eitaa logo
مجهولات
173 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
435 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 ویراستی: https://virasty.com/h_jafarii
مشاهده در ایتا
دانلود
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_پنجاهم: دعایم کن با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت
و یکم: برکت با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ... - جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ... اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ... ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ... دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ... اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ... تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ... - آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ... اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... @mjholat
قراره که به کمک این جاپاک‌کنی خالی مداد کوچولوها رو به چرخه حیات برگردونیم😌😂✨
20.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آشپزی با تأویل😂✨ این قسمت: -🥚🍅- *با صدای بلند نگاش کنید :›
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_پنجاه و یکم: برکت با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم با
و دوم: من، مرد این خانه‌ام دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ... از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ... و بوش ... خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ... آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم ... اون خانم رو کشیدم کنار ... - اگر موردی بود صدام کنید ... خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید ... می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید... مادربزرگم اذیت میشه ... شما فقط کارهای شخصی رو بکن ... تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ... هر چند دایی ... انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود ... و جزء وظایفش بود ... و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده ... اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ... دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد ... دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ... مثل پر از روی تخت بلندش کردم ... ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید ... با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید ... - دلم بهم خورد ... چه گندی هم زده ... مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد ... اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم ... زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود ... حالا توی سن ناتوانی ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... که متوجه باش چی میگی ... اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد ... قیافه حق به جانبی به خودش گرفت ... و با لحن زشتی گفت ... - نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ... ولی توی این شرایط ... اینها دیگه هیچی نمیفهمن ... این دیگه عقل نداره ... اصلا نمیفهمه اطرافش چی می گذره ... به شدت خشم بهم غلبه کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ... و سرش داد زدم ... - مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ ... حرف دهنت رو بفهم ... اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری ... که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری... شعورداشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی ... نه یه آدم سالم ... این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند ... من با افتخار می کشم به چشمم ... اگر خودت به این روز بیوفتی ... چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ... اونم جلوی خودت ... ایستاد به فحاشی و اهانت ... دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد ... با همه وجودم داد زدم ... - من مرد این خونه ام ... نه اونی که استخدامت کرده ... می خوای بهش شکایت کنی؟ ... برو به هر کی دلت می خواد بگو ... حالا هم از خونه من گورت رو گم کن ... برو بیرون ... @mjholat
اگر شماام رکاب هیچ انگشتری اندازه دستتون نمیشه سلام🤝
چقدر به بابام گفتم بزار اصفهان بزنم..
مجهولات
چقدر به بابام گفتم بزار اصفهان بزنم..
- چرت میگه بابا،گشت خوب کار میکنه ولی اوضاع شهر اصلا خوب نیست.... سنتی و فرهنگی هست ولی اونجوری که ایشون میگه نیست ولی خب قطعا از تهران بهتره اما من اگه خودم اصفهانی نبودم دوست داشتم اینجا درس میخوندم،کیف دنیا رو میبری + عه تکذیب کردن. آره منم شنیدم شهر خیلی خفنی برای درس خوندنه. یکی اصفهان، یکی تبریز🤝
هدایت شده از « مـٰاهلین »
روضه غربتِ تو حالِ عجیبى دارد .. هرکه نامش حسن است ارثِ غریبى دارد :)
هدایت شده از مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زین‌الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله یاد می‌کنند.
داستان باند پرواز.pdf
743.2K
داستانِ باند پرواز✈️ اولین اثرِ 💥 نویسندگان: بانوان سراب.میم، سلیمانی، رستمی، خاتمی، دلخوشی، جعفری و ریحان✍ تدوینگر: کاربر ریحان🎬 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
نصیحت علامه طباطبایی @Squad_iran | #T
مجهولات
نصیحت علامه طباطبایی @Squad_iran | #T
آقا من واقعا به این نصیحت احتیاج داشتم :)))✨
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_پنجاه و دوم: من، مرد این خانه‌ام دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم ا
و سوم: تاج سر من مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم... - ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ... دوباره حالتم جدی شد ... - ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ... بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه 15 ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ... رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ... خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم... - امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ... اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ... نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ... خاله بالفاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ... 3 ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ... @mjholat
15.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وای این خیلی خوب بود😭😂✨
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_پنجاه و سوم: تاج سر من مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ...
و چهارم: میراث خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ... با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ... با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جمالتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصال خوب نیست ... بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ... بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ... با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... - خیلی مردی مهران ... خیلی ... برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ... - مهران ... بیا پسرم ... - جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ... - کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ... رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ... - این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ... آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ... - وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... الی قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ... @mjholat
خب اینو فور کنید تو کیبوردتون وارد کنید «رشته» و فاصله رو بزنید، اولین پیشنهادی که آورد رشته قبولی شماست و سپس بزنید دانشگاه و فاصله اولین پیشنهادی که آورد هم دانشگاه قبولی تون ببینم چه می‌کنید 🦥😂
مجهولات
خب اینو فور کنید تو کیبوردتون وارد کنید «رشته» و فاصله رو بزنید، اولین پیشنهادی که آورد رشته قبولی
۱. رشته مهندسی دانشگاه تهران😎😂 ۲. رشته مهندسی برق دانشگاه قم ۳. رشته مهندسی مکانیک شریف😂
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید رشته مدیریت پروژه و از این طریق رشته مهندسی صنایع غذایی رشته کامپیوتر و اینترنت اکسپلورر
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید رشته مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران (رشته نمیاد😂)
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید رشته انسانی دانشگاه تهران
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید https://eitaa.com/mjholat/15848 دانشگاه علوم پزشکی تهران دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران جنوب شرقی آسیا دانشگاه تهران و حومه شهر تهران جالبیش اینه تهرانم نیستم😂
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید رشته مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف 😂
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید رشته مهندسی عمران دانشگاه تهران رشته های مختلف و در این مورد گفته نشده رشته ی چند رسانه ای
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید رشته تحصیلی فرزندان خود دانشگاه آزاد اسلامي