🏴نوشتههای میرمهدی
📚داستان #حمام_زوری #قسمت_سوم #میرمهدی دستش را دورِ گردنِ صادق می زند، حالتِ رفیقانه ای می گیرد و
📚داستان #حمام_زوری
#قسمت_چهارم
#میرمهدی
حاج مراد قصد دارد بعد از اتمام غذا
شماره تماس جعفر فضایی را از توی موبایل دوصفر یازدهاش پیدا کند.
احوال او را جویا شود، با او کمی اختلاط کند
و کمی یاد زمان جاهلیتش کند،
پدربزرگ هنوز غذایش تمام نشده که صادق غذایش را تمام کرده و می خواهد نوشابه کوکاکولای خانوادگی باز کند، که ناگهان صدای شَتَرقی می آید، میبینیم که باز پدربزرگ در حال تربیت صادق است و به پشتِ دست او ضربه ای سوزناک میزند،
به صادق اخم میکند و میگوید:
_«مگه مو نگُفتُم ایقد نوشاب نکش بالا ایـ اولا
دوما وقتی سر سرفه چندتا مشتی نِشِستَن یَگ تَشتی خودشه پخمه نِمُکُنِه»
صادق که از شدت سوزش تند تند دست روی دستش میکشد به پدربزرگ میگوید:
_«شما نِگا کُنن از صُبه که همش موره ضرب و شتم مُکُنِن، فقط موره دیدِن توی ایـ خانه، همی نِگارِ نیگا کُنن با ایکه ایـ همه از بابا پول میگیره بازم همه دوسِش دِرَن، اما تا مو موخوام پول بیگیرُم شماها مِگِن:(ادای پدر را در میآورد و صدایش را کلفت میکند) تِ تِ تِ
مو هم سِنّه تو بودُم یَگ خانوادَه رِ نون مِدادُم
حالا تو تومبونِتَم...
مادر با محبت سر نوشابه را باز می کند و برای صادق نوشابه میریزد صادق هم بیدرنگ لیوان را سر میکشد،
پدربزرگ چپ چپ به صورت استخوانی صادق نگاه میکند و میگوید:
_«چرا مثه ایـ قحطی زده ها مِمانه ایـ پسر»
پدر دیگر نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد و پاقی میزند زیر خنده
انگار همه جلوی خودشان را گرفته بودند، همه قهقهه میزنند از خنده
پدربزرگ هم از فرصت سوء استفاده میکند
و در اوج خندهاش یک پس گردنی آبدار به صادق میزند،
صادق هم با لبخندی برای طبیعی کردن جواب پدربزرگ را میدهد و زیرکانه درِ نوشابه را باز میکند که پدربزرگ دوباره یک پس گردنی دیگر به صادق میزند
خانواده که میبینند صادق از زیرکیاش به نتیجه نرسیده و ضایع شده دوباره پاقی میزنند زیر خنده
پدربزرگ از پوست کلفتی نوه اش به وجد میآید و مطمئن میشود از گرفتن تریاک برای شوخی با صادق...
این داستان ادامه دارد...
ـــــــــــــــــــــــــــ
✍نوشتههای میرمهدی
@mirmahdi_arabi
🏴نوشتههای میرمهدی
💚 #داستان_جوجه_شیخ 3⃣ #قسمت_سوم 🔸این چند روز خیلی زود گذشت و موعد مصاحبه فرا رسید، کم کم داشت آماده
💚 #داستان_جوجه_شیخ
4⃣ #قسمت_چهارم
🔸آرام آرام و با استرس از پلهها در حال بالا رفتن بودند که یکهو خودشان را در آیینهای سرتاسری دیدند، علی و مهدی کنار هم ایستاده بودند و به آینه نگاه می کردند نوجوان بودند و ریش و سبیلی به صورت نداشتند، قد مهدی کمی بلندتر از قد علی بود، به طبقه اول رسیده بودند.
سالنی کوچک اما تر و تمیز، داخل سالن یک کلاس که دیوارههای شیشهای داشت قرار گرفته بود.
🔹 بچههای هم سن و سال خودشان گروه گروه در سالن نشسته بودند و در حال گپ و گفت و شوخی بودند، کفِ سالن موکتهای نرم و لطیفی پهن شده بود و هوای مطبوع و متعادلی آنجا را احاطه کرده بود، مدام عطرهای خوشبویی که بیشتر در حرمهای مقدس به مشامش خورده بود در آن فضا استشمام میکرد.
برایش جالب بود، بعضی از نوجوانهایی که آمده بودند برای مصاحبه طلبگی، اصلا تیپشان مذهبی نبود.
با علی گوشهای نشستند که طلبهای با محاسن بلند و شانه کرده به آنها نزدیک شد، بعد از سلام گرمی مشخصات آنها را پرسید و گفت لطف کنین و همین جا منتظر بمونین تا نوبت شما بشه.
🔸علی و مهدی هر دو یک گوشه نشسته بودند، بعد از چند دقیقه مهدی دستشوییاش گرفت، مهدی خجالتی بود به علی گفت:«بیزحمت از این آقایه بپرس دستشوییهاش کجایه!» علی هم گفت:« خب خودت بپرس» اما مهدی گفت:« زشته پاشو» علی بلند شد و رفت سمت آن مرد و پرسید و آمد، با اشاره دست به مهدی گفت:«از اون پلههای اون ورِ سالن برو پایین و بعد سمت چپ».
از پلههای آهنی (که با موکت نرمی فرش شده بود) و در آن سمت سالن قرار داشت پایین رفت، حیاطِ خیلی کوچکی در آنجا قرار داشت که سمت چپش دو دستشویی بود.
🔹 بعد از برگشتن از دستشویی، وارد سالن که شد با تعجب به علی نگاه کرد،
علی و همه نوجوانانی که داخل آن سالن بودند در حال بگو و بخند بودند،
همه نوجوانان دورِ علی نشسته بودند و علی داشت برایشان جوک تعریف میکرد. علی کلا زود ارتباط می گرفت خوش اخلاق و طنز بود البته چهره و صدای جذابش هم بیتاثیر نبودـ
مهدی آهسته آمد و یک کناری نشست اما علی تا متوجه نشستن مهدی شد شروع کرد به معرفی مهدی، به آنها گفت: «بله ایـ مهدی آقا رفیق مایه، از ما باحال تره اما رو نِمُـکُـنِه، مداح هم هست وبعد خطاب به مهدی گفت:« داداش یه دهن بخون حال کنن»
مهدی کمی خجالت کشیده بود، گفت:« ببخشید،لطفا نه» علی هم گفت:« عِب نِدِرِه پس ذکر بُگو» علی شروع کرد به خواندن خودِ علی هم مداح بود و صدای گرم و مخملی داشت.
🔹اولش مهدی برایش ذکر نگفت که علی مکث کرد و گفت:« ذکر بگو دیگه»و دوباره شروع کرد به خواندن اینبار مهدی هم برایش ذکر حسین حسین گفت و علی هم مثل یک مداح حرفه ای در حال خواندن بود.
بعد از خواندن، بچههای دیگر علی را تشویق کردند و گفتند «خیلی عالی خوندی»! علی برگشت و به دیگر بچهها گفت:« شما هم جوک تعریف کنین دیگه»
بچهها از یک کنار شروع کردند به لطیفه تعریف کردن،جالب بود هر کدام لهجه متفاوتی داشتند، یکی سبزواری بود، یکی تربتی، یکی قوچانی و کرمانج، یکی جغتایی، و غیره...
خلاصه از شهرهای مختلفی آمده بودند و البته از مشهد هم چند نفری بودند.
🔸یکی از بچه ها از جمع جدا بود و مدام زیر لب داشت سورههایی که باید امتحان میداد را از حفظ مرور میکرد بیقرار و پر از استرس بود، علی صدایش زد و به او گفت:«چرا اینقدر استرس دِری؟؟ چیزی نیس برارِ گُلُم، یگ امتحانِ دگه»
آن پسرک با استرس و هیجان جواب داد:«آره چیزی نیست، وقتی بری داخل یه سوالایی میپرسن که سرت سوت میکشه. عموی من مدیر حوزه علمیه شهرمونه بهم گفته که چه خبره»
با این سخنان علی و جمع اطرافش استرس گرفتند و پراکنده شدند تا آنها هم کمی مرور حفظ کنند و برای سوالات احتمالی پاسخی بیابند یکی یکی بچه ها را صدا میزدند داخل.
🔹اولین نفر که از اتاق بیرون آمد بچهها ریختند دورش و پرسیدند چه جوری بود؟! توضیح داد و گفت:« پدر آدمو و در میارن سه تا شیخ روبروت میشینن و نوبتی سوال پیچت میکنن»
بچه ها پرسیدن مثلا چه سوالهایی میپرسن؟! پسرک گفت:« مثلا میپرسن مداح مورد علاقت کیه؟ کارِ مجلس شورای اسلامی چیه؟ کار قوه مقننه چیه؟!
چرا میخوای بیای حوزه؟! و...
مهدی در دل خود با خدا صحبت کرد و میگفت:«خدایا خودت هرچی خیره همونو درست کن»
و بعد امام زمان نجوا کرد و گفت:« آقا من میترسم اما همه چیز دست خودتونه!
آقا جان اگه شما بخواین همه چیز درست میشه و من میام حوزه شما فرمانده هستین...
ادامه دارد...
✍#میرمهدی
@mirmahdi_arabi
هدایت شده از 🏴نوشتههای میرمهدی
💚 #داستان_جوجه_شیخ
4⃣ #قسمت_چهارم
🔸آرام آرام و با استرس از پلهها در حال بالا رفتن بودند که یکهو خودشان را در آیینهای سرتاسری دیدند، علی و مهدی کنار هم ایستاده بودند و به آینه نگاه می کردند نوجوان بودند و ریش و سبیلی به صورت نداشتند، قد مهدی کمی بلندتر از قد علی بود، به طبقه اول رسیده بودند.
سالنی کوچک اما تر و تمیز، داخل سالن یک کلاس که دیوارههای شیشهای داشت قرار گرفته بود.
🔹 بچههای هم سن و سال خودشان گروه گروه در سالن نشسته بودند و در حال گپ و گفت و شوخی بودند، کفِ سالن موکتهای نرم و لطیفی پهن شده بود و هوای مطبوع و متعادلی آنجا را احاطه کرده بود، مدام عطرهای خوشبویی که بیشتر در حرمهای مقدس به مشامش خورده بود در آن فضا استشمام میکرد.
برایش جالب بود، بعضی از نوجوانهایی که آمده بودند برای مصاحبه طلبگی، اصلا تیپشان مذهبی نبود.
با علی گوشهای نشستند که طلبهای با محاسن بلند و شانه کرده به آنها نزدیک شد، بعد از سلام گرمی مشخصات آنها را پرسید و گفت لطف کنین و همین جا منتظر بمونین تا نوبت شما بشه.
🔸علی و مهدی هر دو یک گوشه نشسته بودند، بعد از چند دقیقه مهدی دستشوییاش گرفت، مهدی خجالتی بود به علی گفت:«بیزحمت از این آقایه بپرس دستشوییهاش کجایه!» علی هم گفت:« خب خودت بپرس» اما مهدی گفت:« زشته پاشو» علی بلند شد و رفت سمت آن مرد و پرسید و آمد، با اشاره دست به مهدی گفت:«از اون پلههای اون ورِ سالن برو پایین و بعد سمت چپ».
از پلههای آهنی (که با موکت نرمی فرش شده بود) و در آن سمت سالن قرار داشت پایین رفت، حیاطِ خیلی کوچکی در آنجا قرار داشت که سمت چپش دو دستشویی بود.
🔹 بعد از برگشتن از دستشویی، وارد سالن که شد با تعجب به علی نگاه کرد،
علی و همه نوجوانانی که داخل آن سالن بودند در حال بگو و بخند بودند،
همه نوجوانان دورِ علی نشسته بودند و علی داشت برایشان جوک تعریف میکرد. علی کلا زود ارتباط می گرفت خوش اخلاق و طنز بود البته چهره و صدای جذابش هم بیتاثیر نبودـ
مهدی آهسته آمد و یک کناری نشست اما علی تا متوجه نشستن مهدی شد شروع کرد به معرفی مهدی، به آنها گفت: «بله ایـ مهدی آقا رفیق مایه، از ما باحال تره اما رو نِمُـکُـنِه، مداح هم هست وبعد خطاب به مهدی گفت:« داداش یه دهن بخون حال کنن»
مهدی کمی خجالت کشیده بود، گفت:« ببخشید،لطفا نه» علی هم گفت:« عِب نِدِرِه پس ذکر بُگو» علی شروع کرد به خواندن خودِ علی هم مداح بود و صدای گرم و مخملی داشت.
🔹اولش مهدی برایش ذکر نگفت که علی مکث کرد و گفت:« ذکر بگو دیگه»و دوباره شروع کرد به خواندن اینبار مهدی هم برایش ذکر حسین حسین گفت و علی هم مثل یک مداح حرفه ای در حال خواندن بود.
بعد از خواندن، بچههای دیگر علی را تشویق کردند و گفتند «خیلی عالی خوندی»! علی برگشت و به دیگر بچهها گفت:« شما هم جوک تعریف کنین دیگه»
بچهها از یک کنار شروع کردند به لطیفه تعریف کردن،جالب بود هر کدام لهجه متفاوتی داشتند، یکی سبزواری بود، یکی تربتی، یکی قوچانی و کرمانج، یکی جغتایی، و غیره...
خلاصه از شهرهای مختلفی آمده بودند و البته از مشهد هم چند نفری بودند.
🔸یکی از بچه ها از جمع جدا بود و مدام زیر لب داشت سورههایی که باید امتحان میداد را از حفظ مرور میکرد بیقرار و پر از استرس بود، علی صدایش زد و به او گفت:«چرا اینقدر استرس دِری؟؟ چیزی نیس برارِ گُلُم، یگ امتحانِ دگه»
آن پسرک با استرس و هیجان جواب داد:«آره چیزی نیست، وقتی بری داخل یه سوالایی میپرسن که سرت سوت میکشه. عموی من مدیر حوزه علمیه شهرمونه بهم گفته که چه خبره»
با این سخنان علی و جمع اطرافش استرس گرفتند و پراکنده شدند تا آنها هم کمی مرور حفظ کنند و برای سوالات احتمالی پاسخی بیابند یکی یکی بچه ها را صدا میزدند داخل.
🔹اولین نفر که از اتاق بیرون آمد بچهها ریختند دورش و پرسیدند چه جوری بود؟! توضیح داد و گفت:« پدر آدمو و در میارن سه تا شیخ روبروت میشینن و نوبتی سوال پیچت میکنن»
بچه ها پرسیدن مثلا چه سوالهایی میپرسن؟! پسرک گفت:« مثلا میپرسن مداح مورد علاقت کیه؟ کارِ مجلس شورای اسلامی چیه؟ کار قوه مقننه چیه؟!
چرا میخوای بیای حوزه؟! و...
مهدی در دل خود با خدا صحبت کرد و میگفت:«خدایا خودت هرچی خیره همونو درست کن»
و بعد امام زمان نجوا کرد و گفت:« آقا من میترسم اما همه چیز دست خودتونه!
آقا جان اگه شما بخواین همه چیز درست میشه و من میام حوزه شما فرمانده هستین...
ادامه دارد...
✍#میرمهدی
@mirmahdi_arabi