوی و شرایط را به نفع خودت تغییر میدهی.
#نکات_تربیتی
@rasoolism_ir
#داستان
اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمیداد
داشتم خونسردیام را از دست میدادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد:
راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!
مشاهده این نوشته، همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم، اما مشکلی نبود.
ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، صبوری به خرج میدادم؟
راستی چرا برای بردباری در برابر مردم، به یک نوشته نیاز داریم!؟
اگر مردم، نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ نوشتههایی همچون:
کارم را از دست دادهام
در حال مبارزه با سرطان هستم
در مراحل طلاق، گیر افتادهام
عزیزی را از دست دادهام
احساس بیارزشی و حقارت میکنم
در شرایط بد مالی قرار دارم
مریضی در خانه دارم
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها...
🔘 همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم. با مهربانی به یکدیگر، احترام بگذاریم؛ چون همه چیز را نمیشود فریاد زد.
#اندکی_تفکر
@rasoolism_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶#داستان #قصه
🌹 اهمیت نماز
📽 #انیمیشن_دیدنی از زندگی امام موسی کاظم (علیه السلام)
اگه هنوز عضو نشدی، بزن قدش 👇
🆔 @rasoolism_ir
#داستان حق الناس
#قسمت_اول
من از بچگی تا دوران بلوغ خیلی بچه خوبی بودم یادم نمیاد روزه نگرفته باشم نماز هم میخوندم ولی بعد از بلوغ شروع کردم به سستی و🔥 گناه
🔥
😔فقط ماه رمضان نماز میخوندم و روزه میگرفتم تا اینکه 6 سال پیش تبدیل شده بودم به یک هیولای فاسد غرق شده در گناه
🔸ما یک داماد داشتم همسن و سال خودم همش به من میگفت مهدی ماه رمضان هم لازم نیست نماز بخونی و روزه بگیری الکی خودت رو خسته میکنی وقتی پیر شدیم هر دو باهم میریم مسجد بس میشینیم یک ضرب نماز میخونیم...
😞 تا حدی که نعوذبالله خدا یکم به ما بدهکار بشه
🔸6 سال پیش یک روز بهمون خبر دادند که دامادمون و پدرش که سایپا داشتند با یک تانکر گاز شاخ به شاخ تصادف کردند
▪️خلاصه هردو فوت کرده بودند دم در اونا نشسته بودم و منتظر اومدن جنازه ها بودیم که...
🗯یهو تو فکر فرو رفتم فکر کردم حالا اون چه جوابی داره برای نماز و روزه هایی که به جا نیاورده....
😥واقعا اگه من جای اون بودم باید چی جواب میدادم برای گناهان بیشماری که کردم باید چه بهانه و عذری می اوردم
وای خدای من چنان در فکر فرو رفته بودم که اصلا متوجه نشدم که جنازه ها رو خیلی وقت بود که آورده بودند.
🔆اون روز گیج و منگ بودم تا شب همش فکر میکردم به اینکه الان دارن ازش چی میپرسن و اون چه جوابی داره و اگر من بودم چی ؟؟؟؟
🌙شب با کلی ناراحتی خوابیدم تو خواب دیدم که توی صحرای تاریک هستم....
🌸 ادامه دارد....
@hale_khoobemoon
#داستان حق الناس
#قسمت_دوم
😰توی خواب دیدم که از دور یک آتیش دیده میشه جلو رفتم میلیونها بلکه میلیاردها انسان رو دیدم که تو آتیش دارن میسوزند.....
😣و ناله و زجه میزنن و از خدا میخواستند که بهشون کمی فرصت دوباره بده هر انسانی دو نگهبان همراهش بود
😥یهو دیدم دامادمون بهم نزدیک شد کله بدنش آتیش و مواد مذاب بود...🔥
😭وای خدایا الانم که یادم میاد اشک از چشمام میریزه خیلی وحشتناک بود از نگهبانها خواهش کرد که دو کلمه با من حرف بزنه....
😰اومد جلو و گفت مهدی خودت رو دریاب من دیگه فنا شدم ولی تو هنوز فرصت داری یادته گفتم پیر شدیم نماز میخونیم مهدی فرصت رو غنیمت بشمار شروع کن به نماز خوندن همه ماهایی که اینجا عذاب میکشیم فقط تاوان بی نمازیمونه حالا گناهان دیگمون بماند..
😭مهدی توبه رو به فردا و پس فردا و چند ساعت و حتی چند دقیقه دیگه تاخیر ننداز.....
😔گفت مهدی وقتی صدای اذان رو شنیدی بدو به طرف نماز نکنه بگی بعدا میخونم از کجا معلوم که بعد نماز جماعت تو زنده میمونی....
😔مهدی اینجا هیچ عذری قبول نیست مهدی تو رو خدا از بچه هام مواظبت کن نذار درد بی پدری رو بچشند...
😔راه راست رو بهشون نشون بده نزار به درد من گرفتار بشن ازشون مراقبت کن مهدی من خیلی پشیمونم ولی چه فایده وقت جبران ندارم ولی تو داری ازش استفاده کن....
😓بعدش هر دو دستش رو کشیدند و انداختنش تو مواد مذاب همه زجه میکشیدند که خدایا ما رو ببخش...
😭البته اینم گفت که این تنها عذاب موقت ماست وای بحالمون در روز قیامت....
😥بعدش دیدم پدر دامادمون که آدم بسیار با خدایی بود رو با دو زنجیر بسیار کلفت و خاردار به دیواری محکم بسته بودند...
😰دیدم حسن آقا رو با دو تا زنجیر خیلی کلفت و خاردار محکم به دیواری بسته بودند و اذیت میکردند دو تا نگهبان غول پیکر هم کنارش ایستاده بودند
😧خیلی تعجب کردم آخه حسن آقا خیلی مرد با خدایی بود خیلی به دیگران کمک میکرد خیلی انسان محترم و با ایمانی بود اون پدرم رو تشویق کرد که جمعه ها بره نمازجمعه شرکت کنه هر جا دعوایی یا مشکلی پیش می اومد حسن آقا رو قاضی قرار میداند...
❓خلاصه با تعجب پرسیدم حسن آقا تو چرا.....
🌸 ادامه دارد....
@hale_khoobemoon
سید علی میرفخرایی/ سعیدیسم
#داستان حق الناس #قسمت_دوم 😰توی خواب دیدم که از دور یک آتیش دیده میشه جلو رفتم میلیونها بلکه
#داستان حق الناس
#قسمت_سوم
😭گفتم چرا تو این وضعیت هستی...؟
😔گفت مهدی جان چی بگم بخدا همیشه به فکر این روز بودم ولی دونفر به گردنم حق دارند.....
😔حق الناس رو نمیشه کاری کرد حالا اینجا منو بستند تا روزی که اونا حلالم نکند آزاد نمیشم و یا باید تا روز حساب رسی اینجوری بمونم تو رو خدا مهدی دونفر هستند بگو حلالم کنند....
😭گفتم دونفر کیا هستند؟
همش میگفت دو نفر چندین بار پرسیدم اسمشون چیه کی هستند ولی همش تو جوابم میگفت دونفر فکر کنم خواست خدا نبود که اسمشونو بهم بگه....
👌🏼ولی یک لحظه که اجازه دادند اسم ها رو بگه فقط فرصت کرد بگه اوستا رحمان
🔸خبر داشتم که تازگی از شریک مغازش که اسمش اوستا رحمان بود جدا شده بودند ولی خبر نداشتم که تو جریان جدا شدنشون یکم خرد حساب باهم داشتند...
👈🏼خلاصه نذاشتن اسم نفر بعدی رو هم بهم بگه فقط چندین بار فریاد زد اوستا رحمان و بعدش یهو از خواب بیدار شدم.....
😰وای خدای من چه خوابی بود تمام تنم داشت میلرزید هم از ترس هم از خوشحالی که هنوز زنده هستم
😭دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم ولی وقتی یاد جهنم و دامادمون افتادم کلی گریه کردم نفسم بند اومده بود اشکام مثل سیل جاری شدند....
😓هیچ وقت اینطور گریه نکرده بودم خدایا ما چقدر غافلیم از اینکه واسه چی اومدیم این دنیا و عاقبتمون به کجاست
🤔نشستم و کلی فکر کردم حس میکردم یکی تو دلم داره دلداریم میده و میگه اشکالی نداره از این به بعد جبران کن تو که هنوز فرصت داری....
😔به همه گناهانی که کردم فکر کردم دیدم که چقدر من گناهکارم خدایا یعنی اگه توبه کنم منو می بخشی همون صدای تو دلم گفت به ی شرط که جبران کنی...
🗯بعدش فکر کردم حالا واسه دامادمون و حسن آقا چیکار کنم خدایا چه عذابی دارن میکشند
🚿رفتم حمام کردم و اومد رو جا نماز گفتم خدایا من قول میدم جبران کنم تا حد توانم ولی خدایا کمکم کن خدایا ی امتحان ساده ازم بگیر ولی جایزش میخوام این باشه که گناهانم رو پاک کنی و روزی که بر میگردم پیشت رو سفید باشم....
📿نمازم رو خوندم ولی چه نمازی خدایا یک باره دیگه همچین نمازی رو قسمتم بکن فکر کنم هر کس یک بار تو عمرش همچین نمازی بخونه و بعدش بدون گناه بمیره والله اعلم بهشتی خواهد بود...
💥با تمام وجود نماز رو میخوندم در حالی دامادم و جهنم و حسن آقا رو در اطراف خودم و خدا رو روبروی خودم حس میکردم مثل بچه ای بودم که روبروش مادرش با آغوشی باز منتظرش که بچش بپره تو بغلش خلاصه نمازم و دعاهام که تموم شد صبحانه خوردم و رفتم سراغ اوستا رحمان.....
🌸 ادامه دارد....
پیش هم هستیم با #حال_خوبمون 👇
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @hale_khoobemoon 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
#داستان حق الناس
#قسمت_پنجم
🤔خیلی تعجب کردم رفتم خونه حسن آقا ببینم چه خبره دیدم کلی عذر تراشی کردند که یارو میخواد سوء استفاده کنه و این فقط یک خواب بوده و از این جور حرفا با ناراحتی خونشون رو ترک کردم
😔سبحان الله العظیم حسن آقا خیلی آدم زحمت کشی بود از نداری و صفر زندگیشو به اینجا رسونده بود با کار در بندر و کارگری و کار کردن تو کوره های آجر پزی و صد درد....
😔ولی همشو جا گذاشت واسه عزیزانی که دوستشون داشت ولی اونا حاضر نبودند از اون چند صد میلیون ثروتی که جا گذاشته بود 253 هزار تومن رو خرج حسن آقا کنند.
📱زنگ زدم و جریان رو برای استاد رحمان توضیح دادم اونم خیلی ناراحت شد دقیقا نمیدونم تو خواب بود یا تو رویا و خیالم بود که حسن آقا رو دیدم که گریه کنان میگفت مهدی تو رو خدا ی کاری کن برام...
😔
🔸تصمیم گرفتم یک بار دیگه هم مسئله رو با خانومش در میون بزارم و راضیش کنم این کار رو هم کردم.
😔ولی بازم فایده ای نداشت تصمیم گرفتم که خودم اون پول رو تهیه کنم و از جیب خودم بدم.
👌🏼ولی از علمای مسجدمون پرسیدم گفت چون شما با پدر و مادرت و برادرت باهم زندگی میکنید و حسابتون با همه باید از همشون اجازه بگیری....
💫منم اون روزا چون تغییر کرده بودم و یک آدم دیگه ای شده بودم خیلی پدر و مادرم با کارهام موافق نبودند و همش اعتراض میکردند که چرا نمیری عروسی و نمیری فلان جا و فلان کار رو چرا قبلا انجام میدادی الان انجام نمیدی...
😔نتونستم باهاشون در میون بزارم پس چاره ای نداشتم جز صبر کردن
😭بعد ازگذشت یکسال دیدم خانواده حسن آقا 4 میلیون دادند یک گاوه نر خریدند به نیت قربانی برای روح حسن آقا و پسرشون خیلی ناراحت شدم اونا 253 هزار تومن واجب رو که حق الناس نمیدن رفتند کلی پول دادند واسه قربانی برای شادی روحشون....
🌸 ادامه دارد....
پیش هم هستیم با #حال_خوبمون 👇
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @hale_khoobemoon 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
سید علی میرفخرایی/ سعیدیسم
#داستان حق الناس #قسمت_پنجم 🤔خیلی تعجب کردم رفتم خونه حسن آقا ببینم چه خبره دیدم کلی عذر تراشی
#داستان حق الناس
#قسمت_پایانی
😔واقعا امروز ماهم گاهی همچین کارهایی میکنیم و وقتی کسی آزمون ایراد میگیره داغ میکنیم بجای اینکه کمی واقعا فکرمون رو بکار ببریم...
😔مثلا تو مولودی خوانی ها و بزرگداشت یاد پیامبرمان کلی پول صرف میکنیم ولی سنتهاشو رها کردیم....
👌🏼خلاصه چند سالی گذشت و یک روز مطلع شدم که خانواده حسن آقا تصمیم گرفتند که مال و ثروت رو بین وراث تقسیم کنند خوشبختانه عالم مسجد نزدیک خونشون رو واسه تعیین ارث و میراث آورده بودند که من با ایشون میونه خوبی داشتم....
🔸رفتم و جریان رو برای اون عالم مسجد هم تعریف کردم گفت اگه دوباره منو دعوت کنند برای تعیین ارث و میراث اول از همه باهاشون حرف میزنم و این 253 هزار رو کنار میزارم بعد ارث رو تعیین میکنم.
😥ولی متاسفانه بازم کارمون گیر کرد و اونا کار ارث و میراث رو به دادگاه کشوندندن و سپردند دست وکیل و دادگاه من به کل از اونا نامید شدم.
🏚دو سال پیش خونه جدید درست کردیم و من خونه خودم جدا شد و داداشم و پدرم هم جدا شدم
💴پس تصمیم گرفتم پول رو پس انداز کنم و 253 هزار رو پرداخت کنم ولی متاسفانه کار از کار گذشت...
😭یک روز صبح زود یک خبر وحشتناک بهم رسید که چراغ امید رو تو دلم خاموش کرد
😔 استاد رحمان دیشب ایست قلبی کرده و فوت کردند وای خدای من چی میشنیدم پاهام نای ایستادن نداشتند وای خدایا من حالا چیکار کنم راننده سه چرخه رو از کجا پیدا کنم
😞خیلی به این در و اون در زدم ولی هیچی گیرم نیومد تا امروزم خیلی تلاش کردم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتم.
😔 باور کنید هرسال هم خانواده حسن آقا کلی خرج قربانی میکنند و فقط چهار میلیون تو سنگ قبر خرج کردند منم جریان رو با یکی از ماموستا های مورد اعتمادم در جریان گذاشتم و ایشون هم نظر من رو داشتند که 250 هزار بدم به بچه های یتیم استاد رحمان و 3 هزار هم صدقه بدم به نیت راننده سه چرخه....
پایان
پیش هم هستیم با #حال_خوبمون 👇
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @hale_khoobemoon 👑
➖➖➖❤️➖➖➖