فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بی سیم ها به تابوت ها وصل بود و وقتی میزاشتی در گوشت یک پیام از یک شهید پخش میشد🙂
و برای من شهید آوینی بود😍
سید شهیدان اهل قلم🖋✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت60
فوری سراغ لپتاپم رفتم صورت حساب ها را بار دیگر بالا و پایین کردم. چند مورد را جدا کرده و نفهمیدم چی شد که از خستگی خوابم برد... صبح ساعت هفت با صدای تماس گوشی بیدار شدم و فورا از جا پریدم! دست و صورتم را شستم. تا سر میز نشستم صبحانه ام را بخورم نگاهم به شوکت افتاد. پوزخندی زدم و گفتم:
- سلام خانم خبرچین!
با تته پته سلامی کرد. فورا رفت که مشغول خوردن صبحانه شدم. هنوز لقمه اول، دوم را در دهانم نگذاشته بودم که با چهره عبوس بابا مواجه شدم! روبرویم نشست. آب دهانم را قورت دادم و سلامی کردم. اوهم سلام کرد و بی مقدمه گفت:
- استخدامت تو شرکت آقای یوسفپور رو تبریک میگم!
رنگ از رخم پرید! او از کجا فهمیده بود؟ فوری فک بازم را جمع کردم. با خنده ای خودم را به ندانستن زدم.
- چی میگید بابا؟ اشتباه میکنید!
دو برگه با گوشه نویس نام شرکت، روی میز پرت کرد و گفت:
- من چیزی نمیگم، این برگه ها خودشون گویای همه چیز هستن.
سلقمه هایم توی هم رفت. شاکی گفتم:
- شما دیشب بی اجازه من اومدید تو اتاقم، بالای سرم؟
- اینجا خونه خودمه، فکر نکنم لازم باشه از تو اجازه بگیرم!
- اولا که من اصلا استخدام اون شرکت نیستم، اینا فقط چند تا برگه است که دست منه.
صدایم را ناگهان بالا بردم:
- دوما من به اندازه یه اتاق نمیتونم تو این خونه چهار متر فضای شخصی داشته باشم؟
روی میز کوبید و داد زد:
- میتونی داشته باشی ولی به شرطی که توش همه غلطی نکنی!
- کار کردن غلط کردنه؟
- برای کسی که اتاق لوکس و نائب رئیس بودن تو کارخونه پدر خودشو ول میکنه و میره میشه مشاور مالی شرکت دشمن خونی پدرش، بله که کار کردن عاره؛ از عارم بدتر...
افشین تو با این رفتارات مایه ننگ من و خودت و همه ی مایی!
با فک لرزان در چشمان سرخش نگاه کردم. لیوان چای را آنقدر در مشتم فشردم که نزدیک بود بشکند! برگه ها را از روی میز جمع کردم. به اتاقم رفتم و هر چه بود دوباره در کیف گذاشتم تا حاضر شوم و بیرون بروم. در را که باز میکردم نگاهم را در نگاه بابا قفل کردم و گفتم:
- از بچگی پامو که از جاده معیارات کج گذاشتم شدم مایه ننگ!
بسه دیگه، بسه! از دوست داشته نشدن خسته شدم. از آقا زاده ی جناب آقای رستمی بودن خسته شدم، از وسیله پز دادن برای تو بودن خسته شدم.
دستم را توی جیب شلوارم کرد. پوزخندی زدم و گفتم:
- یادته هنوز چقدر بچه بودم که هر مجلسی خواستی منو با خودت کشوندی بردی و وقتی مست قمارت شدی نفهمیدی من کجام؟ با کی ام؟ چه غلطی میکنم؟ چه بلایی سرم میاد؟ اینارو یادته و هنوزم پسرم پسرم میکنی؟
اینبار صدایم را بالا بردم و با تحکم گفتم:
- جناب آقای رستمی من دیگه نمیخوام نوچه ات باشم. همچنین نمیخوام دختر غیرقابل تحمل اون اشرفی رم ببندی به ریشم برا بهبود شرایط خودت و بهم بخندی!
ولم کنید برم! همین.
هر چه بد و بیراه پشت سرم گفت، توجهی نکردم. گوشم پر بود. سوار ماشین شده و از پارکینگ که خارج شدم به نیما زنگ زدم.
- الو سلام خوبی؟
- سلاااام! چه عجب آقا افشین؟
لب گزیدم و بی حوصله گفتم:
- یه آپارتمان هفتاد، هشتاد متری مبله میخوام برام جور کنی تا بعداز ظهر میتونی؟ پولم بگو هرچی میشه نیم ساعت دیگه به حسابته.
- داداش سخت شد شرایط..!
عصبی خندیدم. دستم را به فرمان کوبیدم و گفتم:
- ببین حنات برا من دیگه رنگی نداره. میدونم اراده کنی همین یک ساعت دیگه ویلا چالوس ام میتونی اوکی کنی پس برو سر اصل مطلب.
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مجهولات
من اگه نویسنده بودم، شبیه «عزیز نسین» مینوشتم. تو شبیه کدوم نویسندهای؟ بازی کن و ۹۰٪ تخفیف آثار هم
بسم الله .
فور کنید براتون روایت کنم لحظه ای که نویسنده مورد علاقتون داستان زندگیتون رو مینویسه و یک جلد از کتاب رو براتون هدیه میاره:)!
* فرستادن نتیجه تست سایتی که ریپلای کردم، تو کانالتون خیلی بهم کمک میکنه .
(خصوصی ها و دنبال کننده ها ناشناس کانال)
- شاید محدود ...
@mjholat
@syah_315
آفتاب نورش را از پشت پنجره های چوبی به داخل خانه ریخته بود. برگ های زرد و نارنجی نارون و بید و نارنج، کف حیاط را پوشانده بود. تازه کتاب را تمام کرده بود که زنگ خانه به صدا در آمد! منتظر مهمان نبود، ولی لبخندی بر لبش نشست! خودش پشت در رفت و در را باز کرد. یک دسته گل بود، و یک دست.. که چهره را با گل ها پوشانده بود! خندید!
- سلام!
آغوشش را باز و مهمان عزیزش محکم بغل کرد!
آمدند تو. دو چای قند پهلو ریخت و روبرویش گذاشت. بار دیگر کتاب را ورق زد. به چشمان نویسنده چشم دوخت، لبخند مهربانی که یک زمان تنها فقط حسرت از نزدیک دیدنش را داشت!
کتاب را بست و گفت:
- آقا/خانم ؛ عالی بود! اثرتون اونقدر زنده بود که انگار یک بار دیگه زندگی کردم! مسحور شدم! باز عین اون سال ها با فصل به فصل داستان خندیدم و گریه کردم! شما به من فرصت دوباره زندگی کردن دادید!
بعد تعارف کرد چاییاش را بنوشد، این بار کتاب را که باز کرد، سراغ صفحه های ستاره دار رفت. با قید چند ولی، که حیف بود در تیراژ های بعدی اصلاح نشود!
از طرف:
@mjholat
مجهولات
بسم الله . فور کنید براتون روایت کنم لحظه ای که نویسنده مورد علاقتون داستان زندگیتون رو مینویسه و ی
همسایه هایی که دوست دارن این سبک تقدیمی رو لطفا فور کنن🌱
من خواستم همینجور بدم، دیدم زیادید ماشاءالله 😅✨
@bi_ahamit
در حالی که کتاب را زیر بغل زده بود، نفس نفس زنان به داخل مترو پرید. همان لحظه در بسته شد. بین سر و صدای جمعیت فریاد زد:
- یا همین حالا! یا خوشبینانه یک ماه دیگه!
+ ...
- بله آقا/خانم! بله من سرم بسیار شلوغه، من هر روز باید آب بخورم، برای خودم گوشت کباب کنم، کاهو ها رو برای سالاد خورد کنم و غذا بخورم! همچنین یازده ساعت خواب و در کنارش دفع مزاج به مدت خوندن یک دور کتاب جنایت و مکافات، همه چیز هایی هستن که وقت شریفم و میگیرن و باعث میشن تو بستن قرار های ملاقات به مشکل بخورم! الان خوشبختانه بیرونم و پیشنهاد میکنم هرجا که هستید بگید تا خودم و بهتون برسونم!
+ ...
قهقه ای سر داد.
- بله حتما! تا دقایقی دیگه اونجا هستم!
.
روی صندلی های چوبی کافه، روبروی نویسنده نشست. کف دستهایش را محکم به هم کوبید.
- زیبا بود آقا/خانم! زیبا و فوق العاده! شگفت انگیز! مثل همیشه از خوندن آثارتون به وجد اومدم.
لبخند دندان نمایی زد و افزود:
- خصوصا که شخصیت اولش اینقدر دوست داشتنی بود!
من تونستم با این کتاب بخندم، فریاد بزنم، نودل هام و پخش زمین کنم یا به موسیقی های مورد علاقم گوش کنم. و همه این ها برای یک اثر فاخر کافیه! مگه نه استاد؟
از طرف:
@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت61
قهقهه ای زد و گفت:
- باشه باشه، تا نیم ساعت دیگه آدرس و قیمت و برات پیامک میکنم!
نفس عمیقی از سر اطمینان کشیدم.
- حله دمت گرم.
- کاری باری سالار؟
دنده را عوض و به گفتن فعلنی بسنده کردم. گوشی که قطع شد پرتش کردم داخل داشبورد که درش باز بود. اینبار حواسم را به رانندگی دادم.
خدا را شکر قبل از ساعت نه خودم را به شرکت رساندم. بالا رفتم و ابتدا به منشی سلام کردم. داریوش از اتاقش بیرون پرید و جلویم سبز شد! سعی کردم توجهم را معطوف او کنم و گفتم:
- سلام خوبی؟
با انرژی و ذوق زده لبخندی زد. دستس را سمتم دراز کرد و گفت:
- سلام ممنونم! چه زود اومدی!
با هم دست دادیم. سریع پرسیدم:
- چطور؟ عمو اینا هنوز نیومدن؟
با قیافه عجیبی پرسید:
- عموی تو قرار بوده بیان؟
میخواستم سرم را به سنگ بکوبم. صدای خنده کوتاه منشی او را به خودش آورد. ضمن خاراندن سرش شرمنده گفت:
- نه هنوز دیگه، گفتم که زود اومدی!
لبخندی زدم و گفتم:
- موردی نداره، فعلا تو اتاق یه کم کارا رو انجام میدم تا برسن.
با حرکت سر تایید کرد. من هم وارد اتاق شدم. او هم همانجا سمت اتاق خودش رفت. از وقتی آقای یوسف و پور و آزاده رسیدند، تا آخر آزاده زیاد خودش را به من نزدیک نکرد، محدودیتش را بخاطر حساسیت پدرش خوب درک میکردم. ولی رفتار آقای یوسف پور با من هم حقیقتا مثل پسر دشمنش نبود. مثل یک کارمند ساده برخورد میکرد؛ نه کدورت خاصی و نه عطوفت خاص تری. اما من او را توی راه میآوردم. هیچکس مثل خودم زبان ریختن و تظاهر را از بر نبود! مطمئنا دیر یا زود دلش نرم میشد. البته اگر من این تنهایی را تاب میآوردم...
آن روز تا ساعت ده شب شرکت ماندیم. دیگر میشد گفت بخش قابل توجهی از کار را انجام دادهایم.
به خانه که برگشتم بیش از اندازه کلافه بودم. فورا وسایل شخصی ام را توی ساکی ریختم. پایین آمدم و سمت خروجی رفتم که صدای جیغ جیغ شوکت باز بلند شد.
- آقا افشین سفر میرید به سلامتی؟
رسما خواست آژیر بزند! چند قدمی نزدیکش شدم و گفتم:
- به تو چه ربطی داره؟ ها؟
او هم عقب رفت.
- هی..هیچی.. راس میگید! اصلا به من چه؟ به منِ شوکتِ خدمتکار چه؟ یادم نبود باید خفه خون بگیرم تا زبونمو از ته حلقم بیرون نکشیدید!
سرم را سمتش خم کردم. هیکلم روی قد کوتاهش سایه انداخت. پوزخندی زدم و گفتم:
- آفرین! خوب فهمیدی، ولی دیر!
هق هق مزخرفی کرد. برای خودش اراجیف میگفت که صدای مامان از پشت سرم آمد:
- باز به این بیچاره چیکار داری افشین؟
دستمالی دور سرش بسته و چشمانش از درد سرخ شده بود. سمتش رفتم.
- دلیل بیچارگی اون حرفای من نیست، شو ها و مهمونیای خاله زنکی و وقت و بی وقت شماست!
دست روی شانهاش گذاشتم. ادامه دادم:
- مادر من مگه مشکل داری یه عده رو که میدونی اگه دل نشکونن روزشون شب نمیشه بیاری تو خونت و ازشون شاهانه پذیرایی کنی؟ آخر شبم حالت بشه این!
ناله وار گفت:
- دلم به اینا خوش نباشه به تو خوش باشه یا اون بابات؟ اون قرصا رو برای من آوردی؟
قوطی بی نام و نشان قرصی را که از دلال های ناصرخسرو گرفته بودم، از جیبم در آوردم و کف دستش گذاشتم. حریصانه قرص را چنگ زد. بدون آب را در دهان خشکش گذاشت. به سختی فرو داد که لبخندی تلخ گوشه لبش نشست.
برای بار اول و آخر پیشانی اش را بوسیدم. دسته چمدان را کشیدم و تا پدر سر نرسیده بود، بی خداحافظی خانه را ترک کردم...
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت62
_ آزاده
یکهفته بعد نگار برای دوختن لباس هایش آمد. با داریوش دور هم نشستیم که خارج رفتنش را علنا مطرح کرد!
نمیدانم چرا خانواده پدرم سندروم فرار از کشور مادری داشتند..! کمی که صحبت کردم مطمئن شدم تصمیمش قطعی است. هیچ کاری از دستم برای ماندن نگار بر نمیآمد. حالا صمیمی ترین رفیقم بین جمع های خانوادگی داشت میرفت برای تحصیل و پیشرفت و این مسخره بازی ها؛ من جامانده هم تا مدتی بین جمع زانوی غم بغل میگرفتم!
تنها چیزی که میتوانست این شرایط را تغییر دهد ازدواجم با افشین بود. آن هم که قطعا تا دو هفته دیگر که سفر نگار بود میسر نمیشد...
یکهفته از آن روز گذشت و هر روز با بابا افشین سر کار میرفتیم. آنقدر فعال و پویا و خوش خلق بود که به طرز عجیبی در دل بابا جا باز کرده بود. ایده های جدید برای تولید میداد. پا به پای بابا برای چک کردن ابزارآلات و کارگران و میرفت؛ همان چیزی که بابا از داریوش توقع داشت و هیچ وقت نبود....
ولی هنوز هم میدانستم ازدواج من خط قرمزش است!
کاش جرعت حرف زدن داشتم و او هم پای حرفهایم مینشست. کاش نظرم برایش مهم بود و میگذاشت به خواسته دلم برسم. حالم خیلی بد بود و قلبم درد میکرد. به بابا گفتم زودتر به خانه میروم و رفتم. تا رسیدم، شال و مانتویم را کندم و زدم زیر گریه!
پس چه زمانی این داستان تمام میشد؟
قرار نبود چیزی بهتر از این بشود، افشین گفته بود خوب یا بد اینجا آخر خط است و باید به بابا بگویم.
مغزم داشت رد میداد و اشکم بی وقفه جاری بود. حس عجیبی داشتم! مثل قهرمانی که صخره را با همه سختیهایش بالا رفته، حالا که پیروز شده و برای به ثمر رسیدن تلاشم، دریافت جایزه ام، باید پایین میپریدم، نمیتوانستم! میترسیدم! و ترسن باعث شده این فراز بی نتیجه را به فرود ترجیه دهم! شدیدا با خودم درگیر بودم. ناگهان صدای زنگ، در خانه خالی و ساکت بلند شد. به خودم آمدم!
نازی که امروز مریض بود. با کسی هم قرار نداشتم. پدر هم که قرار بود مثل همیشه ساعت نه و ده شب به خانه بیاید... فورا اشکم را پاک کردم. پشت آیفون با صدای گرفته گفتم:
- کیه؟
یکدفعه دسته گلی جلوی چشمی آیفون آمد. صدایی آشنا گفت:
- عروس خانم مهمون نمیخوای؟
در کمال ناباوری افشین بود! خنده ای کردم.
- دیوونه تو اینجا چی کار میکنی؟
دکمه آیفون را فشردم. شال و مانتویم را از همانجا برداشتم و پوشیدم. شاد و شنگول وارد شد. تا جواب سلامش را دادم دسته گل را به دستانم داد. با خندهای ناباورانه گفتم:
- چه خبر شده؟
چشمکی زد.
- مرخصی ساعتی، برای یه امر ضروری!
با لبخندی خاصی چشم غره رفتم. گلهارا به صورتم نزدیک کردم. بوییدم و با ذوق گفتم:
- ممنون!
سمت آشپزخانه رفتم. گلدان بلوری را از داخل کابینت برداشتم و آبش کردم. دسته گل را در آن گذاشتم. روی اپن قرارش دادم و سمت افشین برگشتم. با خندهای کلافه گفتم:
- آخه این چیه که آوردی؟ الان من به بابام چی بگم؟
- چیو چی بگی؟
چشم غره ای رفتم و گفتم:
- که داستان این دسته گل چیه؟
عاقل اندر صفیح نگاهم کرد.
- بیخیال بابا یه هدیه است دیگه، به یکی بچسبونش!
سرم را پایین انداختم. آرام گفتم:
- و اینکه میخوام با جناب عالی مزدوج شم!
خنده شدیدی کرد!
- پس برای این گریه کرده بودی؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸