#قصه جنگل تو را معامله کردند نارفیقانت هزار وصله ناجور خورد دامانت عقاب عزم تو را درّه ها نفهمیدند چقدر مانده که روشن کنند دورانت! خیانت است همیشه مرام خالوها تو مانده ای که بمانی در عهد و پیمانت درختهای کهنسال می شناسندت که دیده اند همه عمر، مرد میدانت نخفته ای همه شب تا به صبح در جنگل به بال حادثه می رفت تیر و آبانت پیام می دهدم تا همیشه تاریخ حماسه ای که نهفته است در دو چشمانت زمانه خواست تو را با سکوت محو کند به دست باد سپارد اساس و بنیانت گذشت و می گذرد روزگار، اما عشق هنوز هست در این عرصه تحت فرمانت هزار بار به تاریخ جان تازه دهد سر بریده و رگهای جسم بی جانت اگر چه قصه ی جنگل تمام گشت، ولی تو زنده تر شده ای، مرگ نیست پایانت #رسول شریفی