فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من تو مشکلآت خودمVS مشکلات بقیه😂😅😅
کیا اینجورین؟!!
دستا بالا میخوام راهشو بگم بهتون✅
#سیدکاظم_روحبخش #طنز
مجهولات
گر طبیبانه بیایی به سر بالینم ؛ به دو عالم ندهم لذت ِبیماری را . ۙ ادرے
یکسلامازمنِ درماندهبهسلطانبدهد
هرکساینشعرمراخواندوخراسانی بود ؛
ۙ ادرے
خالم یه جوری داره تو گروه فامیلی گزارش لحظه به لحظه با عکس از فرآیند جراحی و بیمارستان مامان بزرگم میزاره؛
که مطمئنم اگر در خانوادهای مذهبی چشم به جهان نگشوده بود قطعا بلاگر موفقی میشد.
مجهولات
خالم یه جوری داره تو گروه فامیلی گزارش لحظه به لحظه با عکس از فرآیند جراحی و بیمارستان مامان بزرگم م
زینب خانم میدونه
نباید اینو واسه مامانش بخونه😔😂
مجهولات
زینب خانم میدونه نباید اینو واسه مامانش بخونه😔😂
*forward to maman🙂😂
#رشیده
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری نازی ناراضی خودش را پایین کشید. دست به سینه شد و بیخودی به یک
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
مژده بینهایت میترسید. اما حالا تنها نبود و ملیحه هم همراهیاش میکرد! در راه پله قدم هایشان را با احتیاط بر میداشتند. وقتی به طبقه دوم رسیدند، به چهار دسته تقسیم شدند و هر کدام سراغ یک سوییت رفتند. لباس هایشان را که در آوردند، تازه یادشان آمد چند ساعت است غذای درست و حسابی نخوردهاند! زینب با لبخند پهنی گفت:
- خرسند و آسوده باشید که سید غذا همراهمون کرده!
نازی با تعجب به بند و بساط زینب نگاه کرد. ظاهرا خبری از ظرف غذا نبود! با اخمی از سر پرسش نگاهش کرد و فورا پرسید:
- کو؟ من که غذا نمیبینم!
زینب کیسه سفید رنگی را از کولهاش بیرون کشید. دو بسته نان لواش باریک و بیمزهی کارخانهای بود با دو تا قوطی پنیر خامهای! پنج تا هم کارد پلاستیکی کنارش گذاشته بودند. نازی و شیوا و مژده و آهو با چشمان وقزده به تصویر روبرویشان زل زده بودند. شیوا ناگهان سرش را عقب داد. دستانش را مشت کرد و چشمانش را بست. با ناله داد زد:
- نه!!! به ما گفته بودن به بسیجیا سه وعده حلیم و چلوکباب میدن بعد الان این همه وقت گذشته نون و پنیر؟ نون و پنیر خالی!؟
زینب زد زیر خنده و فلاسک خالی کنارش را روبرویشان گذاشت. کف دو دستش را دو طرف سرش باز کرد و گفت:
- نپتون و فلاسکم بود. ولی آب نه!
ملیحه از دیدن قیافه آن چهار نفر صدای قهقهاش بلند شد. دستش را روی شکمش گذاشت و بریده بریده گفت:
- فقط اونی که به شما گفته ما سه وعده کباب میخوریم و زنده میخوام! تو اردوهای جهادی منو فقط صبحانهاس! مگه کسی ملخ بگیره کباب کنه!
حالا شش نفری با هم میخندیدند. آن چهار تا از شایعاتی که شنیده بودند میگفتند و زینب و ملیحه هم چند تا چند تا روی سرشان شاخ در میآوردند! بین همین صحبت ها و خنده ها،اصلا نفهمیدند چطور شام را خوردند و تمام شد. شیوا سرش را عقب داد و با خنده گفت:
- وای دلم... یادم نیست آخرین بار کی اینقدر نون پنیر بهم چسبید!
زینب با حسرت به کیسه گردو و بادام های مغز شدهای که مادرش برای چند روز همراهش کرده و حالا ظرف یک ساعت خالی شده بود، نگاهی کرد و با بغضی ساختگی گفت:
- همش بهخاطر گردو بادومای منه!
نگاهش را دور اتاق چرخاند و در نهایت به آهو که داشت سیم شارژر گوشیاش را به پاور وصل میکرد، دوخت. ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد، ابرویش بالا پرید. لبخند عمیقی بر لبش نشست و گفت:
- راستی آهو خانم! از وقتی فرمتو خوندم همش میخواستم بگم یادم میرفت... شما که بابات شهید هستن، کاش یه وقتی جور کنی بیای یکی از مراسما ازت تقدیر انجام بدیم!
با گفتن این جملهاش، انگار برای چند ثانیه زمان متوقف شد! همه نگاه ها تغییر کرد و رنگ از صورت آهو پرید. آب دهانش را به سختی قورت داد و چانهاش دوباره لرزید... نگاهش را بین صورت پر از سوال و انکار نازی و مژده و شیوا، و چهره ی هاج و واج زینب و ملیحه گرداند. ناگهان همانطور که به دیوار تکیه زده بود، سر خورد و روی زمین نشست. با دو دست چشمان و چهرهاش را پوشاند و های های زیر گریه زد!
زینب به سرعت خودش را به او رساند. سر آهو را در بغل گرفت و با بغض و نگرانی گفت:
- آهو قربونت برم به خدا نمیدونستم به کسی نگفتی و اینطور ناراحت میشی... تو رو خدا منو ببخش باشه؟ گریه نکن عزیزم... تو رو خدا اینطور گریه نکن...
آهو اما بیتوجه به او که تند تند حرف میزد، همچنان صدای گریهاش بلند بود. نازی لب گزید و بعد لبهایش را روی هم فشرد. تمام خاطراتش با آهو، این دختر آرام، خجالتی و زودرنج اما همیشه مهربان و دلسوز اکیپ پیش چشمش آمد. همیشه میفهمید حتما جای چیزی در زندگی آهو خالی بوده که اینقدر او را درونگرا کرده، ولی هیچ وقت نفهمید که چه چیزی! اهل به پر و پای کسی پیچیدن نبود. قبلا چند باری به آهو گفته بود اگر مشکلی دارد به او بگوید. حتی یک بار یواشکی رفت و کمی درباره وضع مالی خانوادهاش پرس و جو کرد. حالا تعجب میکرد که این بین کسی به او نگفت این خانواده پدر ندارد! که بابای آهو شهید است...
به صدای گوش خراش گریه آهو و عز و التماس های زینب چشم غرهای رفت. از آن سر اتاق، چهار دست و پا خودش را به آنها رساند. پاهای آهو را که در خودش جمع کرده بود ناغافل کشید و کمی بالاتر از مچ روی آنها نشست. سر بینیاش را کمی خاراند و گفت:
- آهای آهو خانم! چشمم روشن! مثلا ما رفیقت بودیم، بعد از سه سال باید اینو اینجا بشنویم آره؟
@mjholat
خوشبختی یعنی بودن با اونی که گریههات بخاطرش باشه نه از دستش. بقیه خوشبختیا همش کیکه :')