مجهولات
میگه مثل حلما بگو "پوف" خنگووول🥲🤌😂
نه تنها راهین و دمپاییاش.. که عبای دخترهام.. 😭✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من وقتی بستنیمو هنوز نخوردم هر بار کسی میره سراغ فریزر:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من وقتی یه موفقیت کوچیک بدست میارم و همه ازم شیرینی میخوان در حالی که موجودی کارتم هنوز همون ۵تومن غیرقابل برداشته🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدما بعد روز عاشورا تبدیل میشن به سه دسته:)
بچهها من برای فردا جدا خیلی استرس دارم.
تو ارائههای بدون برگه و جلوی آینهام واقعا فلج بودم و با این فرمون فردا قطعا ملت خندهشون میگیره😭
هنوز ایده دقیقی ندارم چطور بچهها رو تو کلاس فعال کنم و اگر فعالیتشون نباشه، کل محتوای دوره تو همین یک جلسه تموم میشه.
خیلی دعام کنید. خیلی. خیلی.. 😭💘
اگر برای هر موضوع دیگه ای اینقدر نگران بودم مداحی میزاشتم گریه میکردم یا جوشامو در می آوردم..
ولی الان هیچ کدوم از اون کارا رم نمیتونم بکنم چون از ریخت میافتم و سمندون بودنم پرومکس میشه😭
https://eitaa.com/sarkarelieh/300
https://eitaa.com/bisto2/1687
https://eitaa.com/9688210/7748
آقا جداً ممنون از مهربونی تک تک تون🥲✨
اصن الکنم به قول نورسا..
هدایت شده از خانقاهِ غزلچه🕌🌱
.شیخ اجل.
روزی روزگاری عقابی بزرگ هیبت بر بام خانه ی کاهگلی یزدی توجه شیخ اجل را به خود جلب کرد نزدیک تر که شد متوجه صدای دخترکی شد که بیت شعری را مدام و کلافه وار زمزمه میکرد
عقاب در چشم برهم زدنی پر زد و نزدیک جناب سعدی آمد و گفت:
کیستی؟! اینجا میکنی مردک؟
جناب سعدی که جاخورده بود گفت:
- من شاعر ام سعدی شیرازی از اینجا میگذشتم که صدایی من رو یاد شعری انداخت که به تازگی سرودم
عقاب که فهمیده بود شاعر معروفی به پستش خورده شروع به تعرف و تمجید از دختر خانه ینی حمیده کرد
تا شاید عروس شود و سند آزادی عقاب نیز صادر شود .
و در آخر گفت :
خانم این خانه شاعر است آن هم چه شاعری! اخیرا شعری سروده و در وسط بیت خوابش برده و نصفش را یادش رفته اگر بتوانی شعر را برای او کامل کنی شانس دامادی ات بیشتر میشود رفیق! سعدی خنده ای کرد
و در صورتی که حمیده تمام مکالمات را از پشت در چوبی گوش میداد شروع به خواند و تکمیل شعر کرد...
" من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم "
عقاب در صورتی که با پرش اشک شوق را از گوشهٔ چشمش پاک میکرد در خانه را به روی سعدی باز کرد و اورا به خانه دعوت کرد که ناگهان شیخ اجل با حمیده رو در رو و...
عقاب شروع به خواندن کرد:
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
حمیده که دست و پایش را گم کرده بود گفت مشنگ تو از کیه شعر میگی؟
عقاب:
بالاخره سینگلی تو منم شاعر کرد...
تا ددی حمیده نیومده از لحظات عاشقانه شون لذت ببرید دوستان🙂😂
برای شما