رفقا:)
امروز خیلی روز خوبیه امروز خدا یه جور دیگه به بنده هاش نگاه میکنه التماس دعا🙂
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
رفقا:) امروز خیلی روز خوبیه امروز خدا یه جور دیگه به بنده هاش نگاه میکنه التماس دعا🙂
خوش بحالت که تو این روز خوب،مهمون بابارضایی:))
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
#جانم_میرود 🙃 پارت ۱۶ مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد ـــ آروم باش مامان
#جانم_میرود 🙃
پارت ۱۷
محمد آقا نزدیک شد
ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم
ما از این خانم شکایتی نداریم
ـــ ولی ..
مریم کنار مهیا ایستاد
ـــ هر چی ما راضی نیستیم
ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء اهلل که بهتر بشن
ـــ خیلی ممنون
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود
ـــ مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود
دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند
ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید
با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد و محمد آقا چرخید
ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم
ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاءالله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن
مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد
شهین خانم روبه دخترش گفت
ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟!
ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم
مهلا خانم با تعجب پرسید
ــــ شما رسوندینش
ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش
مهیا زیر لب غرید
ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی
اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#جانم_میرود 🙃
پارت ۱۸
روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد
با صدای در به خودش آمد
بیا تو
احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد
ـــ بیدارت کردم بابا
مهیا لبخند زوری زد
ــ بیدار بودم
مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت
ـــ بهتری بابا
ـــ الان بهترم
ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه
ــــ اهوم
ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش، تو میای؟
مهیا سرش را پایین انداخت
ــــ نمیدونم فڪ نڪنم
احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت
ـــ شبت بخیر دخترم
ـــ شب تو هم بخیر
قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد
ـــ بابا
ـــ جانم
ــ منم میام
احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد
ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی
مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت
آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفته شهاب چطور با او رفتار می کند...
مهیا زودتر الان آژانس میرسه
ــــ اومدم
شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت
پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود
به سمت ایستگاه پرستاری رفت
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#جانم_میرود 🙃
پارت ۱۹
سلام خسته نباشید
ـــ سلام عزیزم خیلی ممنون
ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی
پرستار چیزی رو تایپ کرد
ـــ اتاق ۱۳۷
ـــ خیلی ممنون
به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در رو زدن و وارد شدن
مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد
ـــ اوه اوه اوضاع خیطه
جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سالم واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد
و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد
مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد، مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد
ـــ مریم معرفی نمیکنی؟
مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت
مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت
ـــ ایشون مهیا خانمِ گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه
مهیا لبخندی زد
خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم
به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد
ـــ این هم نرجس دختر عمه مریمه
ـــ خوشبختم گلم
ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
ـــ من ۲۲سالمه گرافیک میخونم
سارا با ذوق گفت
ــــ وای مریم بدو بیا
مریم جعبه کیکو کنار گذاشت
ـــ چی شده دختر
ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه
مریم ذوق زده گفت
ـــ واقعا کی هست؟
ـــ مهیا خانم گل .گرافیک میخونه
ـــ جدی مهیا
ــــ آره
ــــ حاج آقا
با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد
ـــ بله خانم مهدوی
ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه
ـــ جدی ڪی
ـــ مهیا خانم
به مهیا اشاره کرد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#جانم_میرود 🙃
پارت ۲۰
مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد
دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود
مهیا لبخندی زد
ـــ زحمت میشه براشون
مهیا با لبخند گفت
ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم
حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت
ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی
مهیا آروم روبه مریم گفت
ــــ برا چی این همه نگران بود؟؟خب می داد یکی درست می کرد دیگه
ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترارو طراحی کنه
ـــ آها
در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند
مهیا چسبید به دیوار
ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی
همه مشغول صحبت بودند
که دوباره در باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن
مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت
ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید
بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل
همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد
ــــ خانم رضایی شما بمونید
مهیا چشمانش را بست و زیرلب غرید
__ لعنت بهت...
مهیا گوشه ای ایستاد..
پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ بودند
ــــ حالتوڹ خوبہ؟؟
مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد
ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم
شهاب با تعجب پرسید
ـــ شوڪه برا چے؟
ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا الاڹ ندیده بودم
شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه
ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد
با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند
مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از تلگراف !'
امروز میشه واسه اونایی که لیاقت کربلاےِ ارباب رو نداشتن دعا کنید قسمتشون بشه .. 🙂💔
هدایت شده از دمشق | DAMESHGH
برنامهپخش(دعایسیدالشهدا علیهالسلام) در روز#عرفه
از شبکه های سیما در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۸
شبکهیکسیما
صحرای عرفات ۱۶:۱۵
شبکهدوسیما
حسینیه هدایت ۱۷:۳۰
شبکهسهسیما
حرم مطهر امام رضا علیه السلام ۱۷:۰۰
شبکهچهارسیما
مصلای امام خمینی(ره) ۱۶:۳۰
شبکهپنجسیما
حرم مطهر حضرت شاهعبدالعظیمحسنی علیهالسلام ۱۵:۳۰
شبکهقرآن و معارف سیما
کربلای معلی ۱۵:۳۰
شبکهافق
حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها ۱۷:۰۰
شبکهآموزش
حرم مطهر امام خمینی(ره) ساعت ۱۷:۰۰
شبکهجامجم
حرم مطهر احمدبنموسیالکاظم علیه السلام ۱۷:۰۰
شبکهسلامت
حرم مطهر امام رضا علیه السلام ۱۵:۰۰
#التماس_دعا🌱
@dameshgh_313
میون اشکا و حاجت خواستناتون
منو هم از دعای خیرتون محروم نکنید
به شدت محتاج دعاهاتونم:)))
✍پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میفرمایند:
«خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه، بندگان خود را از آتش جهنم آزاد نمیکند» «در میان گناهان، گناهانی است که جز در عرفات بخشیده نمیشود»
امروز را قدر بدانیم، شاید سالِ بعد در چنین روزی زیر خروارها خاک باشیم با هزاران گناه آمرزیده نشده، گناهانی که ممکن بود در روز عرفه بخشیده شوند.
📚 مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی
#عرفه
#روز_بخشش
#امام_حسین(ع)
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
میون اشکا و حاجت خواستناتون منو هم از دعای خیرتون محروم نکنید به شدت محتاج دعاهاتونم:)))
چشم عزیزم اگر لیاقتی باشه:)❤️🌹
«ما را مدافعان حرم آفریده اند»،
اولین کتاب از مجموعه کتاب های شعر مدافعان حرم است. این مجموعه با موضوع «مدافعان حرم» با اشعاری از شاعران معاصر ایران از جمله؛ محمد مهدی سیّار، میلاد عرفانپور، علیرضا قزوه، علیمحمد مؤدب، محمد حسین ملکیان و... دهها شاعر پیر و جوان، زن و مرد در قالب های تنوع؛ غزل، شعر نو، مثنوی، رباعی و... به انتخاب و همت مجید سعدآبادی و کاظم رستمی و به میزبانی انتشارات خط مقدم منتشر شده است. در همهمه ی حمله به همشهری ماه یکباره رسیدند ملائک از راه گفتند که ما مدافعان حرم ایم....✨🌱
«لاحول ولاقوة الا باللّه».
#ما_را_مدافعان_حرم_آفریده_اند📕
#کتاب📚
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
تو دعای عرفه امام حسین مدام از خدا تشکر میکنه..
یه جایی میرسه میگن:
خدایا ممنونتم،رحم کردی به ابراهیم که پسرش جلوی چشمش ذبح بشه:))))
_استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشاءالله ! چه جمعیتی 😃
🔺بیروت، پایتخت لبنان
#سلام_فرمانده✨
#امام_زمان ✨
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ✨
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
هدایت شده از بزم روضه
mohammad_hossein pooyanfar_man_haram lazemam 128.mp3
2.14M
عرفه میهمان نمیخواهی..؟!💔🙂
#محمدحسینپویانفر
هدایت شده از 🇵🇸 . آماج .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/fffffrf/29024
ممنون که همیشه به یادمون هستید 🙏🏻
منم دعاگوی شما و همگی بودم به شرط لیاقت🌹✨
هدایت شده از - ملجا قلبے .
۳ تا الهی به الرقیه
به این روزکربلا همه جور شه
الهی به الرقیه💔
الهی به الرقیه💔
الهی به الرقیه💔
یاحسین
#فوررر