eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
549 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چه حال قشنگیــه، وقتے میگـہ هࢪجـٰا بـٰاشۍ ڪنـٰاࢪتمシ♡🌹 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
هدایت شده از اَحٰار🌱
عزیزِ من، ساکنانِ قلبت رو با دقت انتخاب کن. چون هیچکس به‌ غیر از خودت، بهایِ سکونتشون رو پرداخت نمیکنه👌🏽✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میخوام لیست همسایگان رو بروز کنم ، کسانی که مایل به همسایگی هستند ، این پیام را فور کنند🌿!^
رفقاجان بعضی از عزیزان خواستن که دوباره رمان بذاریم.. از امشب ان شاءالله یه رمانی رو میذارم به اسم 《جانم‌میرود》
🙃 پارت ۱ رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدادر اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد _ کجا میری مهیا ـــ بیرون ـــ گفتم کجا مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت ـــ گفتم کہ بیرون مهلا خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد .در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی نگاهی به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصال احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد. سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم مهیا یکی زد تو سر نازی ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد با زهرا هم سالم و احوالپرسی کرد زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم؟ زهرا موهای طالیشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد ـــ قشنگه ـــ اره خیلی زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🙃 پارت ۲ پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد زهرا با ناراحتی گفت ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند مهیا که کالفه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید ، با دیدن صاحب صدا شکه شد... تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند؟! پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد مزاحم بودند ـــ بله پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود ــــ چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم پسره استغفرا... زیر لب گفت ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها؟؟من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد ــــ بیا بریم سید دیر میشه پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد : ــــ عقده ای بدبخت به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🙃 پارت ۳ دوروز بعد مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ مے کرد در خانه را باز میکرد و با ریتم اهنگ بشکن میزد.. خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند کم کم صداها بالا گرفت ،مهیا با شنیدن ضجه های مادرش نگران شد ـــ نفس بڪش احمد توروخدا نفس بڪش احمد پاهاے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود. جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت، آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به او تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید... دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد با شنیدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد ــــ خدایا چیکار کنم صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بالست یا توی هیئتت وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی کرده باشد هول کرد ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد دختره لبخند ی زد ـــ چرا بری؟!بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🙃 پارت ۴ _آقا امام حسین(ع)،من دیگه برم عزیزم مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد... را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت بادیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن اے امیرم یا حسیڹ بپذیرم یا حسیڹ باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم ڪرب و بلاست یا توے هیئتت مداح فریاد زد ــــ همه بگید یا حسین همه مردم یکصدا فریاد زدن ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد ــــ بابام داره میمیره همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
تقدیم نگاهتون:)🌱
سلام رفقا:) اگه خدا بخواد فردا عازم مشهد الرضا هستم و نایب الزیاره همه اعضا و همسایه های عزیز هستم :) اگه حرفی درد دلی به آقا داشتید در لینک زیر بزنید رفتم حرم میخونم حرفاتونو واسه آقا انشاءالله🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/692094
آقای امام حسین! بنظرم خدا شما رو فرستاد که هر وقت از همه خسته شدیم و به تنگ اومدیم، غصه خوردیم صدات بزنیم... :))))
الهی به رقیه . .🙂
و خدا رحم کند این همه آشوبِ دل را.. :)💔
السلام علی المهدی...! 💞
به لحـاظ صبـح! سـلام بر لب عطشــان سیــدالشهــدا، خدا کند که به گوشش سلام ما برسد. ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
نفست رو هم به نیت رضای خدا تازه کن😌 اینجوری میشی: مجاهد فی سبیل الله💛❗️ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
من تکه ای از پازل خداوندم💙🦋 بی هدف آفریده نشده ام که بی هدف زندگی کنم🌼‼️ میدانم آفریدگاری دارم که همیشه بوده ، همیشه هست ، رهایم نمی کند و تنهایم نمی گذارد😇❣ من ، قطعه ای از زندگانیم ، تکه ای از پازل هستی:)) خدایم مرا آفریده تا زیبا زندگی کنم ، آفریده تا جان ببخشم و امید دهم ...❤️🌱 تنها وظیفه من، زیبا زندگی کردن است😌✌️ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
یعنی همین! تو یک بُعد کارت رو خودت انجام بده بقیشو بسپار دست خدا:)❤️ یعنی مطمئنم خدا هوامو همیشه داره💛👑 بهترین جمله‌ای که می‌تونم بگم اینه: تو یه بار بندگی می‌کنی، ولی خدا خیلی وقته خدایی می‌کنه:) ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
دو کلام حرف حساااااب! 🙄 اگر یه نفر ازت پرسید چقدر دوستم داری؟ بگو اندازه ای که هستی:)! اگر پرسید تا کی دوستم داری بگو تا وقتی که هستی.....:)! اگر پرسید چقدر بهم اعتماد داری؟ بگو همون قدکه خودت بهم اطمینان میدی:)! تا بدونه تا زمانی با ارزشه که به ارزشهات احترام میذاره😉❤️
آیت الله بهاالدینی (ره): اگر این دو کار را انجام دهید خیلی پیشروی کرده‌اید؛ یکی نماز اول وقت بخوانید، دیگر اینکه دروغ نگویید! ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor