﷽
✅#خواستگاری
🔹آقا مصطفی فرمانده پایگاه نوجوانان بسیج مسجدمون بود ، هرکجا که میرفت ما رو هم با خودش میبرد ، راهیان نور ، مشهد ، شمال و....
🔹ما رو دیگه به اسم نوجون های آقا مصطفی میشناختن، از بس که همیشه دورش می چرخیدیم
🔹آقا مصطفی ۲۰ سالش شده بود
یک شب با بچه ها توی مسجد بودیم که یکی از بچه ها، بدو اومد و گفت:
اقا مصطفی رفته خواستگاری خونه فلانی
🔹ما پاشودیم و رفتیم درب خونه همسر ایشون ، گویا مراسم خواستگاری تموم شده و آقا مصطفی اینا رفتن خونه خودشون و ما دیر رسیدیم
بعدا، متوجه شدیم که این جلسه فقط یه جلسه اشنایی بوده و هنوز جوابی بین طرفین رد و بدل نشده بود
🔹ما توی کوچه نیم ساعتی منتظر بودیم تا جلسه خواستگاری تموم بشه و آقا مصطفی رو ببینیم
و....
🔹هرچه منتظر شدیم نیومدن!
یکی از بچه ها زنگ خونه پدر زن آقا مصطفی رو زد گفت ؛ سلام اقا مصطفی این جاست!
اون بنده خدا شوکه شد و گفت یه لحظه صبر کنید ، اومد دم در خونه ولی همین که پدرخانوم آقا مصطفی رو دیدیم شروع کردیم به فرار کردن
خخخخ
🔹فرداش دیدیم آقامصطفی داره با خنده میاد
بعد بهمون گفت؛
آبرومو بردید ، بزارید حداقل من جواب بله رو بگیرم بعد برید درب خونشون سراغ منو بگیرید .
🔹این خاطره رو همیشه خودش با خنده برای دیگران تعریف می کرد.
شادی روحش صلوت