مذهبی های جان ...
مثل مگس رو زشتیای عصرجدید و هر برنامه پرمخاطب دیگه ای نشینیم .
خب ؟
مجهولات
#یزد
بابابزرگم بعضی وقتا که تو خطبه هاش شوخی میکرد و مردم میخندیدن، می گفت به قول نوهام "خنده داشت؟"
بعد اون محاله کسی بگه "خنده داشت" و یادش نیافتم:)
- من تو رو دوست دارم و به همه هم این رو گفتم . به همه این رو گفتم که دوستت دارم و اینکه احتمالا تو ام پشت این نقاب سکوتت علاقت با من رو پنهان کردی !
من میدونم تو برخلاف من از بودن تو جمعای جدید و جواب دادن به سوالای تکراری متنفری ، ولی بزار بهت بگم از روزی که دور من و خط بکشی باید هر جا که میشینی به این سوال پاسخ بدی :
- آیا با اونی که دوستش داری شروع کردی ؟
و اون منم !
و هر بار باید بگی نه و توضیحش بدی که ازش بیزاری !
پس یا من و انتخاب میکنی یا انتخاب میکنی که دیگه هیچ جا نباشی !
یه گوشه گیر ، یه معتاد ، شاید یه نخاله که دیگه هیچکس بهش فکرم نمیکنه !
آره دوست من جرم تو اینه که من بی پروا دوستت دارم . خودم از این حس متنفرم و نمیدونم چی شد که تو وجودم ریشه کرد اما حالا باید هر دو باهاش کنار بیایم .
#شاید_برشی_از_تقابل
مجهولات
بچه فامیل اومده بهم میگه "پیشی" نمیدونم کجای این جلال و ابهت و جبروت پیشی دیده😐 پیشی خودتی فینگیل
امروز مجددا افزود :
- پیشی! لُپتو بخورم ؟ 😐
خوشحالم که دارم برمیگردم . حقیقتا اقدام بعدیش قابل پیشبینی نیست !
@hassinn
فنجان چای را در دستش چرخاند. خنده محجوبی کرد.
- یه.. جاهایی.. بعنوان خواننده به شخصیت اول داستان بد و بیراه میگفتم! این داستان، داستان من، بیش از اندازه واقعی بود.
نویسنده خندهای کرد.
- و البته دوست داشتنی!
قند را در دهانش گذاشت. چای را نوشید و سری تکان داد.
- تابحال هیچ وقت اینقدر خودم رو دوست نداشتم، هیچ وقت اینقدر نگران خودم نبودم، هیچ وقت اینقدر به کارهای خودم نخندیده بودم! قلم شما، و داستان خودم، هر دو در کنار هم به وجدم آورد!
مستقیم در چشمان مهربان نویسنده که بخاطر لبخند، دور و برش چروک افتاده بود نگریست. ادامه داد:
- و موقع خوندن جمله پایان.. به این فکر کردم که
وای! من.. عجب.. موجود.. دوست داشتنی و شگفت انگیزی هستم! میخوام از این به بعد تا جایی که وقت دارم برای زندگی، سفر کنم، از هر چیز دیدم عکس بگیرم و یک بند زیرش بنویسم!
از طرف:
@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت64
نفسم را دادم تو و با بغض داد زدم:
- نه اتفاقا بابا جان! هرجا... تاکید میکنم؛ هرجا که اون بره منم همراهش میرم.
دیگر نگاهش نکردم. او هم سکوت کرد. محکم سمت اتاقم قدم برداشتم. تند، تند لباس هایم را در چمدانی که از گوشه اتاق برداشته بودم میریختم. اشک دور چشمم حلقه زده بود و همه چیز را تا حدودی تار میدیدم. گیج هر آنچه به ذهنم میآمد گذاشتم. آخر کار قاب عکس مامان را روی همه وسایل قرار دادم. با ساعد، اشکم را به تندی پاک کردم. دسته چمدان را کشیدم و آمدم بیرون بروم که در اتاق به رویم بسته شد!
جیغ وحشتناکی کشیدم. با مشت به در میکوبیدم. تنم پر از عرق سرد شده بود. ضجه میزدم...
- در و باز کن. در و باز کن لعنتی! در و باز کن تو حق نداری زندانیم کنی!
به در کشیده شده و پایین افتادم. چند ثانیه بعد صدای فریاد بابا دوباره بلند شد.
- گم شو از خونم بیرون. سریع!
چشمانم را محکم روی گذاشتم. سیل اشک از میانش جاری شد. دماغم گرفته بود. نگاهی به چمدانی که همانطور وسط اتاق رها شده بود انداختم. چند بار دیگر به چنگ زدم... نالهوار گفتم:
- بالاخره که باید این در و باز کنی! تا کی؟ تا کی میتونی مقاومت کنی؟ تا کی میتونی من و تو این زندان نگه داری؟
فقط غرید:
- خفه شو!
و رفت... بدجور کينهاش به دلم نشست. اولین بار بود در اتاقی حبس میشدم! آن هم توسط که؟ پدرم! قلبم به تنگ آمده بود. انگار کسی ریههایم میفشرد، نمیتوانستم نفس بکشم! از حرص ساعدم را گاز میگرفتم. از خود بیخورد شده بودم. سرخ و ملتهب! تنها! روانی! عصبی! دمای بدنم بالا رفته بود و سر انگشتانم یخ یخ بود! به خودم که آمدم، همه اتاق را به هم ریخته بودم! پریشان دنبال گوشیام رفتم. آخرین تماس، افشین! روی آیکون سبز زدم. بعد از چند ثانیه صدای آهنگ پیشوازش در گوشم پیچید. از عشق میگفت، از سختیاش، از جنگیدنش... ولی نه! او برای من نجنگید! فقط بزدلانه رفت. باید صحبت میکردم. باید میپرسیدم چرا؟ یکبار آنقدر زنگ خورد تا قطع شد. دوبار... سه بار... این دفعه آمدم خودم قطعش کنم که صدایش توی گوشم پیچید:
- س.. سلام.
بغض لعنتیام باز شکست. هرچه تلاش کردم، بین هق هقهایم مجالی برای صحبت کردن نیافتم. حتی یک کلمه! بعد از چند ثانیه اسمش را به سختی گفتم، با درد، با حرص! او هم انگار از خود بیخود گشته بود. صدایش گرفته شد.
- جانم..؟ جانم آزاده؟
اشکم را با گوشه آستین پاک کردم. عاجزانه گفتم:
- چرا؟
با دستمال بینیام را گرفتم.
- چرا رفتی افشین؟ چرا اینقدر ساده رفتی؟ چرا نجنگیدی برام؟ چرا تو روش واینسادی؟ همین؟ تموم شد؟ مگه من اول و اخرت نبودم؟ مگه نگفتی جز راه پلی نیست که بری؟ همین؟
صدای گریهاش را میشنیدم. به دلم خراش میانداخت و این درد را انکار میکردم. من نه، غرورم، ترسم!
- به خدا قسم ترسیدم بمونم بلایی سرت بیاره!
- چه بلایی؟ من که این تو بودم؟
- آره، تو اون تو بودی! اونجا بودی قیافشو نمیدیدی! مثل.. یه حیوون وحشی شده بود! سیاه شده بود! به خدا بیشتر از من به خون تو تشنه بود!
آخرین بار که بابا را دیدم در نظرم مجسم شد. تمام تنم به لرزه افتاد. آستینم را به دهان گرفتم. با درد گفتم:
- الان میخوای بگی چی؟ میخوای بگی قراره منو با این گرگ تنها بزاری؟
- آزاده نوکرتم! چه الان، چه فردا، چه یه سال دیگه! تو فقط از اون خونه بیا بیرون! فقط از اون خونه بیا بیرون، اونجا بست نشستم منتظرت! برگردیم با هم بسازیم. بیخیال این...
قطع کردم. همان وسط صحبتش. خودم را روی تخت انداختم. گوشی را به سینهام چسباندم. فقط لب زدم:
- خدایا! چرا؟
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ای کسانی که به پیشواز رمضان رفته اید، بدانید و آگاه باشید ما این روز مبارک اخر شعبان را، در هر تاریخ شمسی ای که بیفتد، روز "کلوخ اندازون" مینامیم و تا مرز ترکیدن، از انواع خوراکیهایی که در طی روزه رمضان امکان دارد هوس کنیم، تناول مینماییم. در حدی که اشتهای سحری خوردن نیز نخواهیم داشت!
و از شما میخواهيم دعا کنید خداوند شفایمان دهد؛ اگر صلاح است؛ انشاءالله 😂✨