ساکت نمیمونم:
_آره معلومه که از هیچی خبر ندارم! و منتظر توضیحتام.
_بذار خیلی ساده بگم بچه؛ خون، استاد و این چیزها
_متاسفانه سادهات فقط برای خودت سادست.
اون به مو قرمز اشاره میده که بره بیرون و خودشم به سمت در میلهای میره و همینطور که در رو قفل میکنه به کلارا نگاه میکنه میگه:
_هی تو! به رفیقت بگو اینجا چخبره.
***
فقط به کلارا خیره شدم.
این یک ساعت به اندازهی کل عمرم از تعجب خشکم زده.
خونآشام، خونِخاص، پاپابارا، کلارا، استاد.
نه دیگه مغزم نمیکشه.
اینجا زندگی واقعیه؟
در باز میشه.
دختر موقرمز میاد داخل و بدون هیچ حسی به من میگه:
_پاشو نیک کارت داره.
دخترکِ خونآشام.
باورم نمیشه.
حوصله و دلیلی برای مخالفت ندارم.
بلند میشم و راه میافتم.
دوباره برگشتیم به اون زندان.
پسرکِ خونآشام اونجا نشسته، روی زمین.
چهرهاش آرومتر از قبله.
با احتیاطتر حرف میزنم.
-این گفت کارم داری.
بهم نگاهی میاندازه. میخوام ترسم رو نشون ندم.
ولی چشمام منو لو میدن
لبخندی از سر رضایت میزنه.
-فکر کنم رفیقت برات همهچیز رو توضیح داده.
_یه سوال دارم.
منتظر به من نگاه میکنه و من ادامه میدم:
_دقیقا برای چی اینجا ایم و تا کی قراره اینجا باشیم؟
_رفیق تو یه ویژگی خاص داره که من بهش نیاز دارم تا وقتی که اون ویژگی برای من بشه شما اینجا میمونید.البته تو...
میپرم وسط حرفش:
_من هیچ جا نمیرم. یا با کلارا یا هیچی.
_تکلیف پروندهای که تشکیل دادی چی میشه؟
اوه...نه.
کاملا فراموش کرده بودم.
با عجله گوشیمو باز میکنم، یه پیام از واتسون.
《مهلت تحقیقات تا دو هفته بعد از کریسمسه.》
تقریبا هنوز تا کریسمس یک هفته مونده.
یعنی کلا سه هفته.
زمان خوبیه.
ولی...برای گمشدهای که انقدر راحت پیدا شده؟ بدون هیچ مدرکی؟
نمیدونم باید چیکار کنم.
مگر اینکه...
_تو میتونی منو با ماشینت ببری به شهر.
_امکانش نیست بچه.
ادامه میده:
_میتونی بمونی یا بری، تصمیم با خودته.
_میمونم.
_باشه.
اشاره میده که برم.
ولی قبل از اینکه برم بیرون مو قرمز بهش میگه:
_نیک یسری چیزها رو یادت رفت بگی.
اون میاد جلوم میایسته، سرشو جلوی صورتم میگیره
چشمهاش ترس ناشناختهای رو بهم منتقل میکنن.
میگه:
_اینجا شرایط با شهر فرق داره. اگه هر کدوم از اهالی اینجا از صد متریت هم رد شن میفهمن انسانی
پس؛ بیرون اومدن از اونجا ممنوعه به جز وقتایی که ویا بهتون میگه، اون همیشه پیشتونه، همهی خواستههاشو انجام میدید، وقتهایی که من نیستم هرچی میخواید رو به ویا میگید و... همین.
خیلی آروم میگم:
_باشه.
وقتی دارم از در بیرون میام میشنوم که نیک چیزی به دخترک میگه و میره.
درواقع غیب میشه.
میپرسم:
-چی باید صدات کنم؟
-اولیویا.
و بقیه راه رو در سکوت ادامه میدیم.
***
هوا تاریک شده و صدای حیوون های مختلفی به گوشم میرسه.
راستش فضای ترسناکیه ولی بیشتر میشه گفت هیجان انگیزه.
منو کلارا توی اتاق نشستیم.
اولیویا رفته غذا بیاره.
هوا رو به سردی رفته.
روم رو به سمت کلارا برمیگردونم:
_این مدت خیلی اتفاق ها افتاد.
_برام تعریف کن.
لبخند میزنم:
_من دوباره اون سرگیجهی دردناک رو تجربه کردم و بعدشم بیهوش شدم.
_کِی؟
_روزی که اومدم خونهات و دیدم نیستی.
_مرلین چرا انقدر خودتو اذیت کردی؟
نفسم رو با کلافگی بیرون میدم:
_کلارا چون تو تنها کسی که از بچگی داشتمی! چرا کسی اینو نمیفهمه!
جوابی نمیده و این سکوت تا زمانی که صدای در به گوشم میرسه ادامه پیدا میکنه.
حتما اولیویاست.
بلند میشم تا برم و ببینم چی آورده.
از اتاق بیرون میام و وقتی وارد راهرو میشم همجا تاریک میشه. تاریکی محض.
هیچ چیزی دیده نمیشه.
فقط صدایِ جنگل؛ مخلوطی از سکوت و حیوانات شب به گوش میرسه.
چیزی شبیه به بادِ سردی از کنارم رد میشه.
درست مثل چند وقت پیش.
میدوم و کلارا رو صدا میزنم ولی جوابی نمیشنوم.
درست مثل آخرین باری که صداش زدم...
خببب این از پارت پنج🤝✨
ببخشید که دیر شد یکمییی🤏😶
منتظر نظرهاتون هستمممم🫀🫂
https://harfeto.timefriend.net/17155226122586
( اینجا از زاویه دید نیکلاس روایت میشه.)
Part 6
روی تخت نشستم و به کتابی که پاپابارا بهم داده نگاه میکنم.
قدیمیه و احتمالا خیلی باارزش.
شروع میکنم به خوندن صفحهی چهارصد و چهل و چهار.
《برای واگذاری، ابتدا در شامگاه میلاد مسیح در گَتِهی مادربزرگ بارستا به هم میپیوندند. دایرهای نیلگون بر چهره پدیدار شده. دو دست با مذابی سرخ رنگ و جوشان پیوند میزنند. پس از گذشت یک هلال نیمهی زمان دیدگانشان بسته میشود. مهم این است که...》
کسی محکم در رو میکوبه.
بلند میشم و در رو باز میکنم.
ویاست.
رنگ پریده و نگران به نظر میرسه، بریده بریده میگه:
-نیک... دختره رو دزدیدن.
-کدومشون؟
_اصلیه.
توی ذهنم تمام احتمالات رو بررسی میکنم.
تنها کسی که از وجودش خبر داشته ویا بوده.
لعنتی! نباید انقدر به قلعه نزدیک میکردمش.
نگرانی رو از چشمای ویا میخونم.
میبرمش داخل اتاق، اون میشینه و آروم میگه:
-متاسفم که مراقبت نکردم.
-مهم نیست، کتاب پیش منه.
-از کجا پیداش کردی ؟
-اون بهم داد.
بدون هیچ حرف دیگهای بلند میشم و از اتاق بیرون میرم اون هم همراهم میاد.
هردو مون میدونیم که کجا میخوایم بریم.
از پلههای سرسرا پایین میرم.
تا اینکه موقع بیرون رفتن از در یکی از خدمتکارهای پاپابارا به سمتم میاد:
-سینیوره، خانم میخوان همین الان شما رو ببینن.
دستی از سر کلافگی به موهام میکشم.
الان واقعا وقت خوبی برای دیدنش نیست.
ولی مجبورم که برم.
اولیویا میره بیرون و من به سمت اتاق اون حرکت میکنم.
به محل اقامت اش که میرسم، در میزنم و وارد اتاق میشم.
اون کتابی که دستشه رو روی میز میذاره، بلند میشه و با حلقه کردن دستاش دور بدنم منو در آغوش میگیره.
این کارهاش عجیبه.
با لحن دلسوزانه نمادینی ادامه میده:
-اوه نیکلاس، نوهی عزیزم ممنونم ازت.
نمیفهمم داره چه اتفاقی میوفته.
اون منتظر نمیمونه تا من حرفی بزنم و ادامه میده:
-همیشه میدونستم تو خالصانه برادرت رو دوست داری و به خاطرش هرکاری میکنی، متشکرم.
بهتزده ایستادم.
حتی نمیدونم باید چه جوابی بدم.
اون میفهمه و خودش همه چیز رو توضیح میده.
-میدونستم این چند روزی که تو قلعه نبودی حتما نقشهای داشتی.
از من جدا میشه و به سمت پارچهی بزرگی به شکل پرده، که قسمتی از اتاق رو پوشونده میره.
انگار چیزی اون پشت مخفی شده.
ذهنم در لحظه نتیجهگیری میکنه.
پس...اون دختر رو پاپابارا دزدیده!
ولی وقتی پرده کنار میره به جای صورت اون دختر چهرهی دو دختر پدیدار میشه.
کارآگاه و دختره.
اون برای چی اینجاست؟
پاپابارا ادامه میده:
-نیکلاس بنظر تو کدومشون میتونه آرِستا باشه؟
نگاهی به کلارا میاندازم و بهش اشاره میکنم و میگم:
-ما اون رو به عنوان آرستا پیدا کردیم.
-پسرم مطمئنی؟
-نه.
-خب خوبه، چون طبق آزمایش هایی که ما انجام دادیم اونیکی آرستاست.
چی ؟
باورم نمیشه که اون دخترِ کارآگاه آرستاست؛ نه کلارا.
پاپابارا لبخند میزنه:
-با اینکه تو تشخیصت اشتباه کردی ولی باعث شدی که ما اون رو پیدا کنیم. حالا وقتشه یکم به این دختر زیبا دربارهی ویژگیش بگیم.
اون دختر اسمش چی بود؟ نمیدونم.
پاپابارا زودتر از من پیشقدم میشه:
-اسمت چیه دختر؟
با حالت بهتزدهای جواب میده:
-مرلین.
اون در جواب میگه:
-اسمت برازندته خانوم جوان، ماجرا اینه که تو دارای یک نوع خون خاص که در تمام دنیا فقط چند نفر دارنش
نگاه دخترک فقط از روی من به پاپابارا میره و برمیگرده.
-این رقابت بین خونآشام ها و گرگینه هاست و جادوگر ها ورد مخصوص این قدرت رو دارن
پاپابارا قهقهه میزنه، از سر شادی.
به کلارا که نگاه میکنم، متوجهی نگاه نامهربانانهاش به مرلین میشم.
کلارا چی میخواد؟ فکر میکرد با تظاهر کردن به داشتن همچین خون کمیابی میتونست منو داشته باشه؟
چه خیال خامی.
بالاخره پس از گذشت چند دقیقه مرلین لب باز میکنه:
-من هنوزم دقیق متوجه نمیشم.
و مادربزرگ با لبخند بهش میگه:
-عیبی نداره کمی که بگذره متوجه میشی، فکر میکنم خیلی خسته باشی بهتره که استراحت کنید، البته یک چیز یادم رفت ؛ باید برات معجونی درست کنم که خونآشام های دیگه نتونن تشخیص بدن که انسانی.
دخترک انگار که به خودش میاد، یهو با لحن قاطعی میگه:
-کلارا هم باید پیشم باشه. تا وقتی که من اینجا هستم.
هیچوقت متوجهی این پافشاریش روی موندن کلارا نمیشم. اونم دوستی که اصلا دوست نیست.
-باشه دختر جان ولی نمیتونید توی یک اتاق بمونید
-چرا؟
-دیگه داری خیلی سوال میپرسی.
پاپابارا اینو میگه و به من اشاره میکنه که بیام جلوتر.
و بعد ادامه میده:
-مرلین توی اتاق نیکلاس میمونه و اون دختر هم توی یه اتاق دیگه.
از تصمیمش جا میخورم.
چشمام گرد میشه و تعجبم رو کاملا آشکار میکنه.
مرلین هم به همین مقدار متعجبه.
مادربزرگ تا متوجهی چهرهمون میشه، میخنده و میگه:
-از دست شما جوونها، مرلین برای محافظت توی اتاق نیک میمونه؛ فکر نمیکنم انقدر تعجب داشته باشه
چهرهام به حالت عادی برمیگرده و میگم:
-باشه.
پاپابارا به سمت در میره و اون رو باز میکنه و جواب میده:
-خوبه حالا میتونید برید.
مرلین به نشونهی اعتراض دستهاشو بالا میاره و میخواد چیزی بگه ولی پاپابارا مانعش میشه:
-تصمیمم همینه دختر جان حرف اضافه نزن.
و وقتی ما رو به بیرون هل میده، در با شدت بسته میشه.
***
(از دید کلارا)
با دیدن اینکه اون دوتا میرن توی اتاق نیک و منو به سمت اتاق دیگه ای هدایت میکنن خونم به جوش میاد.
این همه تلاش کردم که تهش مرلینو انتخاب کنن؟
چرا اون باید لایق توجه نیک باشه ولی من نه؟ واقعا مسخرست!
بعد چند دقیقه صدای شخصی رو از پشت در میشنوم، در رو باز میکنم و با چهره ای که واقعا الان حوصلهی دیدنشو نداشتم مواجه شدم. ویلیام، با همون پوزخند گستاخانهی همیشگیش.
با اخم ریزی بهش خیره میشم و اون شروع میکنه به حرف زدن.
_به به میبینم شازده خانوم با بهترین دوستش به مشکل برخورده، نه؟ رقابت با بهترین دوستت اونم برای به دست آوردن کسی که عاشقشی و این همه خطر رو به خاطرش به جون خریدی و دروغ های خنده داری سر هم کردی واقعا باید برات سخت باشه.
_این چیزا به تو هیچ ربطی نداره، بهتره خودتو درگیر نکنی چون در غیر این صورت میدونم چجوری بهت بفهمونم که بشینی سر جات! در ضمن هیچ رقابتی هم نیست.
از شدت طغیان احساساتم خندهاش میگیره.
_اوه اوه، اروم باش. نمیدونستم تا این حد احساساتت خدشه دار شده. به هر حال درکت میکنم... حس خیلی بدیه که یکی عشق زندگیت رو ازت بدزده.
-چرت و پرت نگو.
تک تک کلماتش مثل تیغه هایی تیز درون قلبم فرو میرفت و این... به شدت روحم رو آزار میداد، شنیدن حقیقت اونم به این شکل واقعا شعله خشم رو درونم روشن میکرد، ترکیبی بین غم و خشم که واقعا دردناک بود.
به چهارچوب در تکیه میده.
_به هر حال، مثل اینکه تلاش هات بی تاثیر نبوده یکی میخواد ببینتت.
باتعجب به سمت ويليام برمیگردم و میگم:
-کی میخواد منو ببینه ؟
خب خب ❤️
من اومدم با پارت شش 🤝
بخاطر یسری مشکلات مجبور شدیم که یکمی زودتر این پارت رو بذاریم
سلاممم💗🎡
بچها به دلیل یکسری مشکلاتی که برامون پیش اومده داستان این هفته ممکنه دیرتر گذاشته بشه (یا اینکه کلا بره برای هفتهی بعد).
مرسی از همراهیتون قشنگا🍫🎻🤎
Part 7
(از دید مرلین)
نیک من رو به سمت اتاقش هدایت میکنه و من همراهش میرم.
نگاهی اجمالی به سرتاسر اینجا میاندازم.
فرم دایرهای شکل اتاق کاملا به اندازهی خودش عجیبه، و تختخواب نسبتا بزرگی در نقطهی وسط اتاق وجود داره.
قابعکسهای کوچیک و بزرگی روی دیوار خودنمایی میکنه.
اینجا خیلی بزرگه و تقریبا نمیشه اسمش رو اتاق گذاشت.
تقریبا مثل تم ماشینشه، منتها این بار به همون اندازه ای که سفید و مشکی جلب توجه میکنه رنگ قرمز هم خودش رو به خوبی نشون میده.
بیشتر که دقت میکنم با چیزی که اصلا انتظارش رو نداشتم روبهرو میشم؛ یک کتابخونهی خیلی خیلی بزرگ.
کتابخونهاش کاملا منحنیه و به خوبی دیوار رو پوشش داده.
درواقع نیمی از دیوار دایرهای شکل رو پوشونده.
البته با توجه به شخصیت کلاسیک و آرومش میشد حدس زد که کتاب میخونه.
یکی از کتاب هارو با احتیاط برمیدارم و نگاهی بهش میاندازم.
همینطور که به صفحات کتاب خیره شدم متوجه نیکلاس میشم، روی تختش نشسته و با دقت درحال خوندن یه کاغذه، شاید نامه یا چنین چیزی؟ نمیدونم.
کتاب رو داخل کتابخونه میذارم و با قدم های آرومی به سمتش میرم و اون هم وقتی متوجهم میشه سرش رو بالا میاره و بهم اشاره میکنه که روی تخت کنارش بشینم.
کاغذ توی دستش رو نشونم میده و شروع به صحبت کردن میکنه:
-این دعوتنامهی مهمونی، برای آخر این هفته هست.
-و این جشن یا بهتره بگم مهمونی چجوری هست؟
-مراسم تاجگذاری ولیعهمد گرگینهها، که شاهها و شاهزادههای سه قوم اصلی باید شرکت کنن که جدا از تاجگذاری مربوط به صلح موقته.
دستی به موهاش میکشه و ادامه میده:
-حوصله سر بره.
-خب... این که خیلی خوبه، چرا حوصله سربره؟
-مشکل اصلیه ما اینه که روز برقراری جشن دقیقا همون روزیه که قراره مراسم مربوط به خون تو انجام بشه.
-اوه.... خب نمیتونین شرکت نکنید؟
اهی میکشه و دستشو لای موهاش فرو میبره.
-نه همونطور که گفتم قرارداده و زیر پا گذاشتنش ممکنه موجب به وجود اومدن جنگ بزرگی بین دو قوم بشه.
با تموم شدن صحبتهامون انگار یه چیزی یادش اومده باشه بلند میشه و به سمت در میره.
به درِ بسته شده نگاه میکنم.
خستهام و مغزم نیاز به استراحت داره.
نمیخوام چیزی حس کنم و تنها چیزی که میخوام اینه که فقط بخوابم.
***
(از دید پاپابارا)
- باهاش بد حرف زدی پاپابارا.
- دیان پسرم، الان باور کنم که دلت برای اون سوخته؟
پوزخندی گوشهی لب دیان نمایان میشه:
- آه الهه ماه معلومه که نه! فقط نگرانم نکنه نقشه ای برای به دست آوردن حکومت داشته باشه، برای همین باید تا قبل مراسم یکم باهاش بهتر برخورد کنیم، همین.
جرعهای از دم نوش گیاه ارکیده بال سبز رو مینوشم و میگم:
- نیازی به نگرانی نیست پسرم، این کار رو بسپر به خودم، خودت رو برای مراسم تاج گزاری ولیعهدِ گرگینهها آماده کن.
-پاپابارا ولی اون حمایت پاپا رو داره، باید مراقبتر باشیم. حالا ولیعهدِ کدوم پَک هست؟
-نگران نباش عزیزکم، اون ولیعهدِ ونترو هست.
دیان هومی میگه و ادامه میده:
-ولیعهدشون رو میشناسم، اون پسرک خیلی باهوشه و البته دردسرساز.
-این مهم نیست، مهم اینه که این مراسم برای به رسمیت شناخته شدنت خیلی مفیده، اونها باید بفهمن تو فرمانروای جدید هستی.
دیان لبخند میزنه و از اتاق بیرون میره.
ولی صداش میزنم و میگم:
-همراهت توی این مراسم آدِلینه؟
-اوهوم.
-آدلین کاملا مناسبته پسرکم سعی کن از دستش ندی.
***
(از دید مرلین)
اولین چیزی که وقتی از خواب بیدار میشم میبینم، پیراهن مشکیای هست که گوشهی کمد آویزون شده.
از بودنش توی اتاق نیک تعجب میکنم.
و وقتی سر بر میگردونم خودش رو میبینم که به گوشهی تخت تکیه داده و به من نگاه میکنه.
ای وای....روی تختخوابش خوابم برده بود.
چشمهاش حالت طلبکارانهای دارن.
شاید رنگ چشم متفاوتش باعث این حد از خاص بودن نگاهش شده.
درواقع چیزی بین عسلی و قهوهای با رگههای خردلی؛ به وسعت کویر.
و تضاد شدیدی که بین مژه و ابروهای تماما مشکیش و چشمهاش به وجود اومده این زیبایی رو چند برابر میکنه.
به خودم میام و میگم:
-ببخشید.
با حالت خنثیای جواب میده:
-عیبی نداره.
بلند میشم و روی تخت میشینم.
-پس یعنی، میتونم اینجا بخوابم؟
با قدم های بلندی به سمت کمد میره و همزمان با در آوردن پیراهن مشکی میگه:
-من اکثرا اینجا نیستم، میتونی از همهی وسیلهها استفاده کنی.
و بعد لباس رو به من میده.
پیراهن قشنگیه،
-این چیه؟
همینطور که از اتاق بیرون میره به من میگه:
-اگه دوست داری میتونی تو مهمونی پس فردا باشی.
معتجب میخندم:
-به عنوانِ؟
دستی به موهاش میکشه و میگه:
-سِرافینویِ من بودن بهت میاد.
سلام سلام✨❤️
باورتون میشه که من یادم رفت دیروز بذارم پارت جدید رو؟🤌
خیلی سرمون شلوغ بود
با یکمی تاخیر بپذیرید🤝
این پارت چطور بود؟
https://harfeto.timefriend.net/17155226122586
میدونم میخواید فحشمون بدین ولی جا داره بگم واقعا یک سری مشکلات پیش اومده بود و نتونستیم یه مدت پارت بذاریم✅
PART 8
ماشینش جلوی من و کلارا میایسته. و ما بدون هیچ حرفی سوار میشیم و روی صندلی های عقب میشینیم.
سرم پایینه و مشغول فرستادن پیامی برای لئو ام.
متعجب از اینکه چرا حرکت نمیکنیم، سرمو بالا میارم و نیک رو میبینم که با نگاه منتظر و متعجبی به من چشم دوخته.
و وقتی سرم رو برمیگردونم میبینم که کلارا هم همینطور بهم نگاه میکنه.
معذب لبخندی میزنم و سرمو برای فهمیدن منظورشون کج میکنم؛ که نیکلاس به صندلی جلو اشاره میکنه.
متوجه میشم و میگم:
-کلارا این عقب تنهاست.
کلارا پیشدستی میکنه و جواب میده:
-نه، بهتره که بری جلو بشینی.
و با دستش تقریبا به سمت در هلم میده.
رفتارهاش عجیبه.
پیاده میشم، روی صندلی میشینم و به ثانیهای نمیکشه که حرکت میکنیم.
الان توی میلان هستیم و مقصدمون سیسیله؛ درواقع مقصدمون قلعهست.
***
-انکار کردیم.
تقریبا هشت ساعت تو راه بودیم و الان جلوی یک کافه سیار ایستادیم، که یه چیزی بخوریم.
با لحن متعجبی میگه:
-میدونم، دقیقا چجوری؟
امروز برای انجام کارهای پرونده به میلان برگشتیم، همراه با کلارا و نیکلاس.
قهوهام رو از دستش میگیرم و میگم:
-ببین نیک رفتیم پیش واتسون و بهش توضیح دادیم که کلارا دزدیده نشده بوده و درواقع فقط حالش بد بوده و خواسته که یکم از تمام آدمها دور باشه.
نیکلاس دستی به موهاش میکشه:
-اونم باور کرد؟
-آره؛ همهچیز رو توجیه کردیم.
-حتی مدارک رو؟
-گفتیم که کلارا قبلش به مهمونی یکی از دوستهاش رفته بوده و دچار یک بحران روحی شده و میخواسته هیچکس از جایی که هست خبر نداشته باشه برای همین خبری ازش نبوده و وجود چاقوی آشپزخونش و تیکه لباس و بقیهی مدارک صرفا اتفاقی و از سر عجله بوده.
-خوبه و این چند روز نبودن خودت؟
یکمی از قهوهام مینوشم و ادامه میدم:
-اصلا کسی نفهمیده که من نبودم؛ بههرحال خیلی طولانی نبوده این مدت.
میاد و کنارم میایسته:
-بنظرم خوب تونستی درستش کنی.
بهش نگاه میکنم، ناخودآگاه لبخندی روی لبم مینشینه:
-امیدوارم.
هوا سرده و فقط یک روز تا کریسمس مونده.
به کلارا نگاه میکنم که دورتر از ما به درختی تکیه داده.
انگار با نگاه کردن بهش در یک لحظه تمام خاطرات گذشته توی سرم مرور میشه
خاطرات بهم هجوم میارن و سعی دارن تا خفهام کنن.
شاید دیگه بیشتر از این نیازی نباشه این درد رو تنهایی به دوش بکشم.
به نیک نگاه میکنم و میگم:
-میدونی چرا هیچکس متوجه نبود من نشد؟
اون منتظر به من نگاه میکنه.
-راستش...خانوادهی...من...
با صدای قدمهای کسی پشت سرم زبونم متوقف میشه.
هردو به عقب نگاه میکنیم و کلارا رو میبینیم.
لبخند میزنم و به نیک میگم:
-بعدا بهت میگم.
انگار با این جملهام جرقهای تو مغز کلارا زده شد.
چشمهاش رو ریز میکنه و با لحن خشنی بهم میگه:
-بگو، رازی که شونزده ساله به من نگفتی رو به یه خونآشام که یه هفتست میشناسیش بگو.
کلافه دستی به سرم میکشم:
-کلارا کافیه، این مسئله کوچکترین ربطی به تو نداره.
جلوتر میاد و انگشتشو به نشونهی اتهام رو به من میگیره:
-من سعی کردم برات مثل خانوادت باشم ولی تو، ابداً لیاقت داشتن یک خانواده رو نداری؛ فکر کردی نمیدونم؟
فکر کردی نمیدونم فامیلی اصلیات واتسون نیست؟
فکر کردی نمیدونم واتسون هیچ رابطهی خونیای باهات نداره؟ چی با خودت فکر کردی؟
اشکهام بدون اجازهام حرکت میکنن و حس میکنم همین الانه که از هجوم احساساتم بمیرم.
اشکهام رو پاک میکنم و جلو میرم.
دیگه کافیه هرچی آدمها با استفاده از احساساتم تحقیرم کردن، دیگه کافیه.
یقهاش رو میگیرم و توی چشمهاش زل میزنم.
-اشتباه کردم!
تقریبا فریاد میزنم:
-اشتباه کردم که تورو مثل خانوادم دونستم، تویی که بویی از خانواده نبردی، ولی این اشتباه رو دیگه تکرار نمیکنم!
کلارا پوزخندی میزنه و میگه:
-فکر کردی محتاج توجه کسی مثل تو ام؟
بدنم قفل شده و حرکت برام سخته.
دوباره اینکار رو کرد.
این عوضی میدونه که میتونه با احساساتم منو خلع سلاح کنه.
ولی دیگه کافیه.
دیگه نمیذارم.
میخوام چیزی بگم که صدای نیک بلند میشه و رو به کلارا میگه:
-خانواده؟ حتی اسم توی آشغال رو نمیشه رفیق گذاشت، دیگه بسه.
با گرفته شدن دستم توسط نیکلاس بهش نگاه میکنم
اون میگه:
-بیا بریم.
سرمو پایین میندازم و متقابلا دستش رو میگیرم.
به سمت ماشین میریم و کلارا رو همونجا تنها رها میکنم.
درست مثل خودش.
سوار ماشین میشم.
اشکهام بیاختیار شروع به جاری شدن میکنن.
نیک هم سوار میشه.
منتظر نشستم ولی انگار قصدی برای رانندگی نداره.
چندتا دستمال بهم میده و میگه:
-اگه میخوای میتونیم حرف بزنیم مهم نیست که دیر برسیم به قلعه.
بهش نگاه میکنم و میگم:
-من... من.. از هفت سالگی خانوادهام رو از دست دادم، همهی خانوادهام رو...
حرفی نمیزنه.
-راستش همه به قتل مشکوک بودن ولی هیچ مدرکی پیدا نشد و هنوزم این یه پروندهی حل نشدهست... یه بازرس و خانوادش سرپرستی منو به عهده گرفتن و خب... من از پنج سالگی با کلارا دوست بودم.
-من... واقعا نمیدونم باید چی بگم.
-و اون... هیچوقت اینجوری باهام برخورد نمیکرد! هیچوقت... نمیدونم این چندوقت...انگار مثل قبل نیست... حداقل... حداقل از چنین دوستی انتظار داشتم که درکم کنه، نه اینکه از احساساتم و چیز هایی که درموردم میدونه بر علیه خودم استفاده کنه...
به آرومی دستم رو میگیره و با انگشت شصتش پشت دستم رو به نشونه دلداری نوازش میکنه.
-من اون رو همیشه به عنوان خواهرم میدیدم... واقعا دوستش داشتم و هنوزم دارم... بار ها و بار ها بخاطرش فداکاری کردم، و پشیمون هم نیستم!... اگه لازم باشه هزار بار دیگه هم این کار رو میکنم!...ولی اون... بعد این همه کاری که براش کردم... نگرانی هام... اشک هایی که بخاطرش ریختم... مثل بقیه تحقیرم کرد... حتی خیلی بدتر از بقیه...
همون لحظه بود انگار بغض درونم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.
-من هم احساس دارم... من هم یک موجود زندم!... چرا؟... واقعا چرا؟....
لبخند کمرنگی روی لب هاش نقش میبنده، به آرومی من رو داخل آغوشش میکشه و پشتم رو ماساژ میده و با دست دیگرش شروع به نوازش موهام میکنه.
-آروم باش. همه چیز درست میشه. بهت قول میدم.
سرم رو به قفسه سینش تکیه میدم و چشم هامو میبندم. لحنش خیلی ملایم بود. درحالی که به دلداری هاش گوش میدادم، موجی از آرامش درونم رو پر میکنه. هیچوقت این روی مهربون و آرومش رو به این وضوح ندیده بودم.
بعد از چند دقیقه، آروم میشم و با لبخند بهش نگاه میکنم.
-ممنونم که بهم گوش دادی... برام خیلی ارزشمنده.
بهم چشمکی میزنه و بدون حرف دیگهای ماشین رو روشن میکنه و حرکت میکنیم.
حتی نمیدونم چجوری شد که انقدر به نیک احساس نزدیکی پیدا کردم...
***
تقریبا دو روز از وقتی که به قلعه برگشتیم گذشته.
به پیراهن مشکی توی تنم نگاه میکنم.
خیلی زیباست.
سادست و جذب ولی در عین سادگی چاکی که روی بازوم داره خاص اش کرده.
ماسکی به شکل قوی سفید نیمهی بالایی صورتم رو پوشونده.
درست مثل بالماسکه همه باید با یک ماسک تو جشن شرکت کنن.
موهام بازه و روی شونههام ریخته.
در اتاق باز میشه و نیک میاد داخل.
نگاه تحسینآمیزی بهم میاندازه و میگه:
-خیلی زیبا شدی لاو.
حس میکنم قلبم به جای خون اکلیل پمپاژ میکنه.
و تازه چشمم به لباسهای خودش میافته.
متضاد با استایل کژوال همیشگیش لباسهای کاملا رسمی و کلاسیک پوشیده.
و موهاش رو مرتب کرده و از حالت بهم ریختهی همیشگیش در آورده.
میگم:
-توهم همینطور، فقط من نمیدونم چجوری باید از معجونی که پاپابارا بهم داده استفاده کنم.
-چجوری نداره که، سر بکشش.
-خب چقدر بخورم؟
بطری شیشهای رو از دستم میگیره و مقدار کمی ازش رو توی لیوان روی میز میریزه و میگه:
-انقدر کافیه برای امشب.
لیوان رو سر میکشم.
مزهی شیرین ولی گَسای داره.
میگم:
-خب الان چه تغییری در من ایجاد شد؟
-بوی انسانیت رفت.
-یعنی الان بوی خونآشاما رو میدم؟
سری به نشونهی تائید تکون میده و میگه:
-بیا بریم.
***
از روی اسب پایین میپرم و کنار نیک میایستم.
تقریبا مسیر زیادی رو اومدیم ولی هنوز توی جنگلیم.
روبهرومون قلعهی خیلی بزرگی که کاملا متضاد با قلعهی خونآشام ها تماماً سفیده قرار داره.
خیلی باشکوهه درست مثل داستانها.
مشغول نگاه کردن به قلعه بودم که نیک صدام میزنه تا با افراد جدیدی آشنا بشم.
اولین نفر از کالسکهی تماما مشکیای پیاده میشه
نیک به سمتش میره و تعظیمی میکنه.
من هم کنارش لبخند به لب ایستادم.
اون پیشدستی میکنه و من رو معرفی میکنه:
-پاپا مادام مرلین هستن از قبیلهی نوسفرادو.
انگار که پدرشه.
من هم تعظیمی میکنم و میگم:
-خوشحالم از دیدنتون سینیور
اون مرد لبخندی میزنه و میگه:
-من هم خوشحالم از دیدنت دخترم.
در همین حین پسری با لباسهای پر زرق و برقی همراه با پاپابارا و یک خانم به سمت ما میان.
چهرهی نیک رو میبینم که درهم میره.
پسر بعد از پدر نیک به سمت ما میاد و میگه:
-نیکلاس ایشون کی باشند؟
نیک نگاه نامهربانانهای بهش میاندازه:
-مادام مرلین هستن همراه من.
اون پسر لبخند دروغینای به من میزنه و میگه:
-خوشبختم مرلین.
سری تکون میدم.
و وقتی میره نیک اون رو به عنوان برادرش دیان که قراره به زودی فرمانروای خونآشامها بشه معرفی میکنه.
همراه با بقیه وارد قلعه میشیم.
میتونم بگم بزرگترین مهمونیایه که شرکت کردم.
سرتاسر سالن رو آدمهایی که ماسک به صورت دارن گرفتن، روی تمام میزها غذاها و خوراکیهای متنوع وجود داره.
افراد زیادی هستن و انگار هر گروه در یک قسمت از سالن جمع شدن.
در وسط محلی که خونآشامها جمع شدن میز بزرگ طلاییای قرار داره که هیچکس روی اون ننشسته.
خانوادهی نیکلاس به سمت اون میز میرن.
پاپابارا منو به سمت صندلی کنار نیک هدایت میکنه و من تازه متوجه دختری با موهای بلوند میشم که با لباس پر زرق و برقی کنار برادر نیک نشسته.
کنار گوش نیکلاس میگم:
-نیک اون دختر، همسرِ برادرته؟
اون خیلی آروم جواب میده:
-به زودی قراره باشه.
به روبهرو که نگاه میکنم دخترک رو میبینم که با لبخند به من نگاه میکنه.
متقابلا لبخندی میزنم که پاپا میگه:
-مرلین دخترم این خانم به زودی قراره ملکهی قبیلهی ما بشه.
دخترک نگاهی به من میاندازه و دستشو به سمتم دراز میکنه:
-من آدِلینام، مرلین درسته؟ خوشبختم.
دستش رو میگیرم و میگم:
-درسته، از دیدنت خوشحالم.
مشغول آشنا شدن با افراد جدید ام که مرد مسنی از پلههای سرسرا پایین میاد و توجه همهرو جلب میکنه.
با توجه به گفتههای نیک اون مرد فرمانروای فعلی گرگینههاست و این مراسم برای معرفی کردن ولیعهد اونهاست.
مرد همینطور که پایین میاد چیزهایی میگه:
-خانمها و آقایان بسیار خرسندیم از حضور شما در این مراسم. به زودی ولیعهد جدید به شما معرفی میشه.
و بعد به نوازندهها دستور میده تا موسیقی رو پخش کنن.
نیک دستشو به سمتم دراز میکنه و میگه:
-مایلید مادام؟
خندهای از سر تمسخر میزنم و میگم:
-مادام؟
چشمکی میزنه:
-نخند بچه، پاشو.
بلند میشم و باهم به سمت سکوی رقص میریم.
کمکم سکو پر میشه از آدمهای آشنا و ناآشنایی که باهم مشغول رقصیدن هستن، که صدای زنگی به گوش میرسه.
ولیعهد و امگاش وارد سالن میشن.
هردو ماسکی به صورت زدن و به سمت سکوی رقص میان.
و مشغول رقصیدن میشن.
حرکاتشون کاملا هماهنگ بود، جوری که انگار غرق در رقصیدن بودن.
همونطور که انتظار داشتم ماسک اونها با بقیه افراد فرق داشت. طلایی با رگه های نقره ای.
مراسم رقص همچنان ادامه داشت تا اینکه فرمانروا به نوازندهها اشاره میکنه تا موسیقی رو به پایان برسونن.
بعد چند ثانیه ریتم موسیقی نوازندهها قطع میشه و مهمون ها به سمت صندلی هاشون میرن.
فرمانروا لبخند محوی میزنه و ولیعهد و امگاش اشاره میکنه تا دوباره به روی صحنه بیان.
همزمان همهی مهمانها ماسک هاشون رو کنار میزنن.
نور های سالن روی اونها میافته و فرمانروا شروع میکنه:
-بسیار خب. حال زمانیست که باید طبق روال همیشه، در این زمان ولیعهد و همسرش رو به شما معرفی میکنیم.
سرم پایینه و مشغول درست کردن لباسمام.
صدای مرد به گوشم میرسه که میگه:
-ولیعهد قوم گرگینه ها، لئو ونتورا
با شنیدن اسم ولیعهد چشمام چهارتا میشه...
درجا سرم رو بالا میارم.
و کسی رو میبینم که امکان نداشت اینجا باشه...
PART 9
اون...لئو بود!...
لحظه ای که چشم تو چشم شدیم انگار تک تک اعضای بدنم یخ زد. اون؟...اینجا چیکار میکنه؟!
زبونم بند اومده بود، اون هم با چشمایی که انگار سعی داشت خشم و عصبانیتشو پنهان کنه بهم خیره شده بود.
انگار زمان متوقف شده بود، جفتمون سر جاهامون خشک شده بودیم. جوری که انگار دنیای اطرافمون برای چند ثانیه محو شده بود.
نیک نگاهی بهم میندازه، دستشو روی شونم میذاره، خط نگاهمو دنبال میکنه و میرسه به لئو. چند باری پلک میزنه و با تعجب بهم نگاه میکنه.
-مرلین؟ حالت خوبه؟
با شنیدن صداش انگار از اون حالت خلا بیرون اومدم.
-اره... خوبم...
دستشو روی شونم میذاره.
-چیزی شده؟
در جواب حرفش لبخند کوچیکی میزنم، سرم رو به نشونه نه تکون میدم و نفس عمیقی میکشم.
معرفی ولیعهد و امگاش تموم میشه.
همینطور که مهمون ها کم کم برای پذیرایی آماده میشدن پدر نیک، دیان و ادلین به سمتمون میان.
پدر نیک لبخند محوی میزنه و میگه:
-امیدوارم تا اینجا از مراسم لذت برده باشی دخترم.
به زور لبخند محوی میزنم.
نگاهی به نیک میاندازه و بهش اشاره میکنه تا با هم دنبالش بریم.
همینطور که داریم حرکت میکنیم به آرومی از نیک میپرسم:
-کجا داریم میریم؟...
-الان زمانیه که باید ولیعهد، فرمانروای سابق گرگینه ها و خانوادشون رو ملاقات کنیم.
با شنیدن این حرفش انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی کرده باشن...
باید بریم پیش اونا؟ دوباره باید با لئو چشم تو چشم بشم؟!...
لحظه ای چهرهام پر از وحشت میشه و زیرلب زمزمه میکنم:
-این یه فاجعس...
نیک متوجه میشه نگرانی و سردرگمیم میشه.
سعی میکنم آرامشم رو حفظ کنم.
پدر نیک و فرمانروای سابق گرگینه ها شروع به خوش و بش کردن میکنن و بعد چند دقیقه، پدر نیک دونه دونه تک تکمون رو معرفی میکنه.
درحالی که من تمام مدت به پایین نگاه میکردم و از شدت استرس قسمتی از دامنم رو میفشردم.
لئو هم سرش پایین بود و زیرچشمی با یک نگاه عجیب بهم چشم دوخته بود. سنگینی نگاهش رو به طور کامل حس میکردم. اما بعد چند ثانیه نگاهشو دزدید و توجهش رو به فرمانروا که درحال معرفی بود داد..
بعد از اتمام معرفی، برمیگردیم سر میز و برای شام آماده میشیم.
تموم مدت ذهنم درگیر اتفاقیه که افتاد. لئو ولیعهد گرگینه هاست؟ چجوری؟... اصلا مگه ممکنه؟...
سوال های زیادی توی ذهنمه که به سختی میتونم نادیدشون بگیرم...
نیک صندلیم رو یکمی به مال خودش نزدیک تر میکنه.
-انگار اونقدرا سرحال نیستی بچه، مطمئنی چیزی نشده؟
-اره...فقط خب...نمیدونم چم شده...
-میخوای بری دست و صورتتو بشوری؟ شاید حالت بهتر بشه.
لبخند کوچیکی میزنم و آروم از روی صندلیم بلند میشم.
-فکر کنم..ایده خوبی باشه، ممنون
سرشو به نشونه تایید تکون میده و منم به سمت سرویس سالن حرکت میکنم.
(از زبون لئو)
همینطور که مشغول صحبت با راشل بودم متوجه مرلین میشم که از صندلیش بلند میشه.
با قیافه هل شده و یکمی عصبی ادامه میدم:
-ببخشید عزیزم، من الان برمیگردم
از سرجام بلند میشم و مرلین رو تعقیب میکنم.
(از زبون مرلین)
توی راه رفتن به سرویس سالنام که لئو از ناکجاآباد درست جلوم ظاهر میشه و با چهرهای عصبانی و تا حدی نگران بهم خیره میشه و میگه:
-دختر تو اینجا چیکار میکنی؟! مگه بهت نگفته بودم دور و بر این آدما نچرخ اومدی شدی پارتنر پسر دوم فرمانروای قبیله خونآشام ها؟! دیوانه شدی؟!
با چهره ای شوک شده بهش نگاه میکنم.
-داستانش طولانیه حالا بگو ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفته بودی میری سفر کاری؟
انگار با این حرفم یه شعله به آتیشش خشمش اضافه میشه و صداشو بالاتر میبره.
-اینا دیگه به تو ربطی نداره، اخه دختر نمیفهمم چرا همیشه انقدر کارهای خطرناک میکنی؟!
-فکر میکنم کسی که باید داد و بیداد راه بندازه من باشم ولیعهد. الان هم نیک منتظرمه باید برم
با این حرفم عصبانی تر میشه ولی با توجه به شرایط سعی میکنه عصبانیتشو نشون نده
-نیک؟
پوزخند عصبی ای میزنه و ادامه میده:
-تا وقتی دلیل تمام این اتفاقا و قضیه رابطت با اون خونآشام رو به طور واضح توضیح ندی من هیچ جا نمیرم!
ون لحظه یکی از گارسون ها به سمتمون میاد و میگه:
-جناب لئو، اتفاقی افتاده؟
لئو که انگار اب روی آتیشش ریخته باشن با لبخند عصبی ساختگیای به گارسون نگاه میکنه.
-نه...چیزی نیست، ممنون
بعد رفتن گارسون لئو با همون لبخند ساختگی بهم نگاه میکنه.
-گوش کن مرلین، اگه ببینن ولیعهد گرگینه ها با پارتنر پسر دوم فرمانروا بحث میکنه چی میشه؟ مخصوصا اگه اون آدم فقط به ظاهر خون آشام باشه، بهرحال منو که نمیتونی فریب بدی.
آهی میکشم.
-و اگه الان نزاری من برم نیکلاس هم دچار سوتفاهم میشه!
لئو با دستهاش منو بین خودش و دیوار قفل میکنه و با لحن تهدید آمیزی توی گوشم زمزمه میکنه.
-بهتره توضیح خوبی برای همه اینا داشته باشی!
تک خندهای از سر تمسخر میزنم.
همون لحظه صدای بلند دختری از سمت سالن به گوش میرسه.
صدایی شبیه به فریاد.
سریع سرمون رو به سمت سکوی سالن برمیگردونیم.
اون راشله، همسر ولیعهد. درحالی که با فریاد چیزهایی رو میگه.
آروم از کنار لئو رد میشم و به تالار برمیگردم.
به اونجا که میرسم تا نیکلاس رو میبینم، با حالت نگرانی به سمتش میرم.
قلبم هنوز به طرز وحشتناکی میزنه.
توجه مون به حرفهای راشل جلب میشه:
-متاسفم برای قبیلهای که ولیعهدش...
پدر نیک وسط حرفش میپره و میگه:
-راشل دخترم چیشده؟
سکوت کامل حکمرانی میکنه و هیچکس حتی تکون هم نمیخوره.
دختر، اول نگاهی به من و بعد به لئو، که کنار پدرش ایستاده میاندازه و ادامه میده:
-از ولیعهد نژاد کثیفی مثل اینها چیز دیگهای بر نمیاد عمو جان.
آثار وحشت تو صورت همه پدیدار میشه و همهمهای ایجاد میشه.
نگاه بهتزدهای به نیک میاندازم و زیر لب میگم:
-عمو؟
به سختی چشم از راشل و پدرش برمیداره و میگه:
-راشل دختره برادر خونی پدرمه.
نفسم رو نگه میدارم:
-یه خونآشام؟ ملکه گرگینهها؟
نگاه خونسردی به اطراف میاندازه و میگه:
-مرلین ما در جایگاهی هستیم که نگاههای زیادی رومونه، حرف زدن خیلی کار عاقلانهای نیست.
ادامه نمیدم.
فرمانروای گرگینهها جلو میاد و با لحن جدیای میگه:
-بهتره به جای بهم ریختن مراسم علت این کارها رو توضیح بدید.
نگاه خشمگین راشل رو روی خودم حس میکنم. و وقتی که سرمو بالا میارم اون رو میبینم که داره به سمتم میاد.
آثار تعجب و ترس روی صورتم مشخصه.
بی حرکت ایستادم.
و وقتی دستمو میگیره و سعی داره که با خودش ببرتم هم تکونی نمیخورم.
تا اینکه نیک دستش رو کنار میزنه و با چشمهای کلافه میگه:
-راشل، منظورت چیه؟
با شلعه خشمی که هر لحظه برافروخته تر میشه دست نیکلاس رو پس میزنه:
-دخالتت هیچ کمکی نمیکنه.
مات و مهبوت به ماجرایی که جلوم اتفاق میوفته نگاه میکنم، انگار منم بخشی از این اتفاق هستم.
دخترک برمیگرده و عاجزانه به سمت پدر نیک میره.
لئو که تاحالا کاملا سکوت کرده کرده بود، دستی به موهاش میکشه و با آرامش کامل رو به دختر میگه:
-هدفت از این کارهای احمقانه چیه عزیزم؟
سکوت سنگینی فضا رو در بر گرفته.
تا پدر نیک سکوت رو میشکنه و میگه:
-دخترم ماجرا رو توضیح بده.
نگاهی بین منو لئو رد و بدل میشه
راشل شروع به حرف زدن میکنه:
-من اون دختر و ولیعهد رو باهم دیدم.
همهمهای از جنس شک و تردید شکل میگیره.
نیکلاس نگاه شوکهای بهم میاندازه و سری از سر تاسف تکون میده.
میخوام چیزی بگم ولی دستش رو به علامت سکوت روی لبم میذاره.
یکباره انگار کل چشمهای سالن به من خیره شدن.
دلم میخواد داد بزنم و بگم.
ولی نگاه تهدیدآمیز و نگران لئو مانع این کار میشه.
چیزی برای گفتن به ذهنم میرسه ولی... ولی لئو...
امیدوارم لئو دلیل این کارم رو بفهمه.
من به نیک نیاز دارم، متاسفم.
نگاهم رو از لئو میدزدم و میگم:
-اون قصد داشت به من آزار برسونه.
اینبار همهمهای از جنس ماتم و شرم.
نمیتونم به لئو نگاه کنم.
من مجبور بودم... من مجبور به نجات خودم بودم.
حتی نمیتونم به اطرافش نگاه کنم.
راشل به لئو نگاهی میاندازه و با تاسف میگه:
-از نژاد تو چیز دیگه ای بر نمیاد.
و با عجله سالن رو ترک میکنه
پشت سرش پاپابارا از صندلیش بلند میشه و میگه:
-من با راشل حرف میزنم اما وقتی که برمیگردم..
به لئو اشاره میکنه:
-تو باید توضیح خوبی برای این اتفاق داشته باشی ولیعهد.
پوزخندی میزنه و میگه:
-حتما.
پدر نیک که تا حالا مات و مهبوت ایستاده بود بالاخره به خودش میاد و رو به فرمانروای گرگینهها میگه:
-فکر نمیکردم ولیعهدی که از خون توعه همچین کاری انجام بده.
فرمانروا که حالا خونش از اینهمه توهین به جوش اومده جواب میده:
-من فقط بخاطر بهم نخوردن صلح بین دو قبیله جوابی به اینهمه توهین نمیدم لوکاس وگرنه..
انگار که اسم پدر نیک لوکاسه.
لوکاس وسط حرفش میپره:
-صلح؟ همین حالا هم تموم شده، بهرحال اتهام کمی به ولیعهدت نزده شده!
-اتهام؟ به خیالبافیهای یه دختره خونخوار میگی اتهام؟
نیک جلو میره، دستی به موهاش میکشه و میگه:
-خونخوار.. هوم.. شاید بهتر باشه این بحث تموم شه وگرنه اتفاقای جالبی میوفته...
پدر لئو رو به نیک میگه:
-سینیوره، سنت خیلی برای دخالت تو این بحث کمه، کنار بایست.
نیکلاس پوزخندی میزنه و میگه:
-همین الان هم ازت صدونود سال بزرگترم سینیور.
بعد رو به من میکنه و میگه:
-مرلین، مطمئنی؟
به ناچار سری تکون میدم ولی یهو با ضربهی سنگینی به دیوار کوبیده میشم و جای چنگال تیزی رو روی گردنم حس میکنم.
(از دید نیکلاس)
تا سرم رو به سمت ولیعهد میچرخونم با دیدن آدلین که تبدیل شده و صدای مهیبی سر جام میخکوب میشم.
سرم رو که برمیگردونم آدلین رو میبینم که مرلین رو با دستاش گرفته و با نگاه تهدیدآمیزی به همهی ما نگاه میکنه.
مرلین بیهوش شده.
آدلین یه گرگینه اصیله اگه حرکت بدون فکری انجام بدم ممکنه بکشتش.
اون دیگه چی میخواد؟
همینطور که وحشیانه به مرلین نگاه میکنه چیزهایی میگه:
-این هرزه و دختری که به زور باعث شدید همسر لئو بشه به ولیعهد ما تهمت میزنن و باعث خراب شدن مراسم میشن، شما خونخوارها لیاقت قبیلهی ما رو ندارید...
نفس های کوتاه و سرسریای میکشه و ادامه میده:
-و این دختر، این دختر باید همینجا کشته بشه و من کسی ام که میکشمش.
هر لحظه آمادهی حملهام.
از آدلین اینکار بر میاد.
لوکاس با لحن تهدید آمیزی رو به دختر میگه:
-آدلین، اگه این کار احمقانه رو انجام بدی..
منتظر برای شنیدن ادامهی حرف پدر نمیشه و دندونشو به سمت گردن مرلین میبره.
تو یک لحظه مراسم، بهترین استراتژی، پدرم و هرچیز دیگهای رو فراموش میکنم.
تنها چیزی که برام مهمه نجات اونه.
جامی که توی دستمه رو رها میکنم و به سمتشون میرم.
همزمان هالهی حرکت فرد دیگهای رو هم میبینم.
صدای شکستن جام مصادف میشه با رسیدن دستم به آدلین.
انگار تمام قدرتم توی دستهام و پاهام جمع میشه.
با دستم سرش رو کنار میزنم.
مقاومتش باعث میشه بهش لگد محکمی بزنم.
از شدت ضربه به عقب پرت میشه.
و وقتی...
و وقتی آدلین از جلوی مرلین کنار میره، درست روبهروم کسی رو میبینم که انتظارشو داشتم.
شخصی که مثل من، دست مرلین رو گرفته و سعی داره ازش مواظبت کنه تا نیوفته.
توجهاش به من جلب میشه.
به چشمهای نگران و مصمماش خیره میشم.
و اون....
اون ولیعهده، لئو.