eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
550 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سی و نهم✨ گفت: خوبم.نگران نباشید. بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت: _از اولی که اومدم،منتظر بودم شما یا خانواده تون در این مورد چیزی بگین. برام مهم بود مطلبی که در این مورد میگین چی هست و چجوری میگین. خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم جز سؤالی که پرسیدین.😊👌 -یعنی به این موضوع فکر نکرده بودید؟😟 -بهش فکر کرده بودم ولی انتظار پرسیدنش از جانب شما،اونم به عنوان اولین سؤال نداشتم.🙈 -انتظار داشتین چی بگم؟😟 -هرچیزی جز این....🙈 نفس عمیقی کشید و گفت: _اگه حرف دیگه ای نیست بریم پیش بقیه.😊 دو هفته گرفتم،... نه برای فکر کردن. مطمئن بودم امین خیلی خوبه ولی مطمئن نبودم میتونم تو کمکش کنم.🤔😟 من دو هفته وقت گرفتم تا فکر کنم.تا ببینم میتونم مانعش نباشم و باشم.😓😥 دو هفته گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم و خیلی از خدا خواستم.✨🙏 دو ساعت قبل از اینکه خاله ی امین تماس بگیره،.. مامان اومد تو اتاقم.داشتم نمازمیخوندم. وقتی نمازم تموم شد،مامان کنارم نشست و گفت: _به نتیجه رسیدی؟😊 سرمو انداختم پایین و گفتم: _مامان،حلالم کنید،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین...😊من...میخوام...با..آقای رضاپور.... ازدواج کنم.🙈😬 جونم دراومد تا تونستم بگم... مامان پیشونیمو بوسید و گفت: _ان شاءالله خوشبخت بشی.😊 بعد رفت بیرون.بلند شدم و دوباره نماز خوندم... ☺️💖✨ ادامه دارد..
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈 صد و ششم(بخش دوم)✨ _پس مثل همیشه با من حرف بزن.😍 بهار و شهرام متوجه شدن من دارم غیرعادی صحبت میکنم.عصبانی شدن و شهرام اسلحه شو کنار سر فاطمه سادات گذاشت😡👶🏻 که منو تهدید کنه.ترسیدم.😰اون آدمی که من میدیدم آدم نبود، کشتن بقیه براش مثل آب خوردن بود.ولی سعی میکردم به ظاهر آروم باشم. گفتم: _وحیدم.منتظرتم.زودتر بیا. وحید هم خوشحال شد و خداحافظی کرد.بهار تلفن رو قطع کرد.محکم و قاطع به بهار نگاه کردم.با کنجکاوی به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین و به وحید فکر میکردم.الان وحید بیاد خونه و من و بچه ها رو تو این وضع ببینه... تو دلم با خدا حرف میزدم... یاد حضرت فاطمه(س) افتادم،یاد امام علی(ع) که جلو چشمش زهراشو میزدن.گریه م گرفت.همیشه روضه ی✨ حضرت فاطمه(س) و امام علی(ع) جزو سخت ترین روضه ها بود برام.😣😭 شهرام با تمسخر گفت: _الان وحیدت میاد.نگران نباش. صورتم خیس اشک بود ولی با اخم و عصبانیت نگاهش کردم.جاخورد.😠فکر کرد گریه من از ضعف و درماندگیه وقتی قاطع و محکم نگاهش کردم،دچار تضاد شد.دیگه چیزی نگفت. دوباره تو حال و هوای خودم بودم.از حضرت زهرا(س) و امام علی(ع) میخواستم. وحید مرد باغیرت و مهربان و مسئولی هست. میترسیدم بخاطر من کاری که اونا ازش میخوان انجام بده... انگار ثانیه ها به سرعت میگذشت.کلید🔑 توی قفل چرخید و در باز شد.🚪وحید اومد داخل... اول چشمش به شهرام افتاد که روی مبل لم داده بود و گوشیش تو دستش بود. من وحید رو میدیدم.خیلی جاخورد.دسته گل خوشگلی💐❤️ تو دستش بود.از اینکه برام گل خریده بود خوشحال شدم.🙂😥 شهرام خودشو جمع کرد.بهار کنارش نشسته بود.وحید به بهار نگاه کرد و بیشتر به فاطمه سادات که بغلش بود، بعد به زینب سادات و خانمی که زینب سادات بغلش بود. بالبخند گفتم: _سلام.😊 وحید به من نگاه کرد.نگاهش روی من موند. دسته گلش از دستش افتاد.😳😥میخواست بیاد سمت من،شهرام اسلحه شو سمت وحید گرفت و گفت: _تکان نخور. وحید به شهرام نگاه کرد،بعد دوباره به من نگاه کرد.گفتم: _وحید جان.ما حالمون خوبه.نگران ما نباش.هرکاری ازت خواستن انجام نده حتی اگه مارو بکشن هم..😊 شهرام عصبانی داد زد: _دهنتو ببند.😠 بهار،فاطمه سادات رو گذاشت روی مبل و باعصبانیت اومد سمت من و به دهان من چسب زد.ولی من قاطع به بهار نگاه میکردم.😠وحید یه کم فکر کرد بعد به شهرام نگاه کرد. با خونسردی گفت: _چه عجب!خودتو نشان دادی،ناپرهیزی کردی. با دست به بهار اشاره کرد بدون اینکه به بهار نگاه کنه گفت: _این مأموریت رو نوچه هات نمیتونستن انجام بدن که خودت دست به کار شدی.😏 من از اینکه وحید خونسرد بود خوشحال شدم.😍💪با خودم گفتم... بهترین نیروی حاجی بودن که الکی نیست.تو دلم تحسینش میکردم.😎👏 شهرام همونجوری که اسلحه ش سمت وحید بود گفت: _بهار ارادت خاصی به زنت داره.گفتم شاید نتونه کارشو درست انجام بده،خودم اومدم.راستش منم وقتی زنت رو دیدم به بهار حق دادم.زنت خیلی خاصه.😏😈 با شیطنت حرف میزد.میخواست وحید عصبی بشه.وحید فقط با اخم نگاهش میکرد.😠 شهرام به بهار گفت: _بیا ببین اسلحه داره. بهار رفت سمت وحید و تفتیشش کرد.وحید به بهار نگاه نمیکرد،چشمش به فرش بود.بهار وقتی مطمئن شد اسلحه نداره رفت عقب و به وحید گفت: _چرا به من نگاه نمیکنی،ما هنوز محرمیم. من میدونستم... چون وحید آدمی نیست که به نامحرم حتی نگاه کنه ولی تو فیلم داشت نگاهش میکرد و الان هم اجازه داد تفتیشش کنه. بهار و شهرام به من نگاه کردن.من با خونسردی و محبت به وحید نگاه میکردم.😊هر دو شون از این عکس العمل من تعجب کردن.😳😳وحید شرمنده شد.به شهرام نگاه کرد و گفت: _چی میخوای؟😐 شهرام گفت: _تو خوب میدونی من چی میخوام.😏 وحید گفت:.... ادامه دارد...