فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتم نتیجه تمام زحماتمو یکجا دادم و یه گوشی مدل پایین خریدم.
الانم کاملا آمادگی اینو دارم گل بگیرم دهن هر کیو که بگه مستقل شدن شیرینه.😭😂
مجهولات
📪 پیام جدید مگه گوشی نداشتی؟! مبارکه سامسونگ یا شیائومی؟ #دایگو
نه جانم تبلت داشتم که خراب شد چند ماه پیش و دیگه گوشی مامانم..🙂😂
ممنونم✨ سامسونگ
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_صد و دوازده: ترس از جوانی توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نم
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_صد و سیزده: قبیله مغول
حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ...
نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود
سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ..
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن
بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ...
ـ نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...
سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت
ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ...
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن ...
از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا
چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد...
ـ مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ ... حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی
می کنی؟ ...
و محکم خوابوند توی گوشم ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن
مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد
می زد ...
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ...
بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشی ها شون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن ... مادرم
رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به
کسی خبر بدم ...
ـ این حرف ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...
اما دیگه نمی تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی
خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ...
اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت
فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی ... دایی تنها کسی بود که می
تونست جلوی مادرم رو بگیره ... مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود
که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم
@mjholat
هدایت شده از سلاطین دهه هشتاد و نود
خودت حواست نیست ولی مطمئن باش خیلیا برا ویژگیای خوبت تو قلبشون تحسینت میکنن=))💕
هدایت شده از ذوالجــــناح
نمیدونم چطوری توضیح بدم ولی طرفدارهای کاکرو رونالدوپرسنن طرفدارهای سوباسا مسی پرسن.
نمونهش منِ رونالدو پرسن.
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_صد و سیزده: قبیله مغول حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_صد و چهارده: کنکور
"دایی محمد اومد" ...
حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی
فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار
بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت
...
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد
... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک
از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیال با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
ـ به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصالح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم
روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ...
وقاحت هم حدی داره ...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
ـ مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش
... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حاال هم بره اون خونه ای که انتخابش
اونجاست ... اصالح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصالح و آباد کردید بسه
... اصالحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر
کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ...
ـ اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ...
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل
آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ...
سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده
ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ...
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری
و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم
با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ...
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی
رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...
@mjholat
مجهولات
📪 پیام جدید المپیاد شرکت کردم خب؟ بعد منابعش شیمی ۱ و ۲و ۳ در سطح شیمی عمومی دانشگاهه شیمی عمومی
سلام خداقوتتت
رفرنس شیمی عمومی دانشگاه کتاب "مورتیمر" هست
همه جاام دارن راحت میتونی تهیه کنی🌱
بعد ویدئو های آموزششم تو یوتیوب هست به نظرم حتما یه سر بزن چون سطح کتاب به تنهایی کمی بالاست