هر چی بیشتر با بچه جماعت معاشرت میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که در آینده باید یه تراشه تو مغز بچه هام کارگزاری کنم که هر جا پتانسیل تعاملم باهاشون تموم شد، از حالت خلبان خودکار خارجشون کنم و بزارم رو حالت دستی.
بالاخره وقتشه یه قدمی در این راستا بردارم!
ادمینها(و احیانا ممبرها)ی قمیای که مایلان هماهنگ کنیم یه روزی و همو ببینیم، احتمالاً در قالب یه دورهمی، بهم پیام بدن تا تابستونه برنامهشو بریزیم🤍
@ha_jafarii
هدایت شده از کتابخونه
باغ مخفی
نویسنده: #فرانسس_هاجسن_برنت
مترجم: مهراد مهدویان
داستان کتاب باغ مخفی زندگی دختری انگلیسی را روایت میکند که از هند به وطن خود بازگشته و بسیار تحت تاثیر فوت پدر و مادرش به دلیل بیماری وبا قرار دارد. دخترک پیش عمویش که تا به حال او را ملاقات هم نکرده فرستاده میشود.
─ @Book_0 ٬ 🌱
☑فلسفه سامورایی:
انسان نه به نیرو
نه به قدرت
و نه به هوش سرشار نیاز دارد
انسان به اراده نیاز دارد
@Squad_iran | #T
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_چهل و دوم: خدانگهدار مادر نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رف
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و سوم: بیدار باش
وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله
شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ...
خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون
سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم...
اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش
بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ...
میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز
... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی
نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ...
شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت
نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ...
نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته
بود ... ده بار ... بیست بار ...
فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ...
مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ...
خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا
می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ...
- خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب
می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ...
و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد
آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ...
که مراقبش باشم ...
بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی
... ایستاده هم خوابم می برد ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و چهارم: سلام بر رمضان
چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی
برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان
و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ...
فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ...
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه
... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ...
و کال از من یادشون می رفت ...
و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...
هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی
خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت
بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم
غذا درست کنم ...
روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت
مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از
سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این
بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ...
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده
بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی
... زیر بغلش رو می گرفتم ...
پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می
اومد ... زیربغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی
... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...
@mjholat
دیگه منی که این ته ایتا نشستم با هشتاد تا مخاطبم میفهمم تا بساط اربعین و ۲۸ صفر و شلوغیاش به پاست نباید اسرائیلو زد، بعد مردی با n تا مخاطب داره یقه چاک میده که ایران ترسیده بیخیال انتقام شده! علیک بالصبر...
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستانِ "باند پرواز"✈️
اولین اثر از #طرح_تحول💥
کاری از نویسندگان ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی"✍
ویژهی اربعین حسینی و ایام پایانی ماه صفر🖤
از یکشنبه 4 شهریور، هرشب ساعت 21⏰
از کانال باغ انار👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💙❤️ @ANARSTORY
سازنده پوستر: کاربر محیصا🎇
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
مجهولات
داستانِ "باند پرواز"✈️ اولین اثر از #طرح_تحول💥 کاری از نویسندگان ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی"✍
اون آخرین اسم تو پوستر منم سه چهار تا پارتی با چنتا توضیحات جسته گریخته اشم از منه اسمشم من پیشنهاد دادم اسم کارکترم قرار بود آرمان باشه من وتو کردم شد داریوش. برید بخونید🤡😂
وای وای..mp3
504.3K
این روزا خیلی عصبی و پرخاشگر شدی نمیخوای بررسی کنی ببینی چته؟
من:
هدایت شده از -فریادِسکوت-
حرم سیدالشهدا یاد همه بر و بچ مشتیه :
کنجحرم ؛ کافصاد ؛ مهدیار ؛ بویحرم ؛ مآکوان ؛ آینورا ؛ ماهدخت ؛
پرایوتکافونه ؛ عبدُک ؛ یهدهههشتادی ؛
مهلک ؛ آنچهمینویسد ؛ سکوتسفید ؛
روحا ؛ وناز ؛ آساره ؛ پیراهنچارخونه ؛
تاسیان ؛ مجهولات ؛ هیما ؛ اَباایمَن ؛
خسته ؛ مظلومایتا ؛
[ از طرف : @faryad_sokut ]
کسی از قلم جا افتاد به بزرگی خودتون ببخشید :)💕