در وصیت نامهاش نوشته بود
من کجا و شهدا کجا..
خجالت میکشم مانند شهدا وصیت کنم..
من ریزه خوار سفره آنها هم نیستم...
شهید عباس دانشگر🕊🌷
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
نفست رو هم به نیت رضای خدا تازه کن😌 اینجوری میشی: مجاهد فی سبیل الله💛❗️ ♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
شیخ رجبعلی خیاط (ره):
هرگاه کاری میکنی، برای خدا انجام بده، حتی اگر چلوکباب هم خوردی، به این قصد بخور که نیرو بگیری و در راه خدا عبادت کنی و این نصیحت را در تمام عمر فراموش نکن.
#شعر 🕊
حرّ است دلم؛ حرّ شهادتجویی
حرّ است دلم که دارد از او بویی
هر روز مرا به سوی خود میخوانند
دنیا از سویی و حسین از سویی
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
هدایت شده از چیزهاییکهلازمهبدونی!
لیست همسایہهاے دلتنگنامه³ :
حضرت¹¹⁰.. @Hazrat_11_0
یارانامامزمان³¹³.. @dokhtaranandpesaran
پیک موتوریبهشت.. @peyk_behesht
بیتالزهرا.. @Misaghezuhoor
عطرگلمهدی(عج).. @Ya_Mahdii_3_1_3
عماریون.. @amar_45
دلتنگیهایمان.. @deltang_am
میخوامکهنوکرتباشم.. @yamahdiGanam
آقایماه.. @mahemanm
دلتنگانحرم.. @vhfgjci
زمزمه.. @zmzmh_03
پلاکخاکی.. @palakghaky
آینه.. @Aineh2
العجلمسیحدنیا.. @ADREKNY_YA_MOLA
موجوعقلبی.. @Majnon_K128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ رونمایی از نقاشی زیبا و شگفت انگیز از شهید حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس .
اثر هنرمندخراسانی (نداف سلامی)
یک تصویر با دوچهره
بسیار زیبا..... حتما ببینید
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
'🤍𖥸 ჻
- من حسابـم زِ همه مردم این شهر جداست
من امیدم به خدا بعد خدا هم به خداست !🌿'
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🌱🚌
وقتےڪہخشمگینشدی
بہجا؎اخمڪࢪدن
لبخندبزن... :))🤍🍓
ببینچقدࢪباعثمیشہ
ڪہشخصمقابل
ازحُسناخلاقت
لذتببࢪه...🌱
بااینڪہحقباخودتہ...
دࢪࢪوایاتداࢪیمڪہهࢪبندها؎
بعدازغضببتونہخودشࢪوڪنتࢪلڪنہ...
خداآࢪامشوایمانبہاوعطامیڪند... :)
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
هدایت شده از مُکتَـِب
https://EitaaBot.ir/poll/7bj9 ؛
+ میشه لطفا ..؟
#ناشناس
هدایت شده از ‹ قلب شیشه ای ›
کوچه هامان باریک و تنگ بود
و دلهایمان نزدیک تر
عشق را آوار کرد
این
دنیایِ
مدرن بی قواره ...
🌿°°قلب شیشه ای°°🌿
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
رفقا از امروز معرفی #کتاب داریم،از انتشارات خط مقدم هست. دوست داشتید خریداری کنید. زیر معرفی کتاب ها
روایت این کتاب شرح رفاقت و شهادت دلیرمردان این مرز و بوم باصفاست.✨
روایت انسان هایی که هر یکشان به تنهایی برای اسوه بودن کافی اند؛ از زاویه ی نگاه یک روحانی.
حاج شیخ «مرتضی خاکسار» بیشترِ حضورش در جبهه را از جنوب تا غرب، هور العظیم و جزیره ی مینو تا سومار و قصر شیرین،از همراهی با کمیته و جهاد سازندگی تا سپاه و ارتش، با لباس روحانیت تجربه کرده. به قول خودش:
«هر جا می رفتم، سنگ صبور رزمنده ها بودم»
بوی نم باروت،حکایت عاشق پیشگی زائر جبهه هاست؛ زائری که هر چند بیشتر مواقع تفنگ نداشت،هیچ وقت باروتش بوی نم نگرفت...
#بوی_نم_باروت 📘
#کتاب 📚
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
مدیر های محترم کانال ها،کپی مطالب کانال بیت الزهرا (س) حلال هست به شرط صلوات😊✨
اما کپی از کتاب های معرفی شده با ذکر منبع یا فوروارد کردن مجاز هست🌱
تشکر از توجه شما🌿🙏🏻
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
#جانم_میرود 🙃 پارت ۴ _آقا امام حسین(ع)،من دیگه برم عزیزم مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این
#جانم_میرود🙃
پارت ۵
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست
با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش
بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد
ــــ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد،دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا سرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصال من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم
برسونتمون
مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون...
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸