اگر دوس دارید تو جمعا مشارکت داشته باشید اما نمیتونید وارد بحثا بشید، خودتون آغازگر بحث باشید
شب قبل از هر مهمونی تو گوگل یا کانالا یه چرخ بزنید و یه موضوع جالبو انتخاب کنید
بعد یه وقت که جمع کمی ساکت شد با عبارت "راستی میدونستید" حرف زدن رو شروع کنید و رسا و با شور کافی حرف بزنید
🍉دو شب یلدا در سال ۱۴۰۳🍉
پدیدهای نجومی و منحصربهفرد
🌚 امسال (سال ۱۴۰۳ هجری شمسی) پدیدهای کمسابقه از نظر نجومی در ایران رخ میدهد؛ دو شب متوالی، یعنی شبهای ۳۰ آذر و ۱ دی، تقریباً طولانیترین شبهای سال خواهند بود.
📝با استناد به گزارش اقتصادنیوز و به نقل از کاظم کوکرم -کارشناس نجوم- و علی ابراهیمی سراجی -منجم آماتور- این موضوع بهدلیل وقوع لحظهی دقیق انقلاب زمستانی در ظهر ۱ دی است.
🎊 این پدیده، فرصتی فراهم کرده تا ایرانیان دو شب یلدای واقعی را جشن بگیرند.
🌞 لحظهی انقلاب زمستانی؛ علت دو شب یلدا!
انقلاب زمستانی در ساعت ۱۲:۵۰ ظهر جمعه، ۱ دیماه ۱۴۰۳، رخ میدهد.
این لحظه دقیقاً زمانی است که محور زمین، بیشترین انحراف را نسبت به خورشید پیدا میکند و طولانیترین شب و کوتاهترین روز سال در نیمکره شمالی رقم میخورد.
🧮 بر اساس محاسبات علمی، شبهای ۳۰ آذر و ۱ دی در بسیاری از مناطق ایران، از جمله تهران، تقریباً به یک اندازه طولانی خواهند بود.
در تهران، شب ۱ دی حدود یک ثانیه طولانیتر از شب ۳۰ آذر است.
🍉 بهاینترتیب، ایرانیان امسال میتوانند دو شب یلدای واقعی را تجربه کنند. این پدیده، نهتنها از نظر علمی جالب است؛ بلکه فرصتی کمنظیر برای گردهماییهای خانوادگی و جشنهای سنتی به شمار میرود.
منبع
🕵🏻♀️گردآورنده: کیانا شیرانی
🪐💫سفر به اعماق کیهان، با آکادمی اخترزیستشناسی ایران🪐💫
مجهولات
اگر دوس دارید تو جمعا مشارکت داشته باشید اما نمیتونید وارد بحثا بشید، خودتون آغازگر بحث باشید شب قب
اینم محتوا ویژه برای شروع بحث تو شب یلدا
من خودم تو جمع دوستای دانشگاهم خصوصا همیشه خیلی ساکت بودم
چون یا نمیتونستم تو بحثاشون مشارکت فعال داشته باشم
یا یه وقت جوگیر میشدم و همه زندگی خانوادگی مو تا هفت پشت میریختم وسط و بعد پشیمونی شدیییید..
دیدم بهترین راه همینه
هر شب یه موضوع جذاب پیدا میکنم، دربارش میخونم و فردا یه جور بحثو برمیگردونم به اون موضوع و جمعو دست میگیرم😀
اینجوری هم حرف زدم
هم وقتای دیگه کم حرف زدنم توجیه قشنگی پیدا میکنه
-حمیده قاطی هر بحثی نمیشه اما جایی که بخواد خوب بلده حرف بزنه-
این عبارتیه که بعد این تمرین زیاد درباره خودتون میشنوید ✨
هرچند بهرحال نچسب به نظر میاید ولی بهتر از خجالتی به نظر اومدنه🤝
.
بچهها راستی تصمیم گرفتم این کانالو بعنوان یه مرجع رسمی بیوتکنولوژی تو ایتا تشکیل بدم و درباره رشتهام باهاتون بیشتر صحبت کنم
اگر دوس داشتید بياید🤓
╔═🧬🦠═════════╗
@Eitaa_Biotech
╚═════════🧫🧪═╝
.
مجهولات
. بچهها راستی تصمیم گرفتم این کانالو بعنوان یه مرجع رسمی بیوتکنولوژی تو ایتا تشکیل بدم و درباره رشت
چقدر برای تولید محتوا خستهام😔😂
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت صد و چهل و هفتم: تیله های رنگی جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا ب
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و چهل و هشتم: الهام نیامد؟!
انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، باالخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر
روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...
- مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ...
از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود...
مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح
شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی
حاضر به ثبت نام می شد؟ ... به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... باالخره یه مدرسه
حاضر به ثبت نام شد ...
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ...
- االن الهام هم اینجاست ...
هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می
کرد...
- بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ...
مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ...
اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه
از الهام، نه از مادرم ... نه از من ...
حاال بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو
نشنیده بودم ...
دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت...
- جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ...
دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ...
- مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش
جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ...
تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ...
@mjholat
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت صد و چهل و هشتم: الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، باالخره نشست
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و چهل و نهم: دسته گل
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی
بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و
شیطنت های کودکانه اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ...
توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار
... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ...
حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...
پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا
به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم
بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ... شاید تا
نزدیک قفسه سینه من می رسید ...
مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های
سرد الهام ... یخ کرد ...آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر
کوچیکم ... اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ...
یا فقط در همون حد سالم اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ...
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ...
- الهام خانم داداش ... خوش اومدی ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم
گرفت...
سرم رو باال آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...
حاال که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و
به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
- دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ...
@mjholat
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت صد و چهل و نهم: دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به
#رمان_نسل_سوخته
•°قسمت صد و پنجاه°• آدم برفی
اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد
... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم
مدرسه ...الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده
باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... نه الهام حاضر به رفتن
پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ... دیگه مغزم کار
نمی کرد ...
- خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ...
بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا
بلند شدم ...
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف،
سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ...
سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ...
- هنوز خوابه؟ ...
- هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ...
رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ...
رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ...
- من نمی خوام برم مدرسه ...
با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ...
- کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم ...
زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ...- برو بیرون حوصله ات رو ندارم ...
اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ...
- پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ...
پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ...
- گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ...
این جمله مثل جمالت قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی
نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ...
- الهی به امید تو ...
همون طور که الهام خودش رو الی پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش
کردم ..
@mjholat
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته •°قسمت صد و پنجاه°• آدم برفی اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده ب
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و پنجاه و یکم: اعلان جنگ
صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ...
اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند
و با خنده گفتم
امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای
گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از
دستم نیوفتاده...
یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ...
سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بالیی سرش بیارم ...
سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...
- من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ...
حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ...
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم
وسط برف ها ... جیغ می زد و باال و پایین می پرید ...
خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از
اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ...
- مهران ...
و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ...
سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ...
سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ...
- دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...
گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ...- مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...
الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش
... و دوباره انداختمش الی برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ...
بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ...
تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ...
جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو
طرف، رد و بدل می شد ... تا اینکه باالخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما
دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کاله ... و حتی کفش ... وسط برف ها باال و پایین
می پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...
از طرف عضو بزرگ تر اعالن جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ...
ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ...
@mjholat