مجهولات
بسمالله الرحمن الرحیم • تفأل آسمان • «سایه»، فورا سامسونت مشکی «صالح» را با سامسونتی که داخلش ب
• تفأل آسمان •
صحنه آشپزی همسر صالح در آشپزخانه، شبیه مسابقات آشپزی بود! همانقدر سریع و هنرمندانه! دخترش را سرگرم کشیدن نقاشیای کرده بود که قرار بود هدیهای برای بابا باشد. یعنی یادگاری؛ برای وقتی که دوباره خواست برود...
خودش هم پیاز داغها را هم میزد و هر بار که قطره اشکش توی روغن داغ میریخت، فورا چند قدم عقب میرفت! پیازها که تمام شد، از پنجره نگاهی به کوچه انداخت. خبری از پیرمرد مجنون یهودی نبود. لبخندی زد؛ لابد گم و گور شدنش از قدم خیر صالح بود!
صالح از حمام بیرون آمد. سایه باز نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۱۵:۴۹.
تا صالح لباس عوض کند، قهوه و کیک و نقاشی دخترش هم حاضر شده بود. دور میز عسلی نشستند. صالح با ذوق نگاهی به نقاشی انداخت. سایه هم لبه جدول نشست و نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۰۵:۱۳.
داشتند قهوهشان را میخوردند که صدای ساز دوباره آغاز شد. پیرمرد مجنون یهودی مینواخت. مدام و مدام و مدام. نغمههایی تیز و نامنظم... دختر سرش را بین دستانش گرفت و همسرش هم با نارضایتی سری تکان داد.
سایه نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۰۳:۰۸.
پیر مرد مجنون یهودی دیگر با ساز نمینواخت. بدون ساز ضجه میزد. صدایش آنقدر خوب به گوششان میرسید که انگار جایی درست زیر پنجره منزل آنها ایستاده بود.
صالح بالاخره تاب نیاورد و از جا برخاست. از خانه بیرون رفت و با اعتراض مقابل پیرمرد ایستاد. پیرمرد با دیدن او بلندتر ضجه زد. دختر و همسرش با تن لرزان از لای در نگاهش میکردند. سایه هم به ساعتش. ۰۰:۰۱:۰۸.
پیرمرد مجنون یهودی ناگهان چنگی به صورت صالح زد. صالح با صورت برافروخته یقهاش را گرفت. پیرمرد با چشمان از حدقه بیرونزدهاش، چیزی زیر لب میگفت. صالح گوش تیز کرد؛
- مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ...
دستان صالح از دور یقه او شل و پیرمرد، به کنار کوچه پرتاب شد. جایی کنار تیر چراغ برق. پیرمرد تا برخاست، نفس نفس زنان سمت در نیمه باز خانه صالح دوید. همسر و دخترش جیغی کشیده و از خانه بیرون دویدند. سایه نگاهی به ساعتش کرد. ۰۰:۰۰:۰۵.
صالح همانطور مبهوت، سر جایش ایستاده بود... سایه حالا چشم از ساعتش بر نمیداشت...
۰۰:۰۰:۰۳
۰۰:۰۰:۰۲
۰۰:۰۰:۰۱
صدای ضجه پیرمرد مجنون یهودی؛ نه! صدای آخرین ضجه پیرمرد مجنون یهودی؛ نه! صدای آخرین ضجه پیرمرد مسلمان مجاهد از داخل خانه به گوش صالح رسید.
۰۰:۰۰:۰۰.
خانه، تبدیل به جهنمی از آتش و دود و پارههای آجر شد. سرخِ سرخ... مانند جلد سرخ قرآنی که گوشه کوچه، زیر تیر چراغ برق افتاده بود...
بادی وزید و صفحات قرآن ورق خورد. شاید هم فرشتهای بال زد و بادی وزید و صفحات قرآن ورق خورد. و پاسخ تفأل آسمان این بود:
- انّا فتحنا لک فتحا مبینا...
✍🏻: ح.جعفری(تأویل)
تموم شد🥲
البته این داستان قبلش جور دیگهای بود و بعد چون قرار شد دارای مضامین امیدبخش بشه، انتهاش کمی تغییر کرد.
ولی خب من موقع نوشتنش تک تک عضلاتم منقبض بود... و برای توصیف حس درونم کلمه کم آورده بودم. انگار تو تک تک ثانیهها، از پنجره یکی از خونههای مجاور داشتم همه چیو میدیدم. همینقدر ملموس!
مجهولات
تموم شد🥲 البته این داستان قبلش جور دیگهای بود و بعد چون قرار شد دارای مضامین امیدبخش بشه، انتهاش کم
یا شایدم وسط کوچه بودم. کسی منو نمیدید اما من همه چیز رو میدیدم.
کف دستامو به هم فشرده بودم و عمیقا دعا میکردم زودتر همه چیز ختم به خیر بشه.
هدایت شده از توییتر انقلابی
کاش بچهها نمیمردند، کاش برای مدتی کوتاه به آسمان میرفتند و آنگاه که جنگ تمام شد سلامت به خانه باز میگشتند
و وقتی پدر و مادرشان میپرسیدند کجا رفته بودید
میگفتند رفته بودیم با ابرها بازی کنیم
"غسان کنفانی"
🗣 •Ati•
@twtenghelabi
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب هماکنون در دیدار نخبگان و استعدادهای برتر علمی: اگر جنایت رژیم صهیونیستی ادامه پیدا کند کسی نمیتواند جلوی مسلمانان و نیروهای مقاومت را بگیرد. ۱۴۰۲/۷/۲۵
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا قبل از اونکه لحد رو بزارن
یه دفعه بزن زیر گریه و بلند شو
کوچولوی نازِ زیبایِ مظلومِ مظلومِ مظلوم ..