eitaa logo
مجهولات
185 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
457 ویدیو
16 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت صد و سی و سوم°• ابراهیم سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ...
ُ•°قسمت صد و سی و چهارم°• و الله خیر حافظا اشک توی چشمم حلقه زد ... ـ خدایا ... من بهت اعتماد دارم ... حتی وسط آتیش ... با این امید قدم برمی دارم ... که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ... ولی اگر تو نبودی ... به حق نیتم ... و توکلم نگهم دار و حفظم کن ... تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم ... از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس ... - بِسْمِ اللاهِ الراحْمَنِ الراحِیمِ ... اللَّهُ الَ إِلَهَ إِالا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ ... الَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَالَ نَوْمٌ ... و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سالم و احوال پرسی کرد ... ـ داداشت گفت حالت خوب نیست ... اگه خوب نیستی برگرد ... توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد ... وسط راه می مونی ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم ... ـ نه خوبم ... چیزی نیست ... و رفتم سمت سعید ... نشستم بغلش ... - فکر کردم دیگه نمیای ... - مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم ... که تنهاشم بزارم؟ ... تکیه دادم به پشتی صندلی ... هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود ... غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه ... به طوفان تبدیل شد ... مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ... ـ سالم به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن ... من فرهادم ... مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها ... افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ... @mjholat
هدایت شده از خب که چی؟!
لیوان چایی خاله‌ام از ماتریکس خارجه🤣
هدایت شده از مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زین‌الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله یاد می‌کنند.
به دختر پسر خالم گفتم: تو مثل پرچم ایرانی، چشمات سبزه، صورتت سفیده، لبات قرمز یه لبخند زد و یهو دوید جلو آینه، بعد کاملا جدی برگشت گفت: ولی "الله" ندارم🥲😂
🌹
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته ُ•°قسمت صد و سی و چهارم°• و الله خیر حافظا اشک توی چشمم حلقه زد ... ـ خدایا ...
•°قسمت صد و سی و پنجم°• جذام ... !!! به هر طریقی بود ... باالخره برنامه معرفی تموم شد ... منم که از ساعت 2 بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم ... هنوز چشم هام گرم نشده بود ... که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن ... صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه ... و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد ... - بابا یکی بیاد وسط ... این طوری حال نمیده ... و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط ... دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن ... حالم اصال خوب نبود ... وسط اون موسیقی بلند ... وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ... - خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ ... داره قلبم میاد توی دهنم... کمکم کن ... من ... تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ ... چه طوری بگم؟ ... اصال ... تو، من رو فرستادی اینجا؟ ... چشم های خیس و داغم بسته بود ... که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد ... فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد ... از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند ... مات و مبهوت زل زد بهم ... - جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی ... می خواستم بگم تخمه بردار ... پالستیک رو رد کن بره جلو ... اون حس به حدی زنده و حقیقی بود ... که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که ... حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه ... خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش ... خیلی غریبه و غیرقابل درک بود ... پالستیک رو گرفتم ... خیلی آروم ... با سر تشکر کردم ... و بدون اینکه چیزی بردارم ... دادم صندلی جلو ... تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای ... که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید ... آروم دستم رو آوردم باال و روی بازوم کشیدم... هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود ... اما ته قلبم گرم شد ... مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست ... و به هر دلیل و حکمتی ... خودش، من رو اینجا فرستاده... با وجود اینکه اصال نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ... قلبم آرام تر شده بود ... هر چند ... هنوز بین زمین و آسمان بودم ... و شیطان هم ... حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ... ـ الهی ... توکلت علیک ... خودم رو به خودت سپردم ... @mjholat
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت صد و سی و پنجم°• جذام ... !!! به هر طریقی بود ... باالخره برنامه معرفی تموم
•°قسمت صد و سی و ششم°• مروارید غواص اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ... همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ... سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش ... چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ... دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر و صدا و خنده های بلند ... سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد ... که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم ... منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ... من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها ... و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون ... کمتر به گوش می رسید ... فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ... ـ ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ... ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ ...و سر حرف زدن رو باز کرد ... چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر ... سراغ بقیه گروه ... و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر ... جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود ... با همه وجود دلم می خواست جدا بشم ... و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود ... و از درون حس زنده شدن بهم می داد ... به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم ... حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد ... آب زالل و خنکی ... که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد ... منظره فوق العاده ای بود ... محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم ... ـ شنا بلدی؟ ... سرم رو آوردم باال و با تعجب بهش نگاه کردم ... ـ گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زالل تر و شفاف تر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت باالی 3 متره ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... @mjholat
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روان درمانی ،کوتاه و موثر 😇 مامان فاطمه👇🏻عضو بشید 🧕🏻@maman_fatemeh1376
امروز بالاخره یه دوره عزت نفس و اعتماد به نفس رو به پایان رسوندم عزت نفس! تعریفش اینه که -خودتو همون‌طور که هستی بپذیری، و عاشقش باشی- فارغ از موفقیت‌ها، داشته‌ها، خانواده، و... همینی که خدا خلق کرده رو! بازم همون‌طور که فکر میکردم، بالا بودن کاملا بستگی به خودسازی داره:) یه وجدان که بخاطر اشتباهات در آزاره، عزت نفس خیلییی ضعیف می‌سازه! مکانیزم عزت نفس اینه‌. و وقتی خطاهای زیادی کنی، وجدانت اصلا اجازه نمیده خودتو بپذیری و عزت نفست به حداقل می‌رسه🤌 اعتماد به نفس اما مکانیزمش اینه: ۱. باور داشته باشی که می‌تونی کاری رو انجام بدی ۲. بری و برای یاد گرفتنش آموزش ببینی و تلاش کنی عامل اول به تنهایی میشه اعتماد به نفس کاذب و خودشیفتگی عامل دومم به تنهایی میشه افرادی که کلی هزینه دوره های مختلف و فلان میکنن و آخرم هیچی نمیشن.. هر دو هم اگر به تنهایی باشه، منجر میشه به ناامیدی مطلق و فروپاشی عزت نفس‌.