مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری مژده با ابروهای بالا پریده پرسید: - چطور؟ هم فرمانده بسیجه هم د
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
ملیحه لب گزید و سرش را با حسرت تکانی داد. انگشت سبابهاش را زیر دماغ یخزدهاش کشید و با آهی کوتاه گفت:
- اولین باخت و اونجا دادیم که دشمن عادتمون داد به آماده خوری! نسل آماده خور تا وقتی دانشجوئه هر حرفی رو از هر جا بیسند قبول و پخش میکنه؛ بعدم که رفت بالا و دید تو ایران کار کردن سخته و اون ور بساط پیشرفت آماده است، به خاطر آماده خوری قید کشورش و میزنه و میره؛ حالا اگرم بمونه و به جایی برسه، میشه از همون دست مسئولای آماده خوری که نفت مملکتو به قیمت مفت میفروشن و محصولات نفتی رو که برای ساختش هم متخصص داریم هم نیروی کار، به ده برابر قیمت وارد میکنن!
شیوا ابرویی بالا انداخت. چشمانش را سمت بینیاش کشید و بعد سرش را بالا آورد. به نازی چشم دوخت که با همان اخم نه چندان پر رنگ، نگاهش به صفحه گوشی بود. باز صفحهی غیاثی را بالا و پایین میکرد. غیاثی به وضوح پیرو منطق ملاصدرا بود. نازی نهایت فکر میکرد کنار تحصیل در دانشگاه شیخی، چیزی باشد! حالا فهمید فلسفه پستهایی را که مسائل عمیق شیمی را خیلی ظریف به توحید میدوخت. بی توجه به صحبت آنها لب گزید و گفت:
- کاش این برادر مخلصمون عوض این که اینقدر سر خودشو با این چیزا شلوغ کنه یه کم رو اخلاق و روابط اجتماعیش کار میکرد. کلا این برادرای بسیجی اینجوریان، جلوشون که ظاهر میشی طوری رفتار میکنن انگار جزامیای چیزی هستی!
حال و هوای متفاوت او، حال و هوای همه را عوض کرد. صدای خنده جمع شش نفرهشان با نزدیک شدن ساجدی و سینی بستنیاش ساکت شد. نازی از همان لحظه که فهمیده بود غیاثی نخبه شیمی است، دیدش نسبت به او، حرفها، نظر ها و حرکاتش تغییر کرد. این یک حقیقت بود. مرتبه علمی ما ناگزیر، بر دید جامعه روی ما تاثیر دارد. حالا یک بسیجی عادی بنشیند سه ساعت برایت روضه بخواند، اکثرا از کنار حرفهایش بی تفاوت رد میشوند. ولی وقتی یک نخبه دوجمله میگوید، خیلی ها دست به قلم میشوند و فورا نوت برداری میکنند! پس آنهایی که حرفی برای گفتن داشتند، باید سکو های نخبگانی را پر میکردند.
از این تحلیل ها گریخت و باز با خودش تکرار کرد برای چه به این اردو آمده است. نباید اینقدر زود به نفع خواهر برادران مخلص بسیجی از مواضعش کنار میکشید!
مینیبوس خیلی جلوتر از شهر پیادهشان کرد. باقی مسیر ماشین رو نبود. جایی که پیاده شدند، نشانی از آن بهشت سرسبز بین راه نداشت. انگار روی مردمکهایشان لنز قهوهای انداخته بودند. تا چشم کار میکرد گِل بود و ویرانی!
همان اول چند محموله آب و دارو و غذا بار آقایان کردند تا با خودشان به شهر ببرند. دور و بر شهر که آب کمتری جمع شده بود، چند صد چادر هلال احمر نصب شده بود و مردم خسته و سرگردان بین چادر ها در گردش بودند. بچه ها اما بیخیال؛ اینطور حتی خوشحال تر هم سر میکردند. بساط گل بازی به راه بود و خانواده ها هم وقت این که حواسشان به آن ها باشد را نداشتند!
قبل از حرکت، غیاثی چند جین چفیه از کولهاش در آورد و به هرکس یک عدد داد. سپس رو به همه ایستاد و گفت:
- هر کس این چفیه ها رو رو دوشش بندازه تا همدیگه رو راحت شناسایی کنیم. خواهرا ام رو چادرشون بزارن، از جلو سنجاق کنن.
@mjholat
هدایت شده از کانال حسین دارابی
توماج صالحی دوباره بازداشت شد🤣. به جرم نشز اکاذیب و تشویش اذهان عمومی
مجهولات
توماج صالحی دوباره بازداشت شد🤣. به جرم نشز اکاذیب و تشویش اذهان عمومی
توماج: الو ۱۱۳؟
آقا من یه سری مواردو یادم رفت بگم یه سناریو میریزم شما دوباره بگیریدم، بیام اونجا مفصل توضیح میدم براتون🤝
یکی از برنامههام برای آینده، اینه که به هیچ عنوان گوشی اندروید نداشته باشم.
عمیقا یه گوشی دکمهای ساده و یه دوربین جمع و جور، با یه لپتاپ برای ضرورت کاری رو به داشتن گوشی اندروید ترجیح میدم.
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری ملیحه لب گزید و سرش را با حسرت تکانی داد. انگشت سبابهاش را زیر
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
زینب با خندهای بی صدا سرش را به نشانه تأسف تکان داد. به نازی نگاهی کرد و گفت:
- عزیزم اومدی اردوی بسیج، نه اردوگاه سازمان منافقین که!
نازی همانطور که سرش پایین و چشمانش پی باز کردن تای چفیه بود، خندید. چفیهاش را سه گوش تا زد. پشتش با خط خوشی به رنگ قرمز نوشته بود:" گروه جهادی پایگاه حضرت رسول (ص)" چفیه را روی شانهاش انداخت و کمی آن را مرتب کرد. آینه جیبی را از کیف کمری قرمزش بیرون کشید و فرق کجش را مرتب کرد. برای تصویر خودش در آینه دست تکان داد و با چشمکی گفت:
- سلام دختر بسیجی!
چند دقیقه بعد، با زینب و ملیحه که چادر هایشان را جمع کرده بودند، پشت سر آقایان راه افتادند. وارد شهر که شدند، مصیبت گل و باتلاق و کمبود امکانات چندین برابر شد. فعلا انگار همه تمام تلاششان این بود که از سطح شهر لایروبی کنند. تا رسیدنشان به محل اسکان همه چیز بسیار کند پیش رفت. جیغ جیغ های مژده و غرغرهای شیوا و راه به راه بغض کردن های آهو هم گویا تمامی نداشت!
وقتی به محل اسکان رسیدند، شب شده بود. تیر چراغ برق ها اکثرا کنده شده بود و فقط دور و بر خودشان را به سختی روشن کرده بودند. با احتیاط راه رفتند تا بالاخره به خانهای رسیدند که سر و صدای زیادی از داخلش میآمد. جمع بیست نفرهشان که وارد شد، یکی از آقایان که هیکلی ورزیده با ریش پر پشت مشکی داشت به استقبالشان آمد. صورت آفتاب سوخته و موهای جو گندمی نامرتبش، خستگی و آشفتگیاش را به خوبی میرساند. با آقایان تک تک دست داد و بخاطر آمدنشان تشکر کرد. جمع شش نفره دختر ها را که دید ابروهایش بالا پرید! با سر دنبال غیاثی گشت و وقتی بین جمع پیدایش کرد بلند گفت:
- آقای غیاثی چرا این خواهرا رو برداشتی با خودت کشوندی اینجا؟
این بار چشمان همه از تعجب گشاد شد. غیاثی آب دهانش را قورت داد و فورا گفت:
- خب سید از ستاد به ما گفتن پنج نفر خانم هم میتونید بیارید، ما با هماهنگی خودشون شش نفر آوردیم.
مردی که غیاثی سید صدایش کرده بود، کلافه انتهای ابرویش را خاراند. دستی روی پیشانیاش کشید و با تکان دادن سر گفت:
- منم نگفتم که چرا آوردی، گفتم چرا اینجا آوردی؟ خواهرا باید میموندن همون قبل از ورودی شهر اونجا کمک بچه های هلال احمر خدمات میدادن!
زینب با آشفتگی کف دستش را به پیشانیاش کوبید. غیاثی یک تای ابرویش را بالا پراند و با زمزمه استغفرالله، سرش را پایین انداخت. نازی اما باز دست به پهلو زد و روی سر پنجه دو پا ایستاد. خودش را بالا کشید و بلند گفت:
- یعنی چی که ما بمونیم پشت خط؟ مگه ما چیمون از برادرا کمتره؟
زینب و ملیحه هر دو وحشتزده نگاهش کردند. ملیحه لب گزید و با حرص سرش را پایین انداخت. سید باز پیشانیاش را خاراند و با کشیدن دست روی سر، مو های کمپشت و نه چندان کوتاه عرق کردهاش را عقب داد. به چهره نازی نگاه کرد و گفت:
- ما نمیگیم شما چیزی کم تر دارید، به منظور حفظ کرامتتون میگیم بفرمایید اونجا. در ضمن اون طرف رو حضور تک تکتون حساب باز شده و براتون مسئولیت تعیین کردن.
@mjholat
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری زینب با خندهای بی صدا سرش را به نشانه تأسف تکان داد. به نازی ن
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
نازی ناراضی خودش را پایین کشید. دست به سینه شد و بیخودی به یک نقطه وسط تاریکی زل زد. شیوا با خنده روی شانهاش کوبید که دستش را پس زد و چشم غرهای نثارش کرد. دوبار محکم به بازوی زینب کوبید و وقتی سمتش برگشت، انگشت اشارهاش را بالا آورد و آرام، اما با لحن عصبی گفت:
- یادت باشه فقط به خاطر سیبیلای تو کوتاه اومدم!
زینب ناگهان بلند زیر خنده زد! فورا دستش را جلوی دهانش گذاشت و از استرس چند نفری که رویشان را برگردانده بودند، لب گزید و ناشیانه رو گرفت. دستش را بلند دور بدن نازی حلقه کرد. چادرش شانههای او را هم پوشاند. صورتش را روی شانه او فشرد و با شدت خندید. همان بین بریده بریده زمزمه کرد:
- خدا نکشتت... عاشقتم یعنی!
بار ها را که تحویل دادند، قرار شد برای اقامه نماز مغرب و عشا آماده شوند. چند باکس آب معدنی بین وسایل بود که با استقبال شدید جماعت تشنه روبرو شد! نازی وقتی فهمید از دیشب آب نخوردهاند و تا قبل از غروب آفتاب یکسره کار میکردند، یک لحظه در سینهاش سوزش شدیدی احساس کرد!
غیاثی داشت برای وضو سراغ دبه یا آفتابه را میگرفت که سید با خنده گفت:
- بچه ها انقدر تشنه بودن که اگر آب دبه یا آفتابهام گیرشون میاومد میخوردن! هیچی آب نبود پسر... و نیست! این چند تا بطری باقی مونده رم باید یه جوری باهاش سر کنیم که تا فردا ام بمونه. دوباره معلوم نیست کِی کسی اینطرفا بیاد...
رنگ از چهره بعضی آقایان پرید! غیاثی با خندهای کلافه سرش را پایین انداخت. چند ثانیه بعد بالا آورد و رو به جمع چرخید. لبخندی بر لبش نشاند و گفت:
- خب اینجا هر چی کمبود آب هست، الحمدلله خاک فلهای ریخته! سریعتر تیمم کنید که داره خیلی از اذان میگذره!
سید روی شانهاش کوبید و با لبخندی از سر رضایت نگاهش کرد. یکدفعه مومن زاده خودش را از بین جمعیت بیرون کشید. دستش را به نشانه اعتراض بالا آورد و صدایش پس کلهاش انداخت.
- یعنی چی که تیمم کنیم وقتی آب هست؟
- آب هست ولی در حد خوردن! پس اولویت با اونه... اینجا حکم همینه که تیمم کنیم!
این را سید گفت. او هم مثل خودش صدایش را بالا برد و جوابش را داد. مومنزاده اما با پافشاری روی حرفش بحث را پیچاند به این که مگر این همه بطری آب معدنی تابهحال کجا میرفته و وقتی سید گفت مردم در اولویت بوده اند، زد به در غرغر درباره اینکه این همه آدم تا حالا پیشرفتی نداشتهاند و خیلی کند پیش رفتهاند! مرغش یک پا داشت و میگفت این شرایط را نمیپذیرد! آخر هم سید با خنده گفت یک این نماز را مثل ما کافر ها تیمم کن و بعد همین فردا با خانمها برو بیرون از شهر، خواستی آنجا خدمت کن و نخواستی هم با اولین ماشین برگرد. مومنزاده هم حوالهشان داد به گزارش و تهدید و... که سید در برابر هیچکدام خم به ابرو نیاورد! غیاثی اما سرش را پایین انداخته بود و خودخوری میکرد.
جمعیت بعد از نوشیدن آب، همه خوابیده بودند. سید میگفت عدهای بسیجیاند، عدهای طلاب جهادی و بعضی هم دانشجو یا شغل آزاد. سپاه هم گفته بود اگر نیرو لازم داشتند بگویند اما او همین تعداد را کافی دیده بود. بعد از نماز جماعت، دیگر در حسینیه جایی برای ماندن و خوابیدن نبود. سید بردشان سمت یک هتل همانطرف ها که طبقههای بالاییاش قابل سکونت بود. هر چند که خندید و افزود:
- البته با توکل به خدا که یک دفعه زیر پاتون خالی نشه و ساختمون فرونشست نکنه!
@mjholat
https://eitaa.com/basedontrue/4809
چه بامزه😂✨
به نظر منم اول اسمش تیفانی نبوده، وقتی برند جواهر تیفانی این رنگو برای نشان محصولاتش برداشته، به این اسم معروف شده🤝