eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
545 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 انسانےڪہ‌انسان‌بودن‌ِ خودش‌را‌درڪ‌ڪند‌و هویت‌ِخودش‌را‌بشناسد،✨ بخل‌در‌درون‌ِاو،جایےندارد!🍂 -تو‌انسانےو‌ارزشمند‌...! انسان‌،مقامش‌خیلےبالاست‌!🌿 پس‌این‌دور‌از‌انسانیتہ‌ڪہ‌ نسبت‌بھ‌‌چیزےبخیل‌باشیم...💥 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
•♥️🖇• _ _ اُوج‌مِعرـآج‌نـِشینۍمَـن‌این‌اَست‌فَقـط گوشِـه‌اۍاَزحرَمـت‌پَھـن‌ڪُنم‌بالَـم‌رـآ...シ! _ _ ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ 🖇⃟🌸⸾ (ع) ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
-شیطان از شجاعان، سخت در وحشت است از آن‌ها که از او ترسی در دل ندارند....🙂🌿 -🌱شهیدسید‌مرتضی‌آوینی🌱 - ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
بِـدانیدڪھ‌شَھادَٺ♥️ مَࢪگ‌نیست‌،ࢪِسالَت‌اَسٺ ࢪَفتن‌نیسٺ‌، جـاودانھ‌ مـاندَن‌است..🌿 جـٰان‌دادَن‌نیست‌؛ بلڪہ‌جـان‌یافتَن است...🌿 🇮🇷 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
•°•|🌹|•°• خونه‌ات‌ڪه‌اجاره اےباشہ، دائم‌بہ‌خودت مےگے : میخ‌نڪـوب ؛ روےدیوارهانقاشےنڪش ؛ و مراقب‌خـونہ‌باش ... امااینهمه‌مراقبت‌برا چیہ ! چون‌خونہ‌مال‌تونیست‌مال‌صاحبخونہ‌ست ؛ چون‌این‌خونہ‌دست‌توامــانتہ ... خونه‌دلــت‌چطور خونه‌ے‌دل‌تمامش‌مال‌خــداست ؛ تو خونه‌خدا نقش " گناه " ڪشیدن‌و میخ " گناه " ڪوبیدن مــمنوع❗️ ⚡️ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
‹‹بِسـم‌ِرَب‌ِّشَھیـد✨›› سـلآم‌ونور‌وَقتتـون‌بخیـر🖐🏻،،، بھ‌منـٰاسبـت‌‌‌نزدیڪ‌شـدن‌بھ‌شھـٰادت 🌴. . ! ‌تـٰا‌روز‌شھـٰادتشـون‌ختـم‌صلـوآت‌گرفتیـم جھت‌سھیم‌شـدن‌شمـٰا‌در‌این‌ثـوآب‌تعـدآد صلوآت‌هـٰاتون‌رو‌بھ‌آید؎‌زیر‌اِرسـٰال‌بفرمـٰایید🔗•• ➺⸾ @ya_mahdii_ya_zahra مھلـت‌تـٰا²²‌بھمـن📆..! اِمضـٰا‌شھیـد‌هـٰاد؎‌زیر‌برگھ‌اَعمـٰالتـون📜..! یـٰا‌حـق🌿..!
رفیق خدا داره صدات میکنه... منتظرش نذاریا😁 نبینم اذان داره میگه هنوز سرت تو گوشیه😐😂 بشتاب به سوی عاشقی🙂 التماس دعا
✨✨✨✨ عاشقان وقت نماز است🧡🌱 اذان می گویند🧡🌱 یار ما بنده نواز است🧡🌱 اذان می گویند🧡🌱 بشتابیم به سوی نماز... 🧡🌱 🧡🌱 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
بین این پیاما، یه صلوات هم بفرستی بد نیست :)🌻
. .💕🎙! سورھ‌مبارکه‌طھ‌ایھ . .🤞🏾🌿(: ❮ ‌وَإِنْ‌تَجْهَرْ‌بِالْقَوْلِ‌فَإِنَّهُ‌يَعْلَمُ‌السِّرَّوَأَخْفَى ❯ اگرسخن‌آشڪارابگویی‌یا‌مخفے‌کنی، اواسرار-وحتی‌نهان‌ترازآن-رانیزمی‌داند!!🌻🌩. . +پنهان‌چه‌کنم‌که‌فاش‌میدانی‌تو!(: . .🖐🏾🚗" ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش: * او بايد بداند كه همه مردم عادل و صادق نيستند. به پسرم بياموزيد كه به ازاي هر آدم شياد، انسان‌های درست و صديق هم وجود دارند. * به او بگوييد در ازای هر سياستمدار خودخواه، رهبر با حمیتی نيز وجود دارد. به او بياموزيد كه در ازای هر دشمن، دوستی هست. * می دانم كه وقت می گيرد، اما به او بياموزيد، اگر با كار و زحمت يک دلار كسب كند، بهتر از اين است كه پنج دلار از روی زمين پيدا كند. * به او بياموزيد كه از باختن پند بگيرد و از پيروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن برحذر داريد. به او نقش و تاثير مهم خنديدن را يادآور شويد. * اگر می‌توانید به او نقش مهم كتاب در زندگی را آموزش دهيد. * به او بگوييد كه تعمق كند: به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان، به گل‌های درون باغچه، به زنبورها كه در هوا پرواز می‌کنند، ‌دقيق شود. * به پسرم بياموزيد كه در مدرسه بهتر است مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد. * به پسرم ياد دهيد كه با ملايم ها، ‌ملايم و با گردن كشان، گردن كش باشد. به او بگوييد به باورهایش ايمان داشته باشد، ‌حتی اگر همه خلاف او حرف بزنند. * به پسرم ياد بدهيد كه همه حرف‌ها را بشنود و سخنی را كه به نظرش درست می‌رسد، انتخاب كند. * ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهيد، اگر می‌توانید به پسرم ياد دهيد كه در اوج اندوه تبسم كند. * به او بياموزيد كه در اشک ريختن خجالتی وجود ندارد. * به او بياموزيد كه می‌تواند براي فكر و شعورش مبلغی تعيين كند، اما قيمت گذاری برای دل بی‌معناست. * به او بگوييد تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق می‌داند، پاي سخنش بايستد و با تمام قوا بجنگد. * در كار تدريس به پسرم ملايمت بخرج دهيد، اما از او يک نازپرورده نسازيد؛ بگذاريد كه شجاع باشد.
💝 بزرگی را گفتند راز همیشه شاد بودنت چیست؟ گفت: دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم فردا یک راز است، نگرانش نیستم دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم و امروز یک هدیه است قدرش را میدانم. ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
شُمـٰایۍڪِه‌هَمـش‌اَز‌رُتـبہ‌ڪُنڪور‌ اُلگوهـٰآ؎ِاونـوَرِآبـۍ تَعریـف‌میڪنۍ🚶🏻‍♂..! چَـندسـٰالِت‌بـودفَھـمید؎ شَـھیدمَھد؎‌زِیـن‌ُالدین‌ رُتـبہ‌چـَھـٰارُمِ‌ ڪُنڪورِ‌رشـتہ؎ِتَجـربۍ روڪَسب‌ڪَردِھ‌بـودَن؟🖐🏻シ..! 🌱 ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🕊🌿 ♥️✨ ⸤ از‌تَـنـگ‌دِلـۍ‌جـٰانـٰا را‌ھ‌ِنَفـسـم‌نیسـت . . .💔 ⸣ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🕊🌿 ♥️✨ ‌‌اینجٰا‌گُمانـَم‌عِشـق‌را‌با‌گِریہ‌دَرمـان‌مۍڪُنند...!' ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🕊🌿 ♥️✨ از‌کودکۍ‌‌بہ‌بزم‌عزایت‌گریستم‌... این‌گریہ‌را‌بہ‌صد‌گل‌خندآن‌نمیدهم‌:)♡ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈شانزدهم✨ -چی گفت؟😠 -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒 -ب
📚 بسم الله الرحمــــــــــن الرحیم ✨ قسمت👈هفدهم ✨ هر سال این موقع مشغول تدارک 💚اردوی راهیان نور💚 بودم. ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی.😌🇮🇷🌷 باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم...😅😆 هفت🚌 تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها.🚌 چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.😇 خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن. 👈مسئول کل اردو امین بود. تعجب کردم....😳😟 آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست... ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه.😅 چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم.😍😎✌️ جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم.😊💚 توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم. اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت.🤒🙁 چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم.😐 اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود.😑 ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم. چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن.😕 سوژه ی دخترها شده بودم...🙁 منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،😐حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم. هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم... یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم.😑😥 امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت: _خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید.😠🗣 من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده...😕😑 فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت.😕 توی اون سفر بیشتر شناختمش...👌 آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت. یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد... و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست. چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود. از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم. از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی،😕حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه. البته امین خیلی محجوب بود. میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم. یه بار بعد جلسه گفت... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هجدهم✨ یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه. همه رفته بودن... وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم: _میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟ سرش پایین بود.گفت: _بفرمایید گفتم: _شما میخواین برین سوریه؟ تعجب کرد... برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت: _شما از کجا میدونید؟😔 -اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا... پرید وسط حرفم و گفت: _حانیه هم میدونه؟ -من به کسی چیزی نگفتم. خیلی جدی گفت: _خوبه.به هیچکس نگید.✋ بعد رفت بیرون.... متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁 ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت .👌 پنج فروردین اردو تموم شد. فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود. معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم. روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما. حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️ مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن. صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬 منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇 یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت: _نظرت درمورد امین چیه؟😊 همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم: _تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁 حانیه گفت: _چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍 بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن. ریحانه بالبخند گفت: _حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕 حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت: _اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍 حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒 این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐 الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم.... ادامه دارد..
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈نوزدهم ✨ _... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم. حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود.... من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊 روزها میگذشت و من مشغول و و و و بودم. اواخر اردیبهشت بود.... حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون. خیابان خلوت بود. هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌 توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم. تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت: _خانم تاکسی میخواین؟ اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕 نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕 یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد. گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون. به راهم ادامه دادم... اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار. یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من... مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم: _برید عقب.جلو نیاید. ولی گوششون بدهکار نبود... مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،.. ✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏 دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد. راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪 _یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠 خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت: _مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره. گفتم: _آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک. اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت: _وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏 با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب. فهمید راست میگم.... هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد. اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم. چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد. البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣 داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞 ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈بیستم ✨ چشمم به پاهاشون بود....😧😥 از یه چیزی مطمئن بودم،تا دارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم ازم بگیرن...😠☝️ تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡 ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊 خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم....😣🔪 با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞 ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣 صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃 خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش...😵👈🏃 امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊 نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣 پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪 از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪 اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت: _ولش کن.😥 گفتم: _تو حرف نزن.😡 روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟😡🔪 از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨 داد زدم:_ کی؟😵😡 -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟😡 -حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰 امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _چی گفتی تو؟؟!!😡👊 من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم: _استادشمس؟!!!😳😨 امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:..... ادامه دارد...
تقدیم نگاهتون🌱
ظهر بخیر🌿
مردم‌شھرپشتِ‌چراغ‌قرمزها ؛ انـٺـظـارمۍفروشند گل‌نرگس…؛! ومن‌هرچھ‌کھ‌يادِشمارازنده‌كند، يڪ‌جاخريدارم.. :) ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🧕🏼 ❬وَقتۍبـٰاچادُر شَـبیہِ‌مٰـادرِسـآدٰات‌میشَـو؎ نـیٰاز؎بِہ‌تَعریِـف‌اَزآن‌نِـیست .. دُختَرهَمیـشہ‌نِگاهَـش‌ مَعطـوفِ‌بِہ‌مادَراسـت:)!🖤‌ ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
این موارد رو برای خودتون بنویسید🙂 #خود_سازی
ضمن عرض خیرمقدم خدمت اعضای جدید،لیست خودسازی رو براتون ریپلای کردم و توضیحاتش هم در پیام های بعدیش هست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه سری ها از طریق اسلام پول در آوردن ... با پولش رفتن خارج و به ریش ما خندیدن ... ♡اینجا بیـت‌الزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
ضمن عرض خیرمقدم خدمت اعضای جدید،لیست خودسازی رو براتون ریپلای کردم و توضیحاتش هم در پیام های بعدیش ه
از برنامه های خودسازی اینم بود که من براتون هر روز زندگی نامه یک شهید رو بذارم... شرمنده این چند روز کمی مشغول بودم ان شاءالله از امروز براتون میذارم🌱
🌷 شهید بابک نوری هریس🥀