eitaa logo
مجهولات
188 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
490 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در همین حین که داشت دلم برای این بچه می‌رفت.. دیدم حتی خودمم در این حد نیستم، چه برسه بخوام این‌طور بچه‌ای داشته باشم :) و خب آره.. باید حداقل تمرین کنم تایمای قرآن دست گرفتنم، بیش‌تر از گوشی دست گرفتنم باشه✨
۳ مهر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳ مهر ۱۴۰۳
دست رو دلمون نزار اجنبی که خونه..
۳ مهر ۱۴۰۳
هنوز مونده تا غصه عظیم ابعاد مختلف حادثه معدن کشف بشه :)))
۳ مهر ۱۴۰۳
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_شصت: جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا
و یکم: شاگرد جدای از برنامه های عبادی اون دفتر ... برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم ... قدم به قدم و ذره به ذره ... از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم ... نباید یهو تخت گاز جلو بری ... یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی ... یا کلا می بری و از این طرف بوم ... چله حدیثیم تموم شده بود ... دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم ... که برنامه جدید این چله بشه ... یا چیزی پیدا نمی کردم ... یا ... چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت ... و من همچنان ... دست از پا درازتر ... سوار تاکسی های خطی ... داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو ... روی یه دیوار نوشته بود ... "خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه" ... امام علی علیه السلام ... تا چشمم بهش افتاد ... همون حس همیشگی بلند گفت... - آره دقیقا خودشه ... و این حدیث برنامه چله بعدی من شد ... تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد ... کار ... قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم گیم نت ... توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه قاب سازی افتاد ... چند دقیقه بهش خیره شدم ... و رفتم تو ... ـ سالم آقا ... نوشتید شاگرد می خواید ... هنوز کسی رو استخدام نکردید؟ ... خنده اش گرفت ... چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید ... که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم ... - چند سالته؟ ... ـ 15... جا خورد ... ـ ولی هنوز بچه ای ... ـ در عوض شاگرد بی حقوقم ... پولش مهم نیست ... می خوام کار یاد بگیرم ... بچه اهل کاری هم هستم ... صبح ها میرم مدرسه ... بعد از ظهر میام @mjholat
۳ مهر ۱۴۰۳
19.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما دلتون براش تنگ نشده بود؟
۳ مهر ۱۴۰۳
سریال طوبی روایت یه زندگی ایرانی واقعیه ناکامی پشت ناکامی پشت ناکامی هر بارم وحشتناک تر از بار قبل✅
۴ مهر ۱۴۰۳
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_شصت و یکم: شاگرد جدای از برنامه های عبادی اون دفتر ... برنامه های سابق خودم
و دوم: رضایت نامه چند لحظه بهم خیره شد ... - کار کردن که بچه بازی نیست ... ـ خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن ... قبولم می کنید یا نه؟ ... زبر و زرنگم ... کار رو هم زود یاد می گیرم ... ـ از ساعت 4 تا 8 شب ... زبر و زرنگ باشی ... کار رو یادت میدم ... نباشی باید بری ... چون من یه آدم دائم می خوام... ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم ... فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری ... کال از قرار توی گیم نت یادم رفت ... برگشتم سمت خونه ... موقعیت خیلی خوبی بود ... و شروع خوبی ... اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ ... پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم ... اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد ... حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم ... اما بعدش گفتم ... - خوب ... اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ ... هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی ... تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه ... غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید ... بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه ... چای رو دم کردم ... و رفتم نون تازه گرفتم ... وقتی برگشتم ... مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد ... منم لبخند زدم ... ـ دیگه مرد شدم ... کار و تلاش هم توی خون مرده ... خندید ... ـ قربون مرد کوچیک خونه ... به خودم گفتم .. - آفرین مهران ... نزدیک شدی ... همین طوری برو جلو ... و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم @mjholat
۴ مهر ۱۴۰۳