🟣 مردان بی ادعا 🟣
🦋 برنامه شانزدهم 🦋
✍ من و احمد در آن دوران خیلی با هم رفیق بودیم. رازدار هم بودیم.یک بار از احمد پرسیدم احمد جان من و تو که از بچگی با هم بودهایم چرا توی این چند سال تو اینقدر رشد معنوی داشتهای اما من ...؟!😞
🟣👈میخواست صحبت را عوض کند ولی اصرار مرا که دید گفت:طاقتش را داری برات تعریف کنم؟
گفتم طاقت چی!
گفت: پس گوش کن برات بگم.🤔
احمد نفس عمیقی کشید و گفت: یک روز با بچههای مسجد و رفقای محله رفته بودیم دماوند؛ شما توی آن سفر نبودی. یکی از بزرگترها بهم گفت: احمد برو کتری رو آب کن و بیار برای چایی و با اشاره بهم گفت اونجا رودخانه است.
🟣👈راه زیادی نبود. از لابلای بوتهها و درختها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم و همان جا نشستم؛ بدنم میلرزید؛ نمیدانستم چه کار کنم.
آهسته همان جا پشت بوتهها پنهان شدم.🙈
🌿👈همان جا پشت بوته ها چندین دختر جوان داشتن شنا میکردند. نمی خواستم نگاه کنم. همان جا از ته قلبم خدا را صدا کردم گفتم: خدایا کمکم کن!🤲
الان شیطان مرا وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچکس هم متوجه نمیشود اما من به خاطر تو این گناه را نمیکنم.
با عجله کتری خالی را برداشتم و از جای دیگر پر کردم و برگشتم🏃🏃
🟣👈بچهها داشتن بازی میکردند. من رفتم برای چای آتش درست کنم. دود آتش خیلی میرفت توی چشمانم😢😢 اشکهام یک ریز سرازیر بود؛ یاد حرف حاج آقا افتاده بودم که گفته بود «هر کس برای رضای خدا گریه کند خدا هم او را خیلی دوست خواهد داشت» همانطور که اشک میریختم با خودم گفتم: از این به بعد من فقط برای خدا گریه میکنم😭 و حالم منقلب شده بود از موقعیتی که با آن امتحان شده بودم.
🦋👈همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند:🤲 «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح»🤲 «پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح»🌹
🦋👈وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشده اند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم؛ از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! بعدش احمد سکوت کرد و با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد!🤔
احمد_علی_ نیری در سال ۱۳۴۵ در روستای آینه ورزان دماوند به دنیا آمده بود اما همراه خانوادهاش در محله مولوی تهران سکونت داشتند.
🟣👈از خیلی پیش که حدوداً ۱۰ ساله بوده است پایش به مسجد امین الدوله که آیت الله حق شناس امام جماعتش بوده باز می شود و نزد این مرد خدا مسیر سیر و سلوک را طی می کند و در ۱۹ سالگی که در عملیات والفجر ۸ به شهادت می رسد یک عارف واصل می گردد؛ به طوری که وقتی آیتالله حقشناس [رضوان الله تعالی علیه]، شب روز خاکسپاری او، همراه چند نفر از دوستان به منزلشان رفته بودند، خطاب به برادرش می گویند: من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز، راهی مسجد شدم.به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است.دیدم که یک جوانی در حال سجده است؛ اما نه روی زمین! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است.جلوتر که رفتم دیدم احمد آقا است. عفت و عفاف چشم او را به این مقام رسانده بود.🤔
🦋👇#شهید_احمد_علی_نیری در عملیات والفجر ۸ و در حین نبرد به شهادت رسیده بود و بدون غسل و کفن و با همان لباس نظامی به خاک سپرده شد.
🌿👈یکی از همرزمانش می گوید: در لحظه شهادت ترکشی به پهلوی احمد اصابت کرد و وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد
«السلام علیک یا اباعبدالله»💚
بعد هم با همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت و برای همین دستش هنوز به نشانهی ادب بر سینه اش قرار دارد!😭
کتاب «#_عارفانه» به زیبایی بخشهایی کوتاه از زندگی این شهید بزرگوار را به تصویر کشیده است.📙
🌹یک شاخه گل صلوات، به همراه رایحه خوش محمدی، هدیه می فرستیم به محضر #روحانی_شهید_احمد_علی_نیری و امیدواریم که این شهید عزیز نزد امام شهیدمان، حضرت حسین بن علی [علیه السلام] از ما یاد نماید و ان شاءالله شفاعت!🤲🌹
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🤲
🇮🇷🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿🇮🇷
🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿🇮🇷