مجهولات
📪 پیام جدید چقد پشت کنکور موندن تلخه😔😭 #دایگو
آره ولی درس خوندن تو رشتهای، و دانشگاهی، که هیچ علاقهای بهش نداری به مراتب تلختره:))
لطفاً درس بخون. چون اونطور برات خیلی قابل تحملتر میشه.
و تو باقی تایمای خالیت یه چیزی رو یاد بگیر که بعدا بتونی ازش کسب درآمد کنی✨
اون وقت تا همیشه بخاطر این یک سال از خودت ممنونی و خاطرات تلخش خیلی زود از ذهنت پاک میشه🫂
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/mjholat/17035 مجهولات یه سوال این پروژه ها رو چطوری پیدا میکنی ؟ مثلا همین گویندگی و کتاب صوتی و ادمین اینا ،من دو ماهه مثه چی دارم میگردم ولی هیچ که هیچ.
#دایگو
مجهولات
📪 پیام جدید https://eitaa.com/mjholat/17035 مجهولات یه سوال این پروژه ها رو چطوری پیدا میکنی ؟ مثل
1.07M
بعد از اینکه رزومه جمع کردید هم، یه اینجور کانال معرفی و رزومه حتما بزنید برای خودتون✨
https://eitaa.com/freelancer_com
خیلی برا کارفرماها جذابه😂🤝
مجهولات
📪 پیام جدید برای گویندگی کلاس رفتید؟ یا خودتون صداتون اوکی بود؟ من همیشه عاشق گویندگی کردم بودم هست
نه من اولش خیلی آروم و بی صدا بودم و تنها چیزی که هیچوقت تصور نمیکردم توش پیشرفت کنم، همین گویندگی بود🥲😂🤌(البته هنوزم هستم و تو دانشگاه هر کس میفهمه گویندگی کار میکنم خودش میریزه برگاش میمونه)
ولی ۱۳ سالگی کلاس فن بیان رفتم و بعد اون دیگه صادقانه جدی کلاسی نرفتم😂🍃
ولی عضو گروهای مختلف شدم و همکاری میکردم و صوت میفرستادم که نقد کنن و.. بعضاً اونجاها آموزشای رایگان میذاشتن خود مدیر گروه که گوینده بود یا از یوتیوب.. بعد اصطلاحاتی که میشنیدم میرفتم گوگل سرچ میکردم و دربارش مطالعه میکردم و تمرین و اینا.. البته هنوزم خیلی ضعیفم ولی خب، الحمدالله مفید بود در مجموع✨
برای صدا ام اصلا مهم نیست چون از اولین مباحث گویندگی، صداسازیه. یعنی شما هر صدایی که داشته باشی، جوری پرورشاش میدی که مناسب کار گویندگی میشه و حتی برگای اطرافیانت از تغییرات بیانت میریزه:)💘
بچهها ولی استارت قضیه کار فریلنس، بیگاریه. بیگاری:)
هرکس ام گفت شما امروز وارد شو فردا ایلان ماسکی، دورهشو که خریدی، همین حرفا رو تازه تو جلسه معارفه بهت میزنه! باید چند ماه تا یکسال با حقوق کم، بدون حقوق، کار کنید، دستتون بیاد، رزومه جمع کنید، با گروهای فرهنگی و جهادی، همون چندرغازم که در میارید برید هزینه کنید برای بیشتر آموزش دیدن، و... بعد کم کم گشایش ایجاد میشه✨
و اینکه اگر خواستید کار فریلنسری رو شروع کنید و کاملا عملی و جامع باهاش آشنا بشید، بهترین و متعهدترین مجموعه که واقعااا کمکتون میکنه از این مسیر به درآمد برسید، آزادکارشو ئه. و یعنی خانم اسحاقی برای همه ما عین خواهر بزرگه بود:)
خودش یاد داد، خودش بهمون پروژه داد با حقوق خوب، و هنوزم من سر خیلی از تعرفه دادنا و.. باهاش مشورت میکنم بعد از یکسال و نیم کمکم میکنن🥲
تازه وارد تیم آزادکارشو که شدید، اگر حین دوره فعال باشید و نمونه کار و... بفرستید، در گروهی اد میشید که اونجا جمع فعالان آزادکارشو ئه. سوای از پروژه هایی که از کارای سایت و کانال و پیج برای استارت به فریلنسرای خودشون میدن و پروژه هایی که بچه های قدیمیتر معرفی میکنن تو گروه بهتون(مثلا خانم عابدیمون که الان خودشون از کله گندههای ایتان، کلی از پروژههای ادمینی که آقای کاشانی میزاره رو، ایشون چون با کارفرماها در ارتباطن اونجا معرفی میکنن!) و...
حتی میتونید تو حوزه تخصصتون وبینار برگزار کنید و آزادکارشو کاملا رایگان تو کانال و سایتش حمایتتون میکنه🌱
همچنین ماهانه فریلنسر ها رو بر اساس فعالیت هاشون سطح بندی و براشون تسهیلات قائل میشن.
https://eitaa.com/Azadkarsho
مجهولات
و اینکه اگر خواستید کار فریلنسری رو شروع کنید و کاملا عملی و جامع باهاش آشنا بشید، بهترین و متعهدتری
ثبتنامش برای افراد عادی ۹۵۰ هزار تومانه
اگر طلبه یا خانواده طلاب هستید ۴۵۰ هزار تومان💅
از اونجایی که خانم اسحاقی خیلی گوگولیه باهاشون صحبت کردم و گفتم دوستام خیلی باانگیزهان و فلان.. گفتن بچههایی که از طرف شما بیان ۷۵۰ میتونن تهیه کنن. به این امید که همهتونو تو اون گروه vipه ببینم😀💘
میتونید به ایشون پیام بدید
@AzadkarshoIR
فقط نگید از طرف مجهولات
بگید از طرف جعفری😂🤝
مجهولات
ثبتنامش برای افراد عادی ۹۵۰ هزار تومانه اگر طلبه یا خانواده طلاب هستید ۴۵۰ هزار تومان💅 از اونجایی ک
مدرک معتبر از بنیاد برکت هم داره راستی که تو رزومهتون خیلی آپشن کاربردیایه 🤝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتم نتیجه تمام زحماتمو یکجا دادم و یه گوشی مدل پایین خریدم.
الانم کاملا آمادگی اینو دارم گل بگیرم دهن هر کیو که بگه مستقل شدن شیرینه.😭😂
مجهولات
📪 پیام جدید مگه گوشی نداشتی؟! مبارکه سامسونگ یا شیائومی؟ #دایگو
نه جانم تبلت داشتم که خراب شد چند ماه پیش و دیگه گوشی مامانم..🙂😂
ممنونم✨ سامسونگ
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_صد و دوازده: ترس از جوانی توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نم
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_صد و سیزده: قبیله مغول
حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ...
نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود
سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ..
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن
بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ...
ـ نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...
سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت
ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ...
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن ...
از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا
چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد...
ـ مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ ... حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی
می کنی؟ ...
و محکم خوابوند توی گوشم ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن
مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد
می زد ...
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ...
بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشی ها شون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن ... مادرم
رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به
کسی خبر بدم ...
ـ این حرف ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...
اما دیگه نمی تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی
خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ...
اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت
فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی ... دایی تنها کسی بود که می
تونست جلوی مادرم رو بگیره ... مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود
که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم
@mjholat
هدایت شده از سلاطین دهه هشتاد و نود
خودت حواست نیست ولی مطمئن باش خیلیا برا ویژگیای خوبت تو قلبشون تحسینت میکنن=))💕
هدایت شده از ذوالجــــناح
نمیدونم چطوری توضیح بدم ولی طرفدارهای کاکرو رونالدوپرسنن طرفدارهای سوباسا مسی پرسن.
نمونهش منِ رونالدو پرسن.
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_صد و سیزده: قبیله مغول حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_صد و چهارده: کنکور
"دایی محمد اومد" ...
حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی
فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار
بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت
...
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد
... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک
از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیال با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
ـ به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصالح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم
روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ...
وقاحت هم حدی داره ...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
ـ مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش
... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حاال هم بره اون خونه ای که انتخابش
اونجاست ... اصالح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصالح و آباد کردید بسه
... اصالحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر
کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ...
ـ اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ...
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل
آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ...
سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده
ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ...
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری
و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم
با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ...
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی
رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...
@mjholat