eitaa logo
مجهولات
191 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
482 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
به به😍😂
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 بابا نگاهی زیرکانه بین من و داریوش نگاهی رد و بدل کرد و گفت: - چه خوب... چطوره این‌بار داریوشم همراهت بیاد شاید تونست با شماها جور بشه و این مدت اونم سرش گرم بمونه! رنگ از رخم پرید! جدا از این‌که بالوضوح داریوش قرار بود به پایم باشد رفتارهای بچه گانه اش را چطور توجیه میکردم؟ اما الان هرچه میگفتم فقط بابا حساس تر میشد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: - آره... اگر خودش دوست داره چرا که نه؟ داریوش قطعا دوست نداشت. اما نمیدانم بابا من را خر فرض کرده بود یا خودش را؟ دست داریوش را که روی دنده بود فشرد. او هم با لبخندی تصنعی گفت: - حتما! چرا که نه! و بابا، با تکان دادن سر او را تحسین کرد. عصر ساعت ۶ آماده شدم. به در اتاق داریوش کوبیدم. - شازده؟ آماده نشدی؟ همان لحظه بیرون آمد. با چهره ای بشاش سر تا پایش را نشانم داد و گفت: - چرا تموم شد، چطوره؟ با دیدن کت و شلوارش از خنده منفجر شدم! - داریوششش! داداش این چه وضعشه؟ مهمونی رسمی که نیست، یه دورهمیه چارتا خل و چل دور هم جمع میشیم. نمیخواد انقدر رسمی باشی همون خودت باش اوکیه. با دست محکم روی پیشانی‌اش کوبید. دوباره به اتاقش برگشت. چند دقیقه بعد با سر و وضع متعادل تری برگشت. بابا خواب بود که رفتیم، آدرس را برایش خواندم. چند دقیقه بعد به خانه ستاره رسیدیم. چاکر و مخلص پایه اول نازی! آخ که امروز چقدر شباهت اسمی این دختر را با مستخدممان دست میگرفتم و می‌خندیدم. با انگیزه و لبخند خاصی وارد شدم. وقتی پشت در رسیدیم استرس را بالوضوح در چهره داریوش میدیدم. خندیدم و گفتم: - وای انقدر اضطراب نداشته باش! مثل همین جمع خودمون و برو بچ فامیلیم دیگه، اصلا انقدر همه پایه ان بعد دو ساعت دیگه به زور باید از جمع کشیدت بیرون قول میدم. دلش را کاملا ظاهری به حرف‌هایم خوش کرد. یک دکمه دیگر از لباس چهارخانه اش را که روی تی‌شرت سفید رنگی پوشیده بود بست. چشم غره ای رفتم. زنگ واحدشان را فشردم. کمی بعد صدای جیغ جیغوی ستاره از پشت آیفون آمد: - کیـــــه؟ 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 کمی بعد صدای جیغ جیغوی ستاره از پشت آیفون آمد. - کیـــه - فلان کیه، درو باز کن. - عههه آزاد تویی؟ بی بالا. چشم غره ای از سر حرص رفتم. چرا این دختر تا این حد لحن حرف زدنش را تغییر داده بود؟ پوزخندی زدم. وارد شدم. داریوش هم پشت سرم آمد. تا در آسانسور را باز کردم با چهره بشاش افشین مواجه شدم که ناگهان تبدیل به چشم و دهانی باز شد! جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم: - سلام خوبی؟ رنگ پریده گفت: - م..ممنون! نگذاشتم خودش سوال کند و گفتم: - داریوش، ملغب به داداش! و بعد با دست اشاره ای به افشین کردم. رو به داریوش گفتم: - ایشونم آقا افشین؛ چشم و ابرویی هم برای افشین آمدم که بیش از این ضایع بازی در نیاورد. فوری دستش را سمت داریوش دراز کرد و گفت: - خوشبختم داریوش خان! او هم تند تند سرش را به بالا و پایین تکان داد و لبخندی زد. هر دو سوار آسانسور شدیم. متعجب به افشین که سوار نمیشد نگاهی کردم. آب دهانش را قورت داد و گفت: - من زودتر با پله میرم به ستاره بگم مهمون ویژه داریم. فورا باشه ای گفتم که درب را بست و بدو بالا رفت! داریوش گفت: - این اصلا چرا اومد پایین؟ پوزخندی زدم و گفتم: - میخواست بیاد، که بعد پیاده بره بالا لاغر بشه! خودش فهمید سوالش بی‌جا بوده. سکوت کرد. وقتی رسیدیم گوشه در باز بود. با عبور از راهروی اندرونی نگاهم به جمع افتاد. سلام گرمی کردم که همه نگاه ها سمتمان چرخید و روی داریوش قفل شد. او هم چهره اش رنگ باخت. با تن صدای پایینی سلام کرد. من اما با انرژی گفتم: - خببب، معرفی میکنم داریوش ملغب به داداش بنده! همه باز بی هیچ حرفی، نگاهی لبخندوار بین هم رد و بدل کردند. شاهرخ بالاخره سکوت را شکست. نزدیکمان آمد. با داریوش دست داد و گفت: - خوشبختم داریوش، من شاهرخم. بعد یکی یکی بچه ها را معرفی کرد. با چشم تشکر کردم. او هم با دست و سر گفت: - مخلصیم! افشین گویا از همین چند حرکت هم زیاد خوشش نیامده بود. چشم غره ای برای شاهرخ رفت. با حرص گوشه ای نشست. ته دلم غنج رفت! با لبخندی نشستم. گوشی را برداشتم و شماره نازی را گرفتم. - الو سلام نازی خوبی؟ نگاه متعجب همه به من دوخته شد! - میگما امشب یه شام سبک بپز... الان جایی دعوتیم شب قطعا زیاد اشتها نداریم، حوض حیاطم یادت نره اوکی کنی! تماس را که قطع کردم دنیا گفت: - کی بود؟ لبخند ملیحی زدم و گفتم: - کی؟ این؟ با حرکت سر تایید کرد. بی توجه گفتم: - نازی، مستخدم خونمون. با سرخ شدن رنگ نازی، سکوت خفه کننده ای بر جمع حکم فرما شد. نمی‌توانستم جلوی خنده ام را بیش از این بگیرم. از شدت خنده صورتم سرخ و لپ‌هایم پر از باد شده بود. ناگهان نازی با لحن مزخرفی گفت: - مَ دیه نمی تونم ای فضا رو تَحَ مُل کنم! یه سره دَرَم اهانت میشنوم... تو آزاده! مَلومه خیلی داره به من حسودیت میشه... دیگر واقعا نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و منفجر شدم! - دیوونه تو یه‌جور حرف میزنی یکی ندونه فکر میکنه از بدو تولد لس آنجلسی، جایی بودی، برای اولین بار پات به ایران باز شده که در این حد مزخرف فارسی حرف میزنی! من همین الان یه ترکیه ای الاصل بیارم ۴ تا جمله فارسی یادش بدم تکرار کنه بهتر از تو میگه. دو سال رفتی اونور آب، تازه نه برای تحصیل و کار.. برای عیاشی، بعد انقدر خودتو گرفتی؟ 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
- تقدیمت باد 🌱 @amodnbat
♥️♥️:♥️♥️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 کش پا روی مبل نشستم. سر انگشتانم را در دست هایم گرفتم و ادامه دادم: - در ضمن هیچ دلیلی نمی‌بینم که به خود فروخته ای مثل تو حسودیم بشه دختره ی افاده ای. با دیدن اوضاع نازی، داریوش تا گردن سرخ شد. به سختی خنده اش را میخورد. آنطرف افشین هم تکه هلویی که داشت میجوید توی حلقش رفت. شدیدا به سرفه افتاد. شاهرخ دستش را گرفت. دو نفری دویدند سمت اندرونی و محو و مفهوم صدای خنده شان آمد. ستاره چشم غره ای به من رفت و لب زد: - خیلی الاغی! برایش زبان در آوردم. نازی یک‌دفعه زد زیر گریه و کیفش را روی دوشش گذاشت. - مَ دیه میرم... دیه تَحَ مُل ائانتای شما رو نَدَرَم! شما هَ همدون به من حسودید! براتون متاسفم! سمت در دوید. ستاره هم پشت سرش به راه افتاد. به محض اینکه دستگیره را چرخاند گفتم: - اینجا تهرانه نه استانبول؛ شال و مانتو تو فراموش کردی. بعد با خنده ای خودم را روی کاناپه رها کردم. - نکنه دلت برای گشت ارشاد تنگ شده خانم مسبوق السابقه؟ دوباره بغض کرد. تن صدایش را بالا برد. درحالی که سمت ستاره می‌رفت تا مانتو و شالش را بگیرد گفت: - آره حواسم نبود ایجا تِرانه! یه جای مُزَرَف برای شما آدمای مُزَرَف... باید تو همی جا بمونید و بپوسید چو لیاقت خارج اومدنو ندارید. این‌بار نیم خیز شدم. گوشه شالم را که آویزان شده بود روی شانه ام انداختم. - خانم خارجی... حالا که انقدر ادعا داری بزار بگم همین پسرعموی من الان دو تا داداشاش و خواهرش و مامانش و باباش خارج از کشورن، در حدی که اگر همین الان اراده کنم میتونم ویزامو بردارم و فقط با یه تماس راه بیافتم برم هرجای دنیا که دلم خواست! ولی از یه جایی به بعد بحث، بحث شرفه و بی شرفی! یکی میشه تو و همه چیزش ارائه قوس کمر و باسن و سینش و موهای افشونش به پسرای هرزه ی اونور آبی، یکی ام مثل من میمونه این‌جا چون فهمیده اگر بحث، بحث پیشرفته تو همین کشورم میشه اوج پیشرفت و داشت، تو همین کشورم میشه خوشی کرد. چشمانم را ریز کردم. دستانم را در هم قفل کردم و ادامه دادم: - پس هیچ دلیلی نمی‌بینم برم مثل بدبختا پناهنده کشور دیگه ای بشم چون یه عده هی جار میزنن مرغ همسایه غازه! فکم از حرص می‌لرزید... پاهایم رعشه ای عصبی گرفته بود. چرا داریوش یک ذره جنتلمن بازی در نمی آورد؟ مثلا برود یقه اش را بگیرد و درگیر شود! این هم شانس بود من داشتم؟ همچنان به نازی زل زده بودم. یک‌دفعه شروع کرد به جیغ جیغ کردن و فحش ترکیه ای دادن! همان لحظه افشین مانتو و شالش را از دست ستاره کشید. جلوی در پرت کرد. پشت یقه تاپ آستین کتفی اش را گرفت. همان چند قدمی را که تا خروجی مانده بود کشاندش و بیرونش کرد. در را بست. کلافه به آن تکیه داد. لبخندی محو و جذاب زد و گفت: - دانکیِ مانکیِ فراگی! همه زدند زیر خنده. جز ستاره که با غیظ نگاهش را بین من و افشین رد و بدل میکرد... یکدفعه مشتی به گلدان بلوری روی میز کوبید. گلدان روی زمین افتاد و خرد و خاک‌شیر شد! داد زد: - این مهمونی همش بخاطر نازی بود، ولی شما ها گند زدید توش! تو، تو آزاده، خیلی حسود و بی چشم و رویی. اون بخاطر ور ور کردنای تو از پیشمون رفت. فوری از خونم گمشو بیرون. از شدت بی ادبی اش شدیدا تعجب کرده بودم! کارد میزدی خونم در نمی آمد... داریوش هم اگر میتوانست همان وسط خودش را خیس و شروع میکرد به ناخن جویدن! داشت گریه ام میگرفت که افشین نزدیکش شد. - تو با اجازه کی اینطور باهاش صحبت میکنی؟ حالا شیر غرّا موش شد و گفت: - با کی؟ افشین دکمه اول یقه تی‌شرتش را بست. با اخم تلخی نگاهش را از ستاره گرفت و به من و داریوش داد. - بیاید بریم. ستاره با ناباوری چشم غره ای رفت که افشین گفت: - امروز خوب جلو مهمون جدیدمون آبروداری کردی! 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ولادت امام حسین(ع) مبارک 😍✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 بعد پشت سر ما خارج شد و در را بست. سوار آسانسور که شدیم با لبخندی رو به داریوش گفت: - خیلی شرمندتون شدیم آقا داریوش! البته مطمئنا خودتون میدونید که اوضاع همیشه اینجورام ابری نیست، ولی تو روابط دوستی اینجور مشکلاتم گاها پیش میاد. داریوش هم لبخندی زد. - نه خواهش میکنم. من حقیقت کلا زیاد تو این فضا ها نیستم و نمیتونم قضاوت کنم... ولی همین که افراد با شعوری مثل شما هم تو جمع هستن عالیه! افشین دست روی سینه گذاشت و گفت: - خواهش میکنم داداش لطف داری. که در آسانسور باز شد .به همکف رسیده بودیم. به محض پیاده شدن افشین رو به داریوش گفت: - دوست داشتید شمارتونو بگید من داشته باشم. دیگر چشم‌هایم گرد تر از این نمی‌شد! این بار این بشر چه نقشه ای در سرش داشت؟ شماره های هم را گرفتند که داریوش گفت: - خب، حالا چی سیو کنم؟ با لبخندی گفت: - افشینم. به سختی خودم را بالا کشیدم تا ببینم چه اسمی برایش می‌گذارد؟ تایپ کرد: " اولین دوستم افشین " نزدیک بود از خنده روده بر شوم! یعنی واقعا داریوش تابحال حتی یک دوست هم نداشت؟ چطور میتوانست اینطور دوام بیاورد؟ ذهنم شدیدا درگیر شده بود. در همان بهت، لبخندی زدم. خداحافظی کردیم. سوار ماشین که شدم زدم زیر خنده و گفتم: - داریوش تو ام شانس نداری، این اولین باری که اومدی افتاد به سگ بازی و پاچه‌گیری! لبخندی ویژه زد و گفت: - نه بابا! واقعا تا حالا این روتو ندیده بودم. - خوبه، حالا دوباره ام باهام میای یا نه؟ با انگشت روی فرمان ماشین ضرب گرفت و گفت: - اگر آقا افشین بیان که آره. زدم زیر خنده! - داریوش، وقتی باهاش دوستی دیگه میتونی صداش کنی افشین! آقا و فعل جمع نمیخواد. سرش را خاراند و گفت: - راست میگی! نیم ساعت بعد خانه بودیم. همین‌که لباس هایمان را عوض کردیم و روبروی تلوزیون کنار بابا نشستیم لبخندی زد و گفت: - خب چطور بود؟ من پوزخندی زدم و گفتم: - چرت! اما داریوش زد زیر خنده و با آب و تاب شروع به تعریف کرد. - عمو یعنی برات از امروز آزاده بگم خودتم تو کف تربیتت میمونی! اصلا من تا حالا این روی آزاده رو ندیده بودم... یه دختره پر مدعا اومده بود از ترکیه چنان شست و گذاشتش کنار که کلا دمشو گذاشت رو کولش و رفت. از نظرم مدیر روابط عمومی خواستی هیچ‌کس بهتر از دختر خودت نیست! ضمن اضطرابی که داشتم از اینکه چیز اضافه ای نگوید، با این حرفش اما لب گزیدم. خنده کوتاهی کردم که بابا گفت: - پس هم‌چینم بد نگذشته آزاده خانم! نگاهم را از او گرفتم و به انگشتانم دادم. - چه بدونم والا... برای شنیدن ادامه بحثشان نماندم. به اتاقم رفتم. شال و شنلم را کندم. نشستم روی صندلی چرخ دار جلوی میز و شماره افشین را گرفتم. - الو؟ - الو سلام خوبی؟ - ممنون شما خوبی جناب اولین رفیق؟ 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از استاد وکیلی
👓نمی توان بر اساس ظاهر افراد در موردشان قضاوت نمود،چه بسا اهل معصیتی را که به دید حقارت به آنها می نگریم اما قلبشان❤️به نور محبت ائمه علیهم السلام هنوز روشن است و عاقبت به خیر می شوند و چه بسیار کسانی که به ظاهر اهل تقوا و عمل صالح اند اما به دلیل برخی اشتباهات در آخر کار سقوط می کنند🖤 حضرت استادوکیلی ☑️ @ostad_vakili | towhid.org
ولی من اون من و، روزی که به یه دوست عزیزم گفتم - میتونم خیلی دوستت داشته باشم ولی هرگز نمیتونی دوست صمیمیم باشی چون دوست صمیمیم یه نفر دیگه است در حالی که اون یه نفر دیگه همون موقع ولم کرده بود و با یکی دیگه بود و الانم دیگه کلا باهاش ارتباطی ندارم ... نه تنها نمی بخشم ، بلکه درکم نمیکنم ! چه بی وجدان و بی سیاست بودم ... بچه بودم . خیلی دلم میخواد به اون دوستم(اولیه) که دیگه رفته زنگ بزنم و بگم خیلی دوستش دارم . ولی همیشه تو تماس خراب میکنم . و حضوری ام دیگه نمیتونم ببینمش :) چون الان کیلومتر ها ازم دوره ...