مجهولات
و پس پریروز
و چند ساله که هر روز روز چندین مادر ایرانی این بلا رو سر بچه هاشون میارن:)
مجهولات
و چند ساله که هر روز روز چندین مادر ایرانی این بلا رو سر بچه هاشون میارن:)
قاتل بچه شیعه های سرباز امام زمان (عج) میشن و همینطور قرن ها ظهور و عقب میندازن :)
۸۰ درصد این بچه ها حلال زاده ان و سقط با رضایت مادر و پدر انجام میشه
اکثر اون پدر مادر ها از تمکن مالی کافی و حتی بالا برخوردارن
درصد بالایی از اون ها فاقد هرگونه مشکل ژنتیکی و.. هستن
و درصدی از اون ها هم بدنشون کاملا تشکیل شده و روح در جسمشون دمیده شده:)
و این یعنی یک جامعه قاتل !
و سکوت رسانه ها !
همون رسانه هایی که برای زیر خاک کردن چند تا جوجه چه غوغایی کردن :)
من هرگز اینجا رو دیل نمیزنم
هنوز تا خبر قبولی دانشگاه و رفتنم قاطی خروسا و به دنیا اومدن جوجوم و .. خلاصه عکس اعلامیه ترحیمم و براتون نفرستن هستم😂🖐
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت51
ناگهان دلم خالی شد. نگار هم؟
به سادگی توانستم قیافه اش را در آن لحظه تصور کنم. گونه هایش گل انداخته بود. حلقه چشمانش را اشکی از سر ذوق پر کرده بود. برای این که جا خوردنم، حال خوبش را به هم نریزد با صدای جیغ مانند و شادی تصنعی گفتم:
- Oh! Really happy!
(اوه! واقعا مبارک باشه!)
چند لحظه بعد اضافه کردم:
- راستی با چه شرایطی؟
انگار بینی اش را بالا کشید. خنده ای کرد و گفت:
- همه چیز خوبه. بابام تحقیق کرده. ایمیلی که پیام رو ارسال کرده یه ایمیل معتبره و خوشبختانه همه چیز کاملا واقعیه!
نفس عمیقی کشید. با لحنی که پر از التماس بود گفت:
- Pray, pray that it fits
(دعا کن، دعا کن که جور بشه)
کوتاه و پر درد خندیدم...
- چرا باید این دعا رو بکنم وقتی قراره کسی که برام مثل خواهره بره یه جای دور و دیگه نبینمش؟
- آزاده عزیزم...
آهی کشید.
- I really did not expect such a word!
(واقعا توقع اینجور حرفی رو نداشتم!)
میدونی برای خودمم سخته جدایی از تک تک اعضای خانواده، خصوصا کسایی که خیلی بهم نزدیکن... ولی این پیشنهاد اونقدری وسوسه کننده هست باعث بشه قید این چیزا رو بزنم!
محکم، اما کلافه گفتم:
- Well I really congratulate you . and I hope you are successful !
(خب واقعا به تو تبریک میگم. و امیدوارم موفق باشی!)
ذوق زده خنده ای کرد.
- مرســـی ! ولی قبل از اون که برم میخواستم برام یه کاری بکنی، مثل همیشه یک مدل جدید مانتو دیدم که فقط دست و پنجه طلایی تو از پسش بر میاد!
ابرویی از سر تعجب بالا انداختم!
- دیگه مانتو رو ول کن! برو در مورد پوشش مردم اون کشوری که قراره بهش مهاجرت کنی تحقیق کن که چند تا لباس برات بدوزم اونجا لازم نباشه کلی پول اضافه بدی..!
-Yes, you are right!
(آره، راست میگی!)
اصلا حواسم نبود! اصلا!
خنده مستانه ای کرد.
- پس منتظرم باش جمعه صبح میام خونتون
- اوکی حتما منتظرتم. سلامم برسون!
گوشی را با حرص سرجایش کوبیدم. داریوش با خنده گفت:
- چی شد؟
- نخودچی شد!
خندید و گفت:
- راجع به روابط مشترک ایران و اتحادیه اروپا به نتیجه رسیدید؟
برایش زبان در آوردم.
- نه منتظر شدیم از تو ام نظر نهایی رو بپرسیم، بعد نتیجه رو ابلاغ کنیم.
در پی حرفم قهقه ای بلند کرد که با چشم غره بابا ناگهان ساکت شد!
کتلت هایی که نازی پخته بود گذاشتم داخل مایکرویو و فوری به اتاقم رفتم. دو تا زیرشلواری چهارخانه آبی، سورمه ای، مشکی با زمینه سفید که آماده کرده بودم بودم را دوخت نهایی زدم. بدو پایین بردم. با خنده ابرویی بالا انداختم.
- خب، بفرمایید اینم یه ست محشر برا شما دوتا!
هر دو از تعجب و خنده دهانشان باز مانده بود. دو زیرشلواری را در هوا تکان تکان دادم و گفتم:
- فوری برید بپوشید ببینم!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
همین بر باد رفته ، یه بیت قشنگی داشت میگفت؛
من از دلبستگی ها زخم خوردم، دلم یک عشق بی آزار میخواد ...
امروز بجای اینکه عصر بگوییم آه نیامد؛
حداقل از صبح، جوری منتظرش باشیم که عصر شرمنده خودمان نباشیم...