همسنگریهامون🌷👇🏻
🌻منهاج
https://eitaa.com/joinchat/2422538400C700f32b9e5
🌻مبتلابهحرم:)
@Mobtala_Be_Haramm
🌻جانا:)
@jana1400
🌻ثمین
@samin_114
🌻مرواریدیدربهشت
@Morvaariddarbehesht
🌻دلتنگنامه
@Deltangharam128
🌻درمسیرشهدا
@zendegi_shahidan
🌻دخترانزهرایی
@dokhtaranezahrayi313
🌻فاطمیها
@fatemiy_ha
🌻منتظر
@MONTAZER_5_9
🌻دلتنگحرم
@fffffrf
🌻پروا
@paarvaa
🌻حاجقاسم
@sardar313soleimani
🌻یارِعشق
@yareeshgh_128
🌻العجل مسیح دنیا
@ADREKNY_YA_MOLA
رفیق
آخرین باری که لای قرآن رو باز کردی ، کی بود؟
کاربرد قرآن فقط برای ماه رمضان و شب قدر نیست ها:('
نزارش توی تاقچه تا خاک بخوره ،خدا اون رو برای هدایت تو فرستاده ؛ برو سراغش توی زندگیت ازش استفاده کن ..🌱
یه روزی پشیمون میشی که چرا یه آیه بیشتر نخوندم
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
حــــاج اســــماعیـــل دولــابــے:
وقــــتی بگــــویـے خدایــا مــن غیــر تــو را نـدارم
خــــدا غــــیـور اســت، خـواسـته تـو را
اجـابـت میکــند..
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
رفیق آخرین باری که لای قرآن رو باز کردی ، کی بود؟ کاربرد قرآن فقط برای ماه رمضان و شب قدر نیست ها:('
یه بزرگی میگیفت..:
هرچقدرقرآنرودوستداری ...
همونقدرهمامامزمانترودوستداری !
چه روز جذابی..✨
قلم باعث به وجود اومدن یه چیزایی میشه که اصلا فکرش رو هم نمیشه کرد((:
حساب خوب، دنیای سحرآمیز، امید و شور❤️🙂
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
سلامعلیکم احوالشما؟
سلام عزیزجان
الحمدلله
شما خوبید؟🌱
یه صلوات برای خوب شدن حال دل یکی از رفقام بفرستید🙂 اجرتون با صاحب زمان (عج)
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
یه صلوات برای خوب شدن حال دل یکی از رفقام بفرستید🙂 اجرتون با صاحب زمان (عج)
✨🌸 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸✨
چه حال قشنگیــه،
وقتے #خدا میگـہ هࢪجـٰا بـٰاشۍ ڪنـٰاࢪتمシ♡🌹
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
هدایت شده از اَحٰار🌱
عزیزِ من، ساکنانِ قلبت رو با دقت انتخاب
کن. چون هیچکس به غیر از خودت، بهایِ
سکونتشون رو پرداخت نمیکنه👌🏽✨
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
یه صلوات برای خوب شدن حال دل یکی از رفقام بفرستید🙂 اجرتون با صاحب زمان (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از قرارگاهشهیدابراهیمهادی˹
میخوام لیست همسایگان رو بروز کنم ، کسانی که مایل به همسایگی هستند ، این پیام را فور کنند🌿!^
رفقاجان
بعضی از عزیزان خواستن که دوباره رمان بذاریم..
از امشب ان شاءالله یه رمانی رو میذارم به اسم 《جانممیرود》
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
رفقاجان بعضی از عزیزان خواستن که دوباره رمان بذاریم.. از امشب ان شاءالله یه رمانی رو میذارم به اسم 《
بسمالله..
بریم پارت گذاری رمان
از دست ندید حتما بخونید👌
#جانم_میرود 🙃
پارت ۱
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود
لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدادر اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت
مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد
_ کجا میری مهیا
ـــ بیرون
ـــ گفتم کجا
مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت
ـــ گفتم کہ بیرون
مهلا خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد .در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی نگاهی به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصال احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد.
سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سالم و احوالپرسی کرد
زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم؟
زهرا موهای طالیشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت
یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
ـــ قشنگه
ـــ اره خیلی
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#جانم_میرود 🙃
پارت ۲
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد
ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتی گفت
ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن
کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند
مهیا که کالفه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید ، با دیدن صاحب صدا شکه شد...
تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند؟!
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد
مزاحم بودند
ـــ بله
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ــــ چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم پسره استغفرا... زیر لب گفت
ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها؟؟من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ــــ بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد :
ــــ عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#جانم_میرود 🙃
پارت ۳
دوروز بعد
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ مے کرد در خانه را باز میکرد و با ریتم اهنگ بشکن میزد..
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت ،مهیا با شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـــ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهاے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت، آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به او تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی
توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر
نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
ــــ خدایا چیکار کنم
صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بالست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید
ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن
مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی کرده باشد هول کرد
ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد
دختره لبخند ی زد
ـــ چرا بری؟!بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے
ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸