eitaa logo
مجهولات
189 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
478 ویدیو
18 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید خوشمان آمد(وی میرود تا این تست را روی اعضای دیگر خانواده امتحان کند)
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید مخم پوکید
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید من شدم ۱۲۶، البته اینم درنظر داشته باش که تو مسافرتم و تو ماشین پرسروصدا، درحال برگشتم😁
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید
مجهولات
📪 پیام جدید #دایگو
عه اسم محبوبم🥲 هم اندازه منم شدی🤝
تا حالا چایی نذری تو لیوان کوچولوی سفالی نوشیده بودی؟🥲
مجهولات
با منی که تست ۱۷۴ سواله انیاگرام و ۱۲۰سواله mbti و ۸۰سواله آرکاتایپ رو دادم حرف از حوصله تست نزن
دوستان یادم نیست کی اینو فور کرده و لینک تستارو خواسته بود.. ولی بفرمایید🤝 تست انیاگرام: https://eitaa.com/Eema_Ennea/32150 تست mbti: https://www.16personalities.com/fa/%D8%A2%D8%B2%D9%85%D9%88%D9%86-%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C%D8%AA تست آرکاتایپ: https://zehnemovafagh.com/archetype-test/ برای تشخیص تیپ انیاگرامم از اونجا که احتمالاً براتون یه نمودار میاره، بهم پیام بدید بگم چی میشه تیپتون تست آرکاتایپ هم تر ستونی بالاتر بود همونه
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_چهل و پنجم: اولین 40 نفر سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای
و ششم: آخر بازی چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ... چند بار به خودم گفتم ... - ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ... اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم... - اگه مادربزرگ ببینه درست تمیز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی؟ ... و بعد سریع تمیزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ... حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره ... نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ... نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال... پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ... دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این 2 تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ... - بیخیال مهران ... و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار کرد ... @mjholat