مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت صد و شصت و نهم: تشنه لبیک سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افت
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و هفتاد: سرباز مخصوص
دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های
بی امانم ... و حاال ...
دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم
کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل
امام حسن عسکری ...
از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و
راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که
در کارنامه "عج
اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "
اش دو داشت ... شهید "حشمت اهلل امینی" ...
این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام
خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و
اشک، فریاد زده بودم ...
اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی
آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا
اون طور بهم ریخته بودم؟ ...همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه
ام ...
- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...
خندید ...
- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حاال که
اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی
رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...
با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غالم حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می
فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ
زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...
ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی
داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل
زدی به ساختمون ...
آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...
@mjholat
حرم حضرت معصومه(س)، برای من عین خونه آبجی بزرگه اس:)
بی دعوت میرم، میشینم اونجا، یه چایی میخورم، غر میزنم، صحبت میکنم، همیشه ام بعدش اتفاقات قشنگی برام میافته که کمکشونو تو زندگیم حس میکنم:)✨
وقتی میبینم از کانالی که بالوضوح هنوز هست و مخاطبانی داره حذف شدم
خیلی برام جالبه
خیلی..
اینکه آیا من با اون شخص مثلا فامیل بودم و نمیدونستم که ریموو ام کرده (و ای کاش میدونستم که قبل از ریموو شدنم سعی کنم بشناسمش)
آیا بین من و اون که اصلا نمیدونم کیه دقیقا، کدورتی بوده که به خاطر نمیارم؟
آیا خواسته درباره من چیزی بگه که جلوم راحت نبوده؟
یا آیا مجهولاتو داشته و اکانتمو دیده و گفته عه این دختره رومخ ریمووش کنم؟
خلاصه از این حرکات انتحاری نزنید و منو با این سوالات تنها نزارید:))😂🍃
مجهولات
📪 پیام جدید پارت آخرو نمیذاری؟🥲 وای دلم براش تنگ میشه #دایگو
منم خیلی😭💘
بریم که تمومش کنیم:)✨
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت صد و هفتاد: سرباز مخصوص دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون
#رمان_نسل_سوخته
قسمت آخر: چشم های کور من
پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا
بود...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ...
فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...ـ خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ...
همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت
های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه
منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حاال ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که
به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا... آقا جان... چقدر کور بودم... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه
آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه
زده بودن ... و من از دور ...
ـ به همین سالم از دور هم راضیم... سالم مرد... نمی دونم کی؟ چند روز دیگه؟ ... چند
سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی
رو که یه سرباز الزم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ...
از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون
روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ... چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ...
و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ...
و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
@mjholat