میخوان باکتریها رو با ویروسها از بین ببرن اونم با تکیه بر دادههای به دست آمده از هوش مصنوعی 😭
متأسفانه یا خوشبختانه به هیچیش نمیتونم خوشبین باشم🤌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد:
ما اینترنت خونهمونم فیبر نوریه ولی نمیدونم چرا اینقدر امروز کانکشنام لاست میشه💅💅💅💅💅
من:👆
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/mjholat/17650
اونوقت فک کن بیاد خواستگاریت بعد چون چهره ت به دلش ننشسته بگه کنسله چقد آدم ضربه میخوره چقد من توی این کانال این مورد رو دیدم اونقدری که آدم دلش نمیخواد حتی خواستگار هم راه بده چه برسه به اینکه ازدواج کنه و یه مورد دیگه اینکه پسرا همشون ظاهر بینن و اگر هم بگن از اخلاق یه دختری خوششون اومده والا دروغه.... 🚶🏻♀️
#دایگو
ببین عزیزم اینو من کاملا درک میکنم چون برا خودمم اتفاق افتاده
ولی خب من نهایتا دو روز دوره سوگ داشتم و بعد اوکی شد و خنديدم به ریش خودش و ننهاش😔😂
ولی مطمئناااا افرادی ام میخورن به تورت که معیارشون ظاهر نیست و با هم ادامه میدید و میبینی حتی به خاطر اخلاق اوکی نمیدن!
کلا باید پذیرشش بالا باشه آدم تو ازدواج سنتی...
و اصلا تعمیم به کل نده🥲
اگر عزت نفست بالا باشه، خیلی راحت از کنار اینا میگذری پس حتما روش کار کن!
و مطمئن باش خدا بهترینارو برات کنار گذاشته:)✨
هدایت شده از GOOTM
https://eitaa.com/mjholat
«مهدی اخوان ثالث»
شما بانوی جوانی بودید پر از اندیشههای روشن. بلند پرواز و آزادیخواه، استوار و ثابت قدم.
خانواده شلوغی داشتید و همین باعث میشد تا کسی سر از کارت در نیاره.
وارد حزب شدی. با اون همونجا آشنا شدی.
وقتی ماموریت لو رفت و داشتید گیر ساواک میافتادید، اون فرشته نجاتت شد و به جای تو به زندان رفت.
هرچند مجالی برای تابش پرتو گرم محبت بر قلب فداییان خلق نبود اما شما برای هم پنجرهای شدید از شهر سیاه و دوده گرفته به آسمان صاف و پاک و روشن.
اما بعد دیدگاه و تفکرت تغییر کرد و خواستی از حذب جدا بشی. اون همچنان پای آرمانهاش وایستاد و اون پنجرهها برای همیشه بسته شدن...
دریچهها از - آخر شاهنامه-
ما چون دو دریچه، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینهی بهشت، اما... آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچهها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد
@ayyambekom
مجهولات
https://eitaa.com/mjholat «مهدی اخوان ثالث» شما بانوی جوانی بودید پر از اندیشههای روشن. بلند پرو
Woww..
ممنون✨
اتقافا اخوان ثالثو از اون درس شاهنامه دوازدهم شناختم و برام جذاب بود.. ولی آشنا نبودم با زندگی سیاسیش و اینا🥲😂💘
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این واقعا جذاب بود🙂😂✨
هوش مصنوعی حیوان هر کشورو طراحی کرده
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت صد و چهل و پنجم: تو ... خدا سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بو
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و چهل و ششم: خدای دو زاری
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی
گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو ... با هیچ چیز
عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست
دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو می گرفت ...
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و
رفتم نماز...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ...
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا
اومد سمتم ...
- به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از
خودش در میاره ولی آخرشه ...خندیدم و زدم روی شونه اش ...
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم...
تا چشمم گرم می شد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد ... و دوباره
سکوت همه جا رو پر می کرد ... استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای
فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند
هاللی بیش نبود ... اما می شد چند قدمیت رو ببینی ..
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های
بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...
نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ... سایه یک نفر به سایه
های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود
@mjholat
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت صد و چهل و ششم: خدای دو زاری به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ... - کجا؟ ..
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و چهل و هفتم: تیله های رنگی
جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ... با نگاهی که توی اون مهتاب
کم هم، تعجبش دیده می شد ...
- تو چقدر نماز می خونی ... خسته نمیشی؟ ...
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ...
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه
رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ ...
چند لحظه سکوت کردم ...
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم ... مخصوصا که صدای هیجان
بچه ها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو می دونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز
ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه ...
- آفریقا پر از معادن بزرگ طال و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از
وجودش بی خبر بودن ... اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی
طال و الماس رو با چی معامله کردن؟ ...
شیشه های کوچیک رنگی ...
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن ... یه چیزی توی مایه های
تیله های شیشه ای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض
گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت
و آزادی، هموطن هاشون رو ... با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن ...
نگاهش خیلی جدی بود ...
- کال اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ...
این بار بی مکث جوابش رو دادم ...- دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی
خبری نیست ...
فقط باید ارزش طال و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز
با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی ...
این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ...
هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر می
کنه که خواب رو از چشم هات می بره ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... غرق در فکر بود ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهره
اش رو درست تشخیص نمی دادم ... فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک
کنه... اما نشست ...
در اون سیاهی شب ... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام خدا ... روشن تر از
روز بود ...
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ... داره وقت نماز شب تموم میشه ...
کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ...
یهو بحث رو عوض کردم ...
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟ ....
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد ... این سوال ... اونم از کسی که می گفت ... نماز خوندن
خسته کننده است ... بلند شدم ایستادم رو به قبله ...- نماز مستحبی رو الزم نیست حتما رو به قبله باشی ... یا حتما سجده و رکوعش رو
عین نماز واجب بری ...
نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله...
و ایستادم به نماز ... فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم ... اما واقعا نیت
نماز وتر کرده بودم ...
به ساده ترین شکل ممکن ... 5 تا استغفرالله ... 14 تا الهی العفو ... و یک مرتبه ... اللهم
اغفر لی و لوالدی ... و للمسلمین و المسلمات ... و المؤمنین و المؤمنات ...
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ...
@mjholat
از اينکه نصف وبینارای کاربردی رشتهام به زبون انگلیسی ارائه میشن و من با ذوق ثبتنام میکنم بعد مثل یه شکست خورده میشینم و سعی میکنم از اسلایدا سر در بیارم واقعا متأسفم 💘
نکتهای که وجود داره اینه که یکی به همه کانالدارای فعال فرهنگی و روزمره نویسای آدم حسابی ایتا که بالای ۴،۵کا مخاطب دارن پروژه داده واسه قضیه سقط جنین کار کنن
و بامزه اینه که همهشون یه جور رفتار میکنن که انگار همینطور خودشون به دلشون افتاده در این باره صحبت کنن..
ولی خب بازم تلاش خوب و ایده جالبیه
انشاءالله موثر باشه!