eitaa logo
مجهولات
174 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
455 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
کنار آرامگاه شهید مدافع حرمی که امروز اینجا دفن شدن به یادتون بودم:)
آبی...
و نور ..✨
تجدید بیعت با رفیق شهید🙂🌿
اگر چه شلغمی و من رو زشت میدانی ... ولی بدان گل رُک گو، به دل تو میمانی !
هدایت شده از - سیده‌جانآ
تبریککک مجهولات😁❤️ از طرف @seyedehjana
مجهولات
تبریککک مجهولات😁❤️ از طرف @seyedehjana
چه سرعتی 😀 خیلی قشنگه😍✨ ممنون 😚💕
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 هرکدام به سویی رفتند. من هم سراغ مایکرویو تا خاموشش کنم. گوجه خیارشور خرد شده را هم همراه کتلت ها روی میز چیدم. چند قطعه نان سنگک گوشه میز گذاستم. همان موقع هر دو بیرون آمدند. اول نگاهی به خودشان و بعد هم به یکدیگر انداختند. بلند خندیدم. برایشان دستی زدم و گفتم: - عالی شدید،عالی! داریوش تکانی به خودش داد و گفت: - حس میکنم رو ابرام اصلا! از خنده دستم را جلوی دهانم گذاشتم. با آن یکی دست اشاره ای به میز کردم تا بنشینیم و شام بخوریم. هنوز لقمه اول را در دهانم نگذاشته بودم که گوشی بابا زنگ خورد و با عذرخواهی کوتاهی سمتش رفت. قبل از آنکه پاسخ دهد، مکثی طولانی کرد که گفتم: - کیه؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: - مهدی! لبخندی زدم. - دایی؟! - آره. داریوش همچنان تمام توجهش به غذایش بود که بابا تماس را وصل کرد. - سلام، بفرمایید. قرار بود فردا نهار دعوتمان کنند. دل توی دلم نبود که بابا از سر ناسازگاری بر نخیزد و قبول کند. - بله بله بسیار هم عالی.. ولی متاسفانه این روزا سرم تو شرکت شدیدا شلوغه نمیتونم قول بدم! چشم غره ای به در و دیوار رفتم. محکم روی میز کوبیدم. داریوش با دهان پر و لحن چندش آوری گفت: - میخوای بری فردا؟ دهانم را پر از باد کردم و مثل خودش گفتم: - آره! سری به نشانه تایید تکان داد. لقمه اش را فرو داد. رو به بابا با اشاره گفت: - عمو فردا من و آزاده ام هستیم که کارا رو اوکی میکنیم! بابا تاملی کرد. با لبخندی در جواب تعارفات مجدد دایی گفت: - چشم آقا مهدی، ان‌شاءالله مزاحمتون میشیم. با ذوق نگاهی به داریوش کردم و گفتم: - وای ممنون که بالاخره یه بار مفید واقع شدی! لبخندی ناشیانه زد. دوباره به جان غذا افتاد که گفتم: - حالا واقعا فردا چکار کنیم؟ پیروزمندانه نگاهم کرد و گفت: - بسپرش به من و.. رفیقم! دهانم از تعجب باز مانده بود که گفت: - قبلا تعارف کرده بود اگر کاری بود بیام. نمیدونم چقدر از شرکت داری سرش بشه، ولی حداقل در حد نوچه قطعا خوب عمل میکنه! با قلبی لبریز از بهت و پیروزمندی، لبخندی زورکی تحویلش دادم و گفتم: - آ.. آره، خوبه. روی صورتم ریز شد و گفت: - تو بیش تر از من میشناسیش، اینکاره هست؟ - آره، آره، اصلا رشته دانشگاهیش حسابداریه! تو کارشم وارده، تا دو سه ماه پیش جانشین مدیر عامل شرکت باباش بود. نفس عمیقی کشیدم. - ولی بعد تصمیم گرفت بیشتر بچسبه به درسش و ادامه نداد. بعلاوه تابستون بود و یه کم وقت براش عشق و حال و اینا میخواست! کف دست هایم را محکم به هم کوبیدم. - اما اگر به تو گفته میاد، میاد حتما! 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
اگر صدای زن و آلات موسیقی حرام نبود تا الان یک آلبوم بیرون داده بودم .. اون‌قدر که به خواندن و نواختن علاقه دارم :)
- تو بهترین آدم رو زمینی ! + پس ببین تو کی هستی که بهترین آدم زمین انتخابت کرده !