امروز در حالی که داشتم بخاطر سخت بسته شدن دکمههای پالتوی ۶ سال پیشم با افسردگی دست و پنجه نرم میکردم
دختره دقایقی پیش تو روشویی بهم گفت چقدر خوبی تو! بدنسازی میری؟:)))))
الان ذخایر اعتماد به نفسم تو بحث اندام تا سه سال دیگه تأمینه😔😂
بگذریم که وقتی خواستم جوابشو بدم یهو کلی تف از دهنم پاشید و محو شدم:)))💘
بچهها اینکه تا حالا سه بار سر اینکه بکگراند صفحه قفلم عکس آقاست با دوستام بحث کردم واقعا برام ناراحت کنندهاس.
نمیدونم این حرکت من تو محیط دانشگاه افراطی به حساب میاد یا نه
ولی نمیخوام الان دیگه تغییر بدم خودمو چون برخورد بچههای دانشگاه اینه. یعنی اگه قبل این برخوردا تغییر داده بودم باز پذیرفته بود برام...
امروز دختره گفت هر بار میزنم رو گوشیت ساعتو ببینم عکس اینو میبینم!خب تو الان واقعا مامانتو بیشتر دوس داری یا باباتو یا رهبرو؟ خب چرا عکس اونا بکگراندت نیس؟
منم گفتم رهبرو!
و واسه اینکه مفهوم شه براش گفتم حتی حاضرم مامان بابامو فدای رهبر و آرمانش کنم
و گفت پدری که برات این همه زحمت کشیده و قطعا هیچکس تو این دنیا مثل اون عاشقت نیست؟ پس من دیگه باهات هیچ حرفی ندارم!
لبخند زدم و گفتم اگه یقین نداشتم بیشتر از پدر دلسوز من و همه شماهاست این حرفو نمیزدم. منم همینطور.
مجهولات
بچهها اینکه تا حالا سه بار سر اینکه بکگراند صفحه قفلم عکس آقاست با دوستام بحث کردم واقعا برام نارا
البته اینم گفتم که مطمئنم انتظار پدر و مادرمم از من جز این نیست
بعدم جفتمون با خنده جمعش کردیم و شعار داد همه باید به عقاید هم احترام بزارن و ما اشتراکات خیلی ارزشمندتری داشتیم که از بین این همه آدم دور هم جمع شدیم و با هم دوست موندیم🦦
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/mjholat/17817
بازم دل پاک ماها
#دایگو
مجهولات
📪 پیام جدید https://eitaa.com/mjholat/17817 بازم دل پاک ماها #دایگو
آره بچهها واقعا بهتون ایمان دارم فقط میشه هر کدوم یه گوشه کار اون ۱۰۰۰ تا صلواتی که موقع برداشتن برگه نذر کردمم بگیرید؟!😔😂
مجهولات
امروز روز جهانی دختران قد کوتاه هست:)) روزم مبارک 😅
اللهاکبر بالاخره برا ماام روز زدن
یه پسر ۱۵۷،۸ سانتی تو دانشگاهمون هست
شایدم ۱۶۰ه البته ولی به چشم نمیاد
همیشه برام سوال بود این با کی ازدواج میکنه
تا اخیرا یه دختر ۱۴۰،۴۵ سانتی خیلی گوگولی چشم عسلی ککمکی دیدم تو دانشگامون..
الان عمیقا اميدوارم اینا به هم برسن🥲😂
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت صد و پنجاه و یکم: اعلان جنگ صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ...
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و پنجاه و دوم: بهار
دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای
خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود ... حتی برف های روی درخت
رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم
طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم ... و حتی
چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد ...
وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه مون سرخ سرخ بود ... و مثل موش آب کشیده،
خیس شده بودیم ...
مامان سریع حوله آورد ... پاهامون رو خشک کردیم ...
بعد از ظهر، الهام رو بردم ... پالتو، دستکش و چکمه خریدم... مخصوص کوه ... و برای
جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم ... چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون ...
من، الهام، سعید ... مادر باهامون نیومد ...
اطراف مشهد ... توی فضای باز ... آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم ... برف مشهد
آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود ... و این تقریبا برنامه هر
جمعه ما شد ... چه سعید می تونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می
موند ...
اوایل زیاد راه نمی رفتیم ... مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود ... الهام تازه کار بود ...
و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی ... مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش
... خیلی زود انرژیش رو از بین می برد ...
اما به مرور ... حس تازگی و هوای محشر برفی ... حال و هوای الهام رو هم عوض می
کرد ...
هر جا حس می کردم داره کم میاره ... دستش رو محکم می گرفتم ...
- نگران نباش ... خودم حواسم بهت هست
کوه بردن های الهام ... و راه و چاه بلد شدن خودم ... از حکمت های دیگه اون استخاره
ها بود ... حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد ... چهره گرفته، سرد و
بی روحی که ... کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید ...
و اوج این روح و زندگی ... رو زمانی توی صورت الهام دیدم ... که بین زمین و آسمان،
معلق ... داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم ...
با یه لیوان چای اومد سمتم ...
- خسته نباشی ... بیا پایین ... برات چایی آوردم ...
نه عین روزهای اول ... و قبل از جدا شدن از ما ... اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود ...
عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد ... خوب نشده بود ...
اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود ... هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت ...
که توکل بر خدا ... اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم ...
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود ...
- اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم ... با خودت چی کار کردی
پسر؟ ...
و من فقط خندیدم ... روزگار، استاد سخت گیری بود ... هر چند، قلبم با رفاقت و
حمایت خدا آرامش داشت ...
@mjholat
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت صد و پنجاه و دوم: بهار دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما نیم ساعت، ب
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و پنجاه و سوم: تماس ناشناس
از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا ... خودش
رو معرفی کرده ...
- شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن ... گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید
... و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می
خوایم نیرو گزینش کنیم ... می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این
برنامه استفاده کنیم ...
از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم ... محکم ... و در استفاده از کلمات و لغات فوق
العاده دقیق ...
- آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد
کسی بخوره ...
شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل ... به خاطر حس عمیق
کنجکاوی هم که شده ... یه سر برم اونجا ...
تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم ... مونده بودم چی بهشون گفته
که چنین تصویری از من ... برای اونها درست کرده ...
- هیچی ... چیز خاصی نگفتم ... فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم ... فقط همون
ماجرا رو براشون گفتم ...
جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد ...- ای بابا ... همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون
... اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ... ولی
چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ...
دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد
... من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم ...
دو دل شدم ... موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که
اتفاق افتاده بود ... چیز چندان خاصی نبود ... و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این
کلمات بود...
- این چیزها چیه گفتی پسر؟ ... نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ ... پس
فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ ...
تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود ... در نهایت دلم رو زدم به
دریا ... هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت ... و اینکه اولین بار
بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم ... هر چند برای اونها
عضو مفیدی نبودم ... اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه ... می
تونست تجربه فوق العاده ای باشه ...
@mjholat